نویسنده: نهال نیکان
حالا دیگر میتوان گفت جنبشی که زن، زندگی و آزادی را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز 26 شهریورماه ۱۴۰۱ جنازۀ دختر جوانی را میبلعید که قربانی سیاستهای حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پارهای از جوانی همۀ ما با او دفن میشد. چه کسی فکرش را میکرد جنبشی که قرار بود برای بازپسگرفتنِ زندگی بیاید، داشت از دل یک گورستان و از مزار عزیزترین مردگان ما برمیخاست؟ ژینا امینی دفن میشد و قرار بود پس از او، نیرویی نشاتگرفته از مرگِ جوانان، «زمینی»ترین و «زندگیخواه»ترین جنبش را در ایران رقم بزند. میخواهم درحالیکه به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میپردازم، کانون این متن را در گورستان آیچی و در لحظۀ وقوع جنبش نگه دارم. درعین حال دربارۀ مناسبات «مرگ» و «زندگی» در ایران و نیز نسبت این دو مفهوم با جنبش «زن، زندگی، آزادی» خواهم نوشت. «مرگ» و «گورستان» در ایران دلالتهایی دارند که وقتی آن را با مکان زایش یک جنبش تلفیق کنیم همهچیز معنادارتر خواهد شد.
آیا میتوان گفت کارآمدترین حکومتها حکومتهاییاند که حیات شهروندان خود را در نزدیکترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر میکنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن برای قضاوت است. معیاری که بهوضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی میدهد. بااینحال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعملهای زیستن واژگون میشوند و حیات شهروندان در نزدیکترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده میشود. زندگی تاآنجا مُجاز میمانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکانهای دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازاتها و دستورالعملها و قانونها و قاعدهها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. بههمینترتیب «بدن زن» در همۀ این سالها در شبکهای از آموزههای دینی و آسمانی، و مجموعهای از آموزشها و نظارتها و گشتها و قاعدهها، تدریجا به بدنی مطیع بدل میشد که قرار بود همه عمر بزرگترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجهایم که در آن ظواهر و نشانههای مرگ و زندگی درهم میتنند و زندگی با مرگ خلط میشود. همۀ دستورالعملها، حریم مرگ را تا آنجا وسیع میکنند که زندگی را نیز دربر بگیرد. شماری از قوانین زندگان بر مردگان اعمال میشود و شماری از مظاهر مرگ، بر حیاتِ زندگان سُر میخورَد.
با این توضیحات عجیب نیست اگر بدانیم یکی از قوانینی که در گورستانهای ایران اعمال میشود قوانین مرتبط با تفکیک و تبعیض جنسیتی است. قوانینی که سیاستهای تبعیضآمیز جنسیتی را تا گور مردگان امتداد میبخشند. شاید غریبترین و بارزترین نمود تبعیض جنسیتی در گورستانهای ایران، اعلام ممنوعیت درج تصویر زنان مُرده بر سنگ قبرها باشد. ما فراموش نکردهایم که کمی پیش از مرگ ژینا امینی، «گشت ارشاد» در قبرستانها به راه افتاده بود تا مشغول نظارت بر تصویر زنان مُرده بر سنگ قبرها باشد. ما «گشت ارشاد مردگان» را فراموش نکردهایم. سنگ قبرهایی که تصویر بیحجاب زنانِ مُرده را بر خود داشتند، مخدوش، شکسته یا جمعآوری میشدند چرا که بهگفتۀ آنها «روح متوفی را آزار میدادند.» سالهای سال، قبرها و آگهیهای ترحیمِ زنان ایرانی، بیچهره بودند و جای چهرۀ آنها با چیزهایی مثل یک شاخه گل، منظرهای از طبیعت یا چند سطر شعر و دلنوشته پر میشد. زن و هویت فردی او در تراشیدنِ جملۀ «مادری مهربان و همسری فداکار» بر گور، نامرئی میشد و هنوز هم این روایتِ غالب از هویت یک زن است. و حالا ادامۀ سیاست بیهویت و بیچهره کردن زنان، پس از مرگ آنها در قبرستان ادامه مییافت. این روایت از تلاش برای هویتزدایی از زنان مُرده، وقتی کامل میشود که بدانیم کارکرد اصلی نمادها و نشانهها و نوشتههایی که بر سنگ قبرها درج میشوند، چیست. فیلیپ آریس،[1] مورخ فرانسوی در کتاب نگرشهای غربی در باب مرگ،[2] به ما توضیح میدهد که تحول قبرها از تودهای بینامونشان به سنگی نامونشاندار، که نام و تصویر فرد مُرده را بر خود داشت، نتیجۀ دستشستن افراد از گمنامی بود. درواقع ثبت نامونشان مردگان بر گور، تلاشی برای پاسداشتن هویت فرد درگذشته و جاودانهساختن یاد اوست. ازاینرو، تلاش برای حذف تصویر زنان مُرده از سنگ قبرها را باید تلاش برای ادامۀ هویتزدایی از فردیت زنان و گمنام نگهداشتن آنها حتا پس از مرگ دانست. ما شاهد بودهایم که به جای آنکه «زندگی» مراقب و نگهبان «زندگی» باشد، این «مرگ» باشد که مشغول نگهبانی از «زندگی» میشود.
بار دیگر به گورستان آیچی برگردیم و بر گورستان، بهمنزلۀ مکان ظهور زنانهترین جنبش در ایران درنگ کنیم. به نظر میرسد آنچه در صبح 26 شهریور ۱۴۰۱ در گورستان آیچی در حال وقوع بود، کنشی بیسابقه برای تغییر جای مرگ با زندگی بود. کنشی جمعی برای بازگرداندن اعتبار به زندگی زمینی و بیاعتبارکردن جهان پس از مرگ و همۀ آن امور آسمانیای که بخاطرش دختری جوان، بیرحمانه جان باخته بود. پس از خاکسپاری ژینا امینی، جملهای بر مزار ژینا امینی به زبان کُردی نوشته شد، که پیش از این بر هیچ مزار دیگری نخوانده بودیم: «ژینا تو نمیمیری، نام تو رمز میشود.» کسی مُرده است و خطاب زندگان به او این است که «تو نمیمیری» این تاکید بر نمردنِ کسی که مُرده است، درحقیقت امتناعی جدی از بهرسمیت شناختن تقدس مرگ بود. امتناعی که میگذاشت درست از همان لحظه شاهد سربرآوردن نیروی زندگی از دل گورستان باشیم. در روز دفن ژینا ما شاهد وقوع دو رخداد بیسابقه از سوی زنان کُرد بودیم: درآوردن یکبارۀ روسریها و فریادکردن شعار «زن، زندگی، آزادی». زنانِ کُرد، پیشگامِ برداشتنِ روسریها و فریادکردن زندگی شدند. هیچکس به زنان سوگوار حاضر در گورستان سقز، نگفته بود در کجا و چه ساعتی دست به چه کاری بزنند. هیچکس از آنها تقاضا نکرده بود تا همچنان که بر گور ژینا میگریند، در «اقدامی هماهنگ» و «راس ساعتی مشخص» روسریهاشان را دور بیندازند. هیچکس آنها را برای سردادن شعار و رعایت شمایلی واحد از سوگواری، بسیج نکرده بود. اما آن لحظۀ درخشان، آن لحظه که تلفیقی از کنشِ سوگوارانه و اعتراض، و برآمده از فهمی مشترک میان زنان بود رقم خورد. و اهمیت این لحظه در همین است. در متکیبودن به داغِ یگانۀ خود. در مُبرابودنش از همۀ آن اَنگهایی که میخواست این اعتراض را به چیزی بیرون از کیفیت داغدار خودش بیالاید. اهمیت وقوع این رویداد اعتراضی که در روزهای بعد به دیگر شهرها سرایت کرد، در شکلگرفتن فهمی مشترک میان زنان سوگوار بود. فهمی مشترک از اینکه حجاب اجباری و سایر سیاستهای تبعیضآمیز، چطور توانسته صحنۀ زندگی را به گورستانی وسیع و سوگوار بدل کند. زنان کُرد، درست در جایی که حتی تصویر بیحجاب زنان مُرده بر قبرها ممنوع است، و بر مزار دختری که قربانی حجاب اجباری شده بود، روسریهاشان را از سر برداشتند. تو گویی آنها نه تنها به نمایندگی از همۀ زنان زنده، که به نیابت از همۀ زنان مُرده نیز چهرههاشان را از حجاب آزاد میکردند. دستشستن از حجاب در حقیقت لحظۀ دستشستن زنان از گمنامی -به تعبیر آریس- بود. لحظۀ اعلام موجودیت فردی آنها و پشتپازدن به هویتها و پوششها و قاعدههای تحمیلی.
درواقع آنچه که در حال وقوع بود چرخش ارزشها از امور مقدس و آسمانی به سوی امور زمینی و طبیعی بود. جنبش ۱۴۰۱، برخلاف هویت «مردانه و قدسی» انقلاب ۵۷، با هویتی «زنانه و زمینی» (غیرقدسی) در گورستان آیچی متولد شد. تو گویی این جنبش خودش را بهصراحت در رابطهای دیالکتیکی با انقلاب ۵۷ ایران بنا کرده و دگرگونیهای خودش را برپایۀ آنچه در انقلاب ۵۷ نفی میشد، سروسامان داد. مهمترین دگرگونی از این قرار بود: برخلاف راوی شعارهای انقلاب ۵۷ که مرد بود، راوی شعارهای جنبش ۱۴۰۱، زناناند. این چرخشهای هویتی را میتوان در جزئیاتِ دستکاریشدۀ شعارهای انقلاب ۵۷ برای سازگارشدن با هویت «زنانه و زمینی» جنبش ۱۴۰۱ بهروشنی دریافت. کافی است ببینیم که شعار «زن، زندگی، آزادی»، جای شعارهای سهجزئیِ «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» و «خدا، قرآن، خمینی» -که در تقابل با «خدا، شاه، میهن» ساخته شده بود- را گرفته و جهت امر مردانه و قدسی را به امر زنانه و زمینی گردانده است. همین لحظۀ کلیدی در دشت آیچی، پس از اعتراضات حجاب در اسفند ۵۷، توانست پایهگذار جدیترین اعتراضات به حجاب اجباری در ایران شود و جنبش «زن، زندگی، آزادی» را رقم بزند. فریادکردن زندگی از دل گورستان به ما این امکان را میدهد که بر خصلتِ «زندگیخواهِ» جنبش «زن، زندگی، آزادی» تاکید کنیم و بفهمیم که این جنبش چطور خودش را در ستیز با مرگ و همۀ نمودهای زندگیستیز صورتبندی کرده است. بااینحال برای درکِ اهمیت «لحظۀ گورستان»، لحظهای که جنبش «زن، زندگی، آزادی» شکل گرفت، باید قدری به عقب برگردیم و از رخدادهای دیگری بگوییم که به فاصلهای کوتاه از هم، در حافظۀ جمعی ما ثبت شده و خشم را در سینههای ما تلنبار کرده بودند. سه رخداد که در افکار عمومی، نزدیکی بیشازحد مرگ به زنان ایرانی را هشدار داده بود. سه رخداد که زندگی زنان دیگری را تا نزدیکیهای گورستان و در یک مورد تا خود مرگ برده بود.
دو ماه پیش از مرگ ژینا امینی، در 25 تیرماه، ویدیویی منتشر شد که در آن زنی چادری که بر سرِ حجاب، با دختری جوان در اتوبوس درگیر شده بود، با مداخلۀ سایر مسافران اتوبوس به بیرون رانده شد. یک روز بعد، خبر دستگیری دختر جوان، اعلام شد و به فاصلۀ کوتاهی فهمیدیم نام آن دختر سپیده رشنو است. درواکنش به این دستگیری، موجی از اعتراضات فضای مجازی را پر کرد و طوفانی توئیتری که با هشتگ «سپیده رشنو کجاست؟» شکل گرفت. 14 روز بعد، فیلمی از اعترافات سپیده رشنو که بهوضوح میشد جای کبودیهایی را بر صورتش تشخیص داد، در صداوسیما پخش شد و بار دیگر طوفانی از خشم و اعتراض در شبکههای اجتماعی رقم خورد. رویداد بعدی باز هم از دل انتشار گستردۀ یک ویدیو به افکار عمومی درز کرد. مادری جلوی ون گشت ارشاد ایستاده بود و به ماموران حجاب التماس میکرد که دخترِ بیمارش را نبرند. ون ارشاد بیتوجه به مادر که خودش را روی بدنۀ جلوی ماشین انداخته، راه میافتاد، به حرکتش ادامه میداد، و زن درمیان گریه و التماس، با حرکت ون در خیابان به زمین میافتاد. انتشار این ویدیو باز هم خشم و انزجار از گشت ارشاد و سیاستهای مرتبط با حجاب و زنان را شعلهور کرد. رویداد سوم، روایتگر بُعد دیگری از ستم به زنان بود. چهاردهم شهریورماه، درست 12 روز پیش از تشییع جنازۀ ژینا امینی، خبر تازهای در شبکههای اجتماعی پخش شد. شلیر رسولی، زن سیوششسالۀ کُردی بود که وقتی مرد همسایه به قصد تجاوز به او حملهور شده بود، خودش را از پنجره به پایین پرت کرده و مُرده بود. زنان کُرد، بیش از همه تصویر شیلر رسولی را در لحظۀ دفن ژینا به یاد داشتند. یکی از لحظات کلیدی گورستانی آیچی، خواندن بیانیهای از سوی یکی از زنان کنشگر کُرد بود: «آنچه در تهران برای ژینا امینی و در مریوان برای شلیر رسولی اتفاق افتاد، نتیجۀ یک فرهنگ مردسالار است که راه را برای اتفاقات نفرتانگیزی مثل این هموار میکند.» درهرحالِ این سه رویداد تکاندهنده، در کنار خُردهرویدادهای دیگری که زنان را هدف قرار میدادند، روایت ستم به زنان را علنی میکردند. بااینحال علنیترین و تراژیکترین مرگ، سرانجام با تصویر ژینا امینی یکی شد. ماموران گشت ارشاد او را به بهانۀ پوشش «نامناسب» دستگیر کردند و او دیگر هرگز به صحنۀ درخشان جوانیاش در زندگی بازنگشت. در حقیقت این انباشت مدام تصویر ستم و مرگ در زندگی زنان ایرانی بود که رانۀ زندگی را مثل یک فنر ازجا بیرون کشید و در لحظۀ دفن ژینا، از حنجرۀ زنان کُرد فریاد شد. همۀ آن پوششهای اجباری و بیچهرهشدنهای تحمیلی، همۀ آن هراسیدنها از گشت ارشاد، همۀ آن ممنوعیتها برای نمایش تصویر واقعی زن، همۀ آن قیدوبندها و بایدونبایدها، و همۀ آن زندگی نکردنها برای محترم شمردن جهان پس از مرگ. انباشت آنهمه تصویر ملموس از ستم و تبعیض، زنان کُرد را واداشت تا دست به آن کنش بیسابقهای بزنند که قرار بود بهزودی در همهجا فراگیر شود: درآوردن روسریها و آری گفتن به حجاب اختیاری.
اجازه دهید برای نشاندادن ابعاد تغییری که جنبش «زن، زندگی، آزادی» رقم زد، به خاطرهای از ثبت یک عکس برگردم. آنچه برای ژینا امینی اتفاق افتاد، برای من یادآور عکسی بود که هفت سال پیش، برای نمایشگاه عکسی که در پیش داشتم گرفتم. مجموعه عکسها نمایشگر مهمترین اتفاقات زندگی هرسوژه بودند. اتفاقاتی که زندگی آدمهای حاضر در عکس به قبل و بعد از آنها تقسیم میشد. در یکی از عکسها زنی با چادری سیاه، در مرکزِ خانۀ سوختهاش ایستاده است. زن، صبح یک روز زمستانی، چادرش را میپوشد تا برای انجام کاری از خانه بیرون بزند. در یک لحظه لبۀ چادر زن به بخاری نفتی گیر میکند، بخاری میافتد و خانه به آتش کشیده میشود. خانۀ زن در انتهای کوچهای بسیار باریک و طولانی بود و درست به همین دلیل ماشین آتشنشانی نتوانسته بود آتش را مهار کند و خانه به تلی از خاکستر بدل شده بود. حجاب اجباری، زندگی آن زن را به نحو بسیار نمادینی نابود کرده بود بااینحال من برای گرفتن مجوز برگزاری نمایشگاه در آن سال، میبایست داستان آن زن را تغییر میدادم. آن سالها «تقدس حجاب» همان خط قرمزی بود که کوچکترین اشاره به آن اتفاق را ناممکن میکرد. در سال ۱۴۰۱ اما آنچه که به دلیل حجاب برای ژینا امینی رخ داد، هرگونه تقدس را زیر سوال برده بود. ازاینرو ما توانستیم ابعاد آن را روایت کنیم. گرچه ماموریت گشت ارشاد در همۀ این سالها، حفظ و یادآوری تقدس حجاب بود اما آنچه که با خشونتهای علنی ماموران حجاب علیه زنان رخ داد، درحقیقت، تقدسزدایی از حجاب بود. ونهای گشت ارشاد سالهای سال، در علنیترین صحنه یعنی خیابان، ستم علیه زنان را نمایش میدادند. ستمی که در نهایت به جانباختن ژینا امینی منتهی شد. شاید بتوان گفت در حیطۀ سیاستهای جنسیتی در ایران، هیچ ایدهای در این سالها به اندازۀ تاسیس «گشت ارشاد» برای طراحانش، دردساز و پرهزینه نبوده است. ایدهای که از حفرههای پیشبینینشدهاش، خشونت پنهانشده در چهاردیواری زندانها و ندامتگاهها به بیرون و به علنیترین صحن ممکن، یعنی خیابان درز میکرد. جایی که خشونت علیه زنان -ناخواسته و برای لحظاتی- از چرخۀ سیستماتیک خودش بیرون میزد و قابل مشاهده میشد. لحظۀ نادرِ عیانشدن ظلمی که میشد به لطف بخشنامهها و دستورالعملها و نامههای محرمانه، همچنان در مکانهای سرپوشیدهای چون اتاقهای حراست و بازجویی و بازداشتگاهها و زندانها، مستور و بیچهره باشد. ما اما بخت آن را داشتیم که تصویر خشونت علیه زنان را در لحظههای پیاپی دررفتنِ اوضاع از دست ماموران گشت ارشاد، مشاهده و ثبت کنیم.
رویارویی خصلت «زندگیخواه و مرگستیز» جنبش «زن، زندگی، آزادی» در برابر خصلت «زندگینکوهی و مرگپرستی» حاکم بر ایران، وقتی واضح میشود که بدانیم یکی از عجیبترین حکمهای صادره برای مجازاتِ زنی که در همان اولین روزهای جنبش عکسهایی با حجاب آزاد از خودش منتشر کرد، «مُردهشویی» بود. حکمی که با صراحتِ تمام «مرگ» را به زنانِ زندگیخواه، یادآوری میکرد. آیا میتوانیم بگوییم سیاستهای حاکم بر ایران، مردم را دوپاره کرده است؟ بله! پارهای مراقب زندگی اینجهانیاند و پارهای مراقب جهان پس از مرگ. نگهبانان امور زمینی به پشتوانهای از خودشان متکی هستند حالآنکه نگهبانان امور آسمانی از حمایت تمامعیار حکومت برخوردارند. اجازه دهید در برابر لحظۀ گورستان آیچی، از لحظۀ درخشان دیگری بگویم که نتیجۀ مشاهدهای شخصی بود. لحظهای که نشان میداد زندگیخواهی زنان به سرعت از گورستان به قلب زندگی دویده است. در روزهای جنبش، به این فکر میکردم که باید مکانهای تجمع زنان را مثل غنیمتی جنگی که هستی سوسوزن و طردشدۀ دهها زن را بههمگره زده، پیدا کنم و ببینم آنچه در حال وقوع است، با هستی زنانۀ آنها چه کرده است. مطمئن بودم که تنها همین میدانهای زنانهاند که در توفان آن روزها، امکان مشاهدۀ دقیق همجنسهایم را به من میدهند. مجموعههای ورزشی یعنی استخر، سونا و جکوزی از معدود فضاهایی بودند که امکان این مشاهده را میدادند. ازقضا در ایران چنین فضاهایی نیز برپایۀ منطقی بهنام «تفکیک جنسیتی» بنا شدهاند. ازاینرو زنان و مردان تنها در سانسهای مجزا امکان استفاده از مجموعههای ورزشی را دارند. مهم آنکه در مجموعههای ورزشیِ آبی، «حجاب» از کارمیافتد و ازآنجا که همه نیمهبرهنهاند و حجابی در کار نیست، هیچکس نمیتواند آن یکی را از روی پوشش یا میزان حجابش قضاوت کند، و درست به همین دلیل، مناسبات صمیمانهتری برقرار میشود. لحظۀ درخشانی که میخواهم از آن بگویم، اغلب در جکوزی اتفاق میافتاد. زنان دورتادور جکوزی مینشستند و با صدای بلند سرود «یار دبستانی من» را که سرود ثابتِ همۀ مناسبتهای اعتراضی در ایران است، میخواندند. پرفورمنس زنان با سرودهای اعتراضیِ دیگر ادامه مییافت. و بعد زنی در مرکز جکوزی میایستاد، شعارهای جنبش را سرمیداد و زنان حاضر در آن محوطه چنان همسرایی میکردند که گویی آن لحظۀ جمعی را قرنها در خفا و اندرونی، در حمامها و آشپزخانه، درپستوها و زیر دوشها تمرین کرده بودند. همۀ آن تمناهای سرکوبشده در زنان با درک آنچه حول زندگی آنها درحال وقوع بود، جان گرفته بود. زنانی که اغلب نه جوان یا نوجوان که مادران خانهدار میانسالی بودند که در ساعتهای حضور من در آنجا از حسرتهای بیشمارشان میگفتند. واضح بود که این میدانهای کوچک زنانه، اگر تنها یکچیز از امکاناتِ پستوها و اندرونیها را در خود داشتند، آن نیروی عظیم اتصال بود. اتصالی شورمندانه که ناشی از مرئیشدن یکبارۀ زنان در متن یک جنبش بود. با پایانیافتن ساعت حضور زنان در جکوزی، دستۀ ثابتی از آنها راهی خیابان میشدند تا پرفورمنس زنانهشان را در اعتراضات شبانۀ خیابانی ادامه بدهند. به این ترتیب زنان بخشی از نیروهای پراکندۀ خودشان را در چنین جمعهایی بازیابی و ساماندهی میکردند و با موهای رها به خیابان میرفتند. همۀ آنچه که میخواهم بگویم این است که تجربۀ این لحظههای شعفناکِ سرشار از زندگی، نتیجۀ پشتپا زدن به مرگ در گورستان آیچی بود. زنانِ گورستانِ آیچی در خانهها و خیابانها ادامه مییافتند و از نقطۀ مرگ به پهنۀ زندگی میدویدند. نیروی زندگی از گورستانِ روستایی کوچک، به بزرگترین شهرها و دورافتادهترین روستاهای ایران سرایت میکرد و آنچه که وسیع و ممتد میشد، ناماش «زندگی» بود.
اما چه کسی فکرش را میکرد که بازگشت و استقرار در شکل ساده و طبیعی یک بدن، خود یک کنشگری تمامعیار باشد؟ چه کسی فکرش را میکرد که حضور طبیعی زنی با موهای رها، بتواند بهخودیخود یک اعلام موضع باشد؟ یک اعلام موجودیت محض؟ با رقمخوردن جنبش «زن، زندگی آزادی»، ما به روزهایی قدم گذاشتیم که بدنِ نامستورِ یک زن حالا دیگر نه تنها یک بدن، که یک پرچم بود. آیا ما شاهد بازگشت بدن زن از آسمان به زمین بودیم؟ بله! بدنی که فرود آمده بود تا سراغ کارکردهای طبیعی و انسانی خودش را بگیرد. بدنی که سرانجام از استعارهها بیرون میزد تا بر چیزی که واقعن هست منطبق شود. زن از راه رسیده بود. با طبیعیترین و انسانیترین شکل خودش. و میخواست از زن و آزادی او اعادۀ حیثیت کند.
Aries, Philippe[1]
Western attitudes toward death: from the Middle Ages to the present, 1974[2]