لعیا هوشیاری: راستش من سمانه را هیچوقت از نزدیک ندیدهام. هیچوقت دستانش را نگرفتهام. هیچوقت بغلش نکردهام. هیچوقت هم فرصت نشده به چشمهایش نگاه کنم و به او بگویم چقدر دوستش دارم. اما راستترش را بخواهید من هر روز به او فکر میکنم. هر روز تصورش میکنم پشت آن میلههای آهنین و سرد. هر روز تصور میکنم امروز او چه میکند؟ امروز چطور دردها را شفا میدهد؟ امروز کجا صدایش را بلند کرده به خاطر دیگری؟ امروز چطور حواسش به تکتک دردها بوده؟ راستش را بخواهید من او را ندیدهام اما این دوست نادیده را میشناسم. میشناسمش به دوستی و یگانگی. میشناسمش به وفاداری و تعهد. میشناسمش به فروتنی و صبر.
من سمان را میشناسم. میدانم پشت او عشق است و پناهش مهربانی. میدانم که صدایش بسیار بلند است بخاطر زن و کوئیر و بلندی صدایش تنها سیر جنس و جنسیت نمیگردد. برای او عشق، چیزی است که میتواند تمامی ستمدیدگان مبارز را در کنار هم جمع کند. من میدانم او رفیق تمامعیاری است و میدانم که بر سر رفاقت با همه دشواریها میماند و میسازد. من میدانم او بر خاطراتش حافظ است و تاریخچه کوتاهِ بلند خودش را با تاریخ بزرگ مبارزه به هم میآمیزد و به یاد میآورد. من میدانم که او شعرها را میبوید و میجوید. من میدانم سمان از زیبایی یک کلمه به گریه میافتد و از زشتی یک خشونت، نعره میکشد.
من میدانم قلب او با گریه هر کودکی و زخم هر حیوانی در جهان میشکند و چندپاره میشود. من میدانم که که فریاد هر ستمدیده در هر جای جهان، مشت او را محکم و پای او را چفت میکند. میدانم که او مطمئن است بر مبارزه و امیدوار است بر آینده. و من از او بسان بسیاری دیگر، شور زیستن و شوق مبارزه را آموختهام. من از او صداقت و صراحت را یاد گرفتهام. من او را از «سها جان» نوشتنهای هر شبش به یاد میآورم و میدانم او حتی خوش ندارد فضای کوچکی مثل این متن را اشغال کند تا مبادا صدای کسی کمتر شنیده شود یا جای کسی دیگر تنگ شود، فارغ از آنکه از فروردین در زندان است و در سکوت و سکون حبس میکشد. من اما دوست دارم به تکتک آدمها او را معرفی بکنم، نام او را همهجا صدا بزنم و تا روزی که بیاید هر شب به یادش در همهجا بنویسم: «سمان جان».