نویسنده: نشیبا
صدا... در همهمۀ یک کارخانه، کارگاه، شرکت یا دارالترجمۀ قدیمی شاید، کلیدهای ماشین تحریری، رگباری فشرده میشود. انگار میکروفن در یک سوی ماشین قرار گرفته، صدای کلیدها دور و نزدیک میشود. دستی بهتبحر تایپ میکند... تق تق تق... به آخر خط میرسد... درنگ... دوباره از سر خط...
***
غروب سرخِ 25 خرداد 88، بالای میدان آزادی. ورای تمام احساساتی که تا آن لحظه در زندگی با بدنت تجربه کردهای. قدمازقدم اگر برمیداری، نه به ارادۀ خویش که نیروی غریب جمعیت تو را به جلو میکشاند... محو حرکات تنی جوان شدهای، آن موهای خرماییِ مجعد که تا نزدیکیهای شانه آمده، رسیده و نرسیده بر بالای قامت رعنایی که تپش بیامان قلبش را در تمام اندامش میبینی، نه، ادراک میکنی؛ محو آن قرص ماه که چشمهای زندهاش را پشت قابی شیشهای به تماشا گذاشته، و محو دستهایی که پلاکی را بر گردن در خود میفشرد، قدمبهقدم میبوسد، بر سینۀ ستبرش صلیب میکشد و یک قدم به جلو... دوباره از سر نو... در شهری کوچک و دور از تمام هیاهوها، جدالها بر سر بند و آزادی، دور از تمامِ همهچیز، اگر بال گرفته باشی، اگر تیر 78 را از مجرای صدای رادیو بیبیسی، به عکسهای روزنامههای پرتیراژ سالهای اصلاحات و به فیلمهای تقطیعشدۀ تلویزیون حکومت، سیلوئت چند تن برای اعتراف جلوی دوربین، و به تلاش ذهن خودت خواسته باشی که فهم کنی، اگر از نخستین طنین «مرگ بر دیکتاتور» در خیابانهای مخوف پایتخت، پس از برافتادن پهلویها، به شبهای بیموامید تیر 78، جز توصیفاتی بیروح از زبان اینوآن نشنیده باشی، تو، تو خوب میفهمی «شوک» یعنی چه، آن لحظه که درست از روبهروی تو، از چنددهمتریات، از بالای پشتبامی بلند و بلند و بلند (بازسازی حافظه تا کجا برکشیده ارتفاع آن ساختمان را؟ مسجد بود؟) به روی تو و تمام ذرات اطرافت، آتش گشوده میشود بهناگهان... ذرات از هم میپاشند. قدمازقدم اگر برمیدارم، به تحریک فشار ذراتیست که پناه میجویند، پناه... چند دقیقه گذشته؟ چند ثانیه؟ چند دهم ثانیه؟... صدای به هم پیوستن ذرات، دوباره از سر نو: «میکشم میکشم آنکه برادرم...» سوت میکشد، سرم سوت میکشد، باقیِ صدا ریخته از کاسِت... بر دستهای پیوند و گسست جمعیت، حجمی انسانی، با سینه و صورتی روبهآسمان، به عقب برمیگردد. «عقب» آنجاست که میدان آزادی، آنجاست که راهپیمایان، خسته اما پرامید، در هرم خرداد، روی چمنها و گیریم در خنکای غروب لم دادهاند تا نفسی تازه... نزدیک میشود، نزدیکِ ذرهای که «من»م... کدامِ شما تصویری از یک پیکر خونین را، خوابیده بر دستهای بالارفتۀ جمعیتی انسانی، در حرکت دیدهاید؟ کدامِ شما در آن ثانیههای پایانی تا به شما برسد و از کنارتان عبور کند، نفس کم آوردهاید از تخیل دهشتبار اینکه: «اگر بشناسمش... اگر همین چند دقیقه قبل، زیر همین آسمان و نور مشترک، دیده باشمش... اگر خون سرد شده باشد و قلبش از تپیدن بازایستاده...» بگویید، کدام شما گویِ چشمی متلاشیشده، چون گوشت تنی که زندهزنده چرخ شده باشد و هنوز از آن خون بچکد را بر صورتی سفید و مهتابی، بر بالای اندامی جوان اما خوابیده، در حرکت، به ارادۀ دستهایی مستاصل و خشمگین و گو بیاراده، ناهشیار، دیدهاید؟... دیدهاید؟ حافظۀ کدام شما بیلکنت، بدون خوردگی، بهاطمینان، آن لحظه را به یاد میآورد که چه در بدنش گذشته؟... موهایش خرمایی، با دستههایی مجعد و مرطوب از خون، چسبیده بر شقیقههای شاید هنوز -آن لحظه- در نبض. اگر هموست، آخ، حالا به فکر میافتم، اگر همو بود، یعنی خردههای ریز شیشههای عینکش، علاوه بر گلوله، بر چشمهای جوانش نشسته؟
دستهای جمعیت لحظهبهلحظه در حرکت بخشیدن به آن تن جوان و شاید سرد، سرعت میگیرد، همچنانکه گلویش به قدرتی تازه غروب 25 خردادِ بالایِ میدانِ آزادیِ پایتخت را میخراشد، جر میدهد: «میکشم میکشم...»... سوت ممتد... چنان به سرعت و قدرت زمان و مکان جرم بر روی جرم میاندازد که حالا به یاد نمیآورم آن پلاک پنهان در دستها، دقایقی پیشتر، بر سینۀ ستبر جوانی عاشق و زیبا، این لحظه، بر این سینۀ خونین و شاید سرد نشسته بوده یا نه... به یاد نمیآورم که اصلاً درست آن ثانیه که آن تن و دستهای سنگین از آن به من رسیدهاند، چشمهام بر آن رطوبت سرخ دودو زده، در پی پلاکی که شاید طرح صلیبی بوده یا نه... همو بود آیا؟... زنده ماند؟... چشمهایش... چشمهایش چه؟... به چه نامش بخوانم؟...
***
از بالکن به تماشای چه میرود کودکی که شاید نخستین تجربهاش را از به هم رسیدن ذرات، از هم پاشیدن ذرات، پناه جستنشان، دویدن و تپیدنشان در میان کوچههای شب، از سر میگذراند؟ ادراک او از قراردادهای زبانیِ «قیام»، «اعتراض» و «آزادی» چیست یک کودک پنجساله، درست وقتی که از بالکن قیام را و اعتراض را و تکاپو برای آزادی را «تماشا» میکند؟ بنیتا،[1]پنجساله از ملکشهر، به وقت 24 آبانماه سالِ یکم، پیش از این کلمات، در جایی قبل از آگاهی، قبل از انتخاب، توی بالکن خانۀ پدربزرگش، در یک مهمانیِ این شبها بالذات پرشور لابد، که تمام ایران را شور در خود جا داده، چیست جز دو چشم، دو چشم حریص برای تماشا، دو چشمِ بیانتخاب شاهد، دو چشم بازیگوش که اگر نبینند، صاحبشان، تن کودک، از فشار هیجانِ «بازی»ای چنین زنده، زندگیای چنین سرخوش، به کوچه میزند و بیامان میدود؟ چیست ادراک یک کودک پنجساله از «گلوله»، از هدفمندیِ شلیک به قصد چشم، از جایی در کوچه رو به بالایی «دور و جدا از کوچه»؟ کنار نردههای بالکن اگر ایستاده بوده، قدش تا کجا میرسیده که تیرانداز توانسته چشم او را، حرص تماشایش را، نشانه بگیرد؟ درک بنیتا از «خون» چیست، از «درد»، از «سوزش»، و این کلمه، این قرارداد سرد و بیروح با تمام سوزندگیاش حتی، چه سهمی در نمایش ادراک او از این همه دارد؟ «سوختم... سوختم...»
***
آه اگر روزی نگاه تو... ویدیو را زوم میکنم تا پشت آن سیاهی وهمآلود، آن شیشههای دودی، چشمهایش را ببینم، ببینم چیستند حالا، گوی سفیدی با دایرهای رنگی بر آن، که بیهدف، از چپ به راست دور خود میگردد و برمیگردد، یا شکافی بههمرسیده که روزی خانۀ دیداری بوده، عاشقانه، دوستانه... چشمهایش را میخواهم که ببینم، خندۀ کجش اما آن تصویر محو چشمها را پشت سیاهی از معنا میاندازد، خندۀ کجش درست بر هجی ریتمیکِ «لحظهای امروزِ من»... مگر نه اینکه آن جا که حواسی از حواس پنجگانه از زیستن بازمیایستد، فقدانش را دیگر حواس پر میکنند؟ این صدای متین[2] است که به جای چشمهایش چیزی را در محدودۀ درونیِ سینهها، قلب و آنجا که شکم میگویند، خراش میدهد و خون میاندازد، و جر میخورد بعدتر بی وجود این صدا و در سکوت، یا نه، کار حواس نیست و کار همین یک خنده است؟ همین خندۀ کج که نیمی از چهره را حرکت میدهد و نیم دیگر را وامیگذارد، درست بر سر «لحظۀ امروز»، چنان بیرحم -و غریب آنکه چنان دلنشین- و تو و تن تو چنان بیدفاع که انگار در خواب، در عشقبازی... تمرکز محض، تصویر از پی تصویر بی که چیزی، هیچچیز، در کنترل و خواست تو باشد...
تصویر را عقب میکشم، به عقب هلش میدهم که حواسم پرت آن برگهای سبز پشت سرش... چشمی باز، بازِ بازِ باز بر گردنِ کشیده و جوانش آویخته... چشمی فلزی، چوبی یا از جنس صدف و استخوان... استخوان... استخوان...
نام او چه بود و اگر حالا زنده است، فرم پلاک آویخته بر گردنِ حالا میانسالش، چیست؟ صلیبی از کارافتاده؟ چشمی باز و خیره به ما؟ قلبی نیمهتمام که دریچهای فلزی پانزده سال است در آن باز میشود و بسته میشود؟ یا دستی بالا رفته، به نشان تسلیم، مشتی گرهشده به نشان خشم؟...
***
ادراک ما از جهان کنونیِ آن کسی که چشمهایش را در خیابانهای خون و خاطره جا گذاشته، به وقت بیستوپنج خرداد هشتادوهشتِ تهران، به بیستونه شهریور سال یکمِ ساری، همین قدر پرت و نامربوط است که تو صدای خوردن عصای سفید بر سنگفرش جایی را فشرده شدن کلیدهای یک ماشین تحریر عتیقه دریابی...
آنجا که تو کلید کیبورد را میفشری و نوشتن میآغازد (لوثِ نوشتن؟)، عصای سفید کسی به دیوار میخورد و واش میدارد مسیرش را تغییر دهد که روزی نه دور چشمهایش را در خیابانی که با هم آن را دویدهایم، جا گذاشته...
***
آه بنیتا
آه اگر روزی صدای تو
گوشۀ آواز من باشد...
بنیتا... بنیتای تماشاگر...
.
.
.
#شلیک_مستقیم_به_چشم
#شوق_تماشا_قدغن
#بنیتا_کیانی
#متین_منانی
#بینامها
پانوشتها:
[1]. بنیتا کیانی کودک پنجسالهای بود که در شامگاه ۲۴ آبان سال ۱۴۰۱، در ملکشهر اصفهان، در حالی که از بالکن خانۀ پدربزرگش به خیابانهای معترض و معترضان نگاه میکرد، با شلیک مستقیم نیروهای امنیتی حاضر در خیابان، یکی از چشمهایش را برای همیشه از دست داد. آن لحظه بزرگترها با فریاد کودکانۀ «سوختم سوختم» متوجه بالکن، بنیتا و چشمهای بنیتا شدند.
[2]. ویدئو خلق متین منانی است، ترانهای از فرامرز اصلانی را بازخوانده. متین در شامگاه ۲۹ شهریور سال ۱۴۰۱، در خیابانهای ساری، با شلیک مستقیم نیروهای سرکوب، هر دو چشم خود را از دست داد.