دیدبان آزار

روایتی از زندگی قبل و پس از خیزش ژینا

تاریخ ما را کسی می‌نویسد در روزگار تیغ؟

نویسنده: کران

کودکم و می‌شنوم بابا را پیش از آنکه به دنیا بیایم به زندان برده‌اند. دو بار. مامان از استرسِ شبی می‌گوید که به او گفته بودند «ملاقات آخر است خودت را سریع برسان». مامان خواهر بزرگم را بغل کرده و رفته تا برای بار آخر بابا را ببیند. فردای آن روز برای خیلی‌ها روز آخر می‌شود، بابا را تنها خواسته‌اند بترسانند، نترسیده و چند روز بعد با آثار شکنجه‌ای که تا همیشه همراهش می‌ماند، رها می‌کنند.

10ساله‌ام هنوز دوچرخه‌سواری در کوچه با همسایه‌ها، بهترین تفریحم است. از خرید نان خوشم می‌آید. با دوچرخه و نان به سمت خانه می‌روم، یکی از همسایه‌‌ها که همسر یک قاضی است، جلویم را می‌گیرد با لحنی که خودش فکر می‌کند محترمانه ‌است به من می‌گوید: «به مامانت بگو دیگه وقتشه حجاب کنی، ماشالله دختر بزرگی شدی». با خشم به خانه می‌رسم به مامان می‌گویم که چه گفته، مامان لبخند می‌زند که آرامم کند و می‌گوید: «بهش فکر نکن.»

مدرسه می‌روم، می‌دانم که هرچه از تاریخ به ما می‌گویند دروغ است، زورمان فقط به معلم می‌رسد، معلم به مدیر خبر می‌دهد، کلاسمان برای یک هفته تعلیق می‌شود تا به ظن خودشان تنبهمان کرده باشند.

 هفده‌ساله‌ام، می‌خواهم داوطلبانه برای کمپین «جمع‌آوری یک میلیون امضا برای برابری حقوق زنان» نام‌نویسی کنم، می‌گویند چون به سن قانونی نرسیده‌ای باید والدینت رضایت دهند. شبانه دم خانه‌مان می‌آیند برگه را به بابا می‌دهم تا امضا کند، کاغذ را می‌خواند، از اینکه امضا می‌کند مطمئنم، فقط نگرانم که بعدش چه خواهد گفت. برگهٔ امضاشده در دستم است. نگاه مامان نگران است. بابا می‌گوید: «فقط یادت باشه این مسیر همیشگیت باید باشه، برای یک روز و چند سال نیست.»

هشت مارس است. هجده‌ساله‌ام. با یکی از دوستانم در خیابان راه می‌رویم و به رهگذران یک شاخه گل و یک دفترچهٔ ۱ میلیون امضا می‌دهیم، حسمان این است روی ابرها راه می‌رویم. پیرمردی کنار خیابان ایستاده به او تنها گل می‌دهیم، دستش را دراز می‌کند و نوازش نامربوطی می‌کند، خشکمان می‌زند، فقط به هم نگاه می‌کنیم و می‌گوییم: «چرا، چرا امروز؟»

دانشجو هستم، سال ۸۸ است، انتخابات است، من دلم می‌خواهد امیدوار باشم، بابا می‌گوید من فقط به خاطر تو رأی می‌دهم وگرنه خود این آدم کم خون ما را در شیشه نکرده. به‌خاطر این حرف و تاریخی که بابا از آن گفته نمی‌توانم مثل بقیه، آن آدم را بپرستم اما گمان می‌کنم این شاید تنها راه و امیدمان باشد. هفته‌های بعد از اعلام نتایج دانشگاه شلوغ است. فصل امتحانات است و اساتید می‌گویند: «می‌دانیم نمی‌توانید امتحان دهید فقط هر چه می‌توانید را بنویسید، ارائه‌ها را می‌گذاریم برای ترم بعد». دانشگاه شلوغ‌تر می‌شود، بیرون در دانشگاه عده‌ای با لباس‌های معلوم‌الحال، با بیل و کلنگ ایستاده‌اند تا قلع و قمعمان کنند. حراست در اصلی دانشگاه را می‌بندد. عده‌ای که زودتر بیرون رفته بودند زخمی و دستگیر می‌شوند. ما شب را درون دانشگاه می‌گذرانیم و دوستانمان برایمان غذا می‌آورند.

کتاب‌فروش می‌شوم چون نمی‌خواهم در هیچ نهاد دولتی کار کنم. بعد از چند سال که فکر می‌کنم می‌توانم سرپرست کتاب یا مدیر فروشگاه باشم به من گویند مدیر انتشارات، هیچ زنی را سرپرست نمی‌کند. فلان مدیر نشری که خودش هم زن است به مردها بیشتر اعتماد می‌کند. خودم می‌خواهم نشری را برپا کنم، تمام صلاحیت‌ها و مدارک را دارم. از اطلاعات ارشاد با من تماس می‌گیرند، بی‌هیچ حرف اضافه‌ای زیر و بم زندگی‌ام را می‌گویند و بعد در آخر حال بابا را می‌پرسند، می‌گویند از خانه‌نشینی لذت می‌برد؟ خشم به دندانم رسیده، تلفن را قطع می‌کنم. ناشر نمی‌شوم.

بیشتر از پنج‌بار سوار بر ون‌های گشت ارشاد می‌شوم. یک‌بار از این دفعات با آمپولی در دستم به سمت درمانگاه می‌رفتم که اگر تا یک ساعت دیگر تزریقش نمی‌کردم اتفاق خوبی نمی‌افتاد. در نهایت آرامش و با حالی که نذار بود برای مأمور توضیح می‌دهم، مأمور می‌گوید: «آنجا که رفتیم خودم برایت می‌زنم» و بعد با بقیه می‌خندند.

 

بیشتر بخوانید:

 

مهسا/ژینا کشته می‌شود. این می‌توانست پایان هر قصه‌ای باشد، اما نبود. مدام دفعاتی که روی صندلی‌های وزرا نشسته بودم را مرور می‌کنم. تاریخ‌ها درهم می‌شوند، دیگر هرروز یک شاهنامهٔ جداست. مدام با دوستانمان می‌گوییم از دل این روزها چه کسی داستانی ناب می‌نویسد، چه کسی تئاتری می‌سازد که تماشاچی نفسش بریده شود، کدام فیلم ماندگار ساخته خواهد شد؟ در محل کار به زخمی‌ها پناه می‌دهیم، یادم نیست خون چند جوان را در حیاط محل کار شستم تا اگر مأمورها رسیدند خون‌آبه را نبینند، جوان‌ها را دیرتر پیدا کنند. مقصد هرروزهٔ همه‌مان خانه بود اما برای رسیدن به خانه هرروز یک مسیر جدید را می‌رفتیم. روزهایی که نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم یا توان دویدن در کوچه‌پس‌کوچه‌ها را نداشتم باید نگران کسانم بودم که چه ساعتی به خانه می‌رسند. خشمم از دندان گذشته، بابا روی تخت بیمارستان است و به ملاقاتش که می‌روم فقط از خیابان می‌پرسد. بعد یادم می‌آید که چندباری گفته بود این‌روزها تنها روزهایی‌ است که دلم می‌خواست جوان‌تر و سالم‌تر بودم. در دلم می‌گویم بابا نمی‌دانی چه جوانی‌ها... خوب است که نمی‌دانی. یک‌روز که حالش بدتر است با صدای زیر و نحیفی با لبخند کجی از من می‌پرسد: «امروز، یک روز به آزادی نزدیک‌تر شدیم؟»

روز تولد همسرم می‌رسد، خیابان شلوغ است و من در خانه منتظرش هستم. دیروقت به خانه می‌آید و می‌گوید: «دستگیر شدیم و بعد یک‌جایی فرار کردیم از دستشان»، این هدیهٔ تولدش برای من است. می‌گوید اگر فردا برنگشتم به خانه یا هر اتفاقی افتاد تو قوی بمان. سرم را به تأیید تکان می‌دهم، انگار خودم نشسته‌ام جای مامان و او بابا شده است. درس تاریخ همین بود؟ روزهای بیشتری را دست‌در‌دست هم در خیابانیم، جایی که توان ندارم او قدم‌هایم می‌شود. به دوستانمان کتاب معرفی می‌کنیم، بیشتر می‌خوانیم، بیشتر می‌نویسیم. کم پیش می‌آید شبی تنها باشیم. گروه 10-12نفره‌ای هستیم که هرشب دور هم جمع می‌شویم تا صبح، تا که تاب بیاوریم. خیابان آرام می‌شود، هیچ‌چیز تمام نمی‌شود.

محل کارم به‌خاطر یک عکس کاملاً معمولی از هم می‌پاشد. به ما می‌گویند هر روز منتظر باشید که سراغتان بیایند. ما منتظریم. در خیابان و کوچه‌های خلوت مدام سایه‌ای دنبالم است. هر روز فقط به این فکر می‌کنم که در خیابان ظرف آبی داشته باشم که اگر گیرشان افتادم تشنه نمانم. انگار فقط تشنگی را نمی‌توانم تاب بیاورم. گاهی از شهر خارج می‌شویم که دوام بیاوریم. تهران را که از دور می‌بینم، مدام صحنه‌ای برایم تکرار می‌شود. چیزی شبیه به موشک درست وسط شهر می‌خورد و آتش است که از گوشه گوشۀ شهر شعله می‌زند. آن‌قدر این صحنه تکرار می‌شود که گاهی فکر می‌کنم اتفاق افتاده و تنها منم که می‌بینم.

سفر می‌روم، همۀ آن شهرهایی که اخبار این یک سال اسمشان را تکرار کرد را می‌خواهم ببینم. به شاهین‌دژ می‌رسم. روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار می‌شود. از همه‌شان با ذکر محل، عکس می‌گیرم. محل کارم را تغییر می‌دهم، فکر می‌کنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایه‌ای که دنبالم می‌کند فکر نمی‌کنم، آن‌طور که دلم می‌خواهد قدم برمی‌دارم، رها و با پوششی که دلم می‌خواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد می‌شود، زشت و پچل حرف می‌زند. نادیده‌اش می‌گیرم. او بی‌تفاوتی‌ام را نادیده نمی‌گیرد، دور می‌زند و به قصد تصادف به سمتم می‌آید، خودم را به سمت دیگری پرتاب می‌کنم، می‌بینم حالا شده‌اند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده به‌دست با کت‌وشلوار هم کنارشان است. بلند می‌شوم و سرعتم را زیاد می‌کنم موتورها از پشت سر که می‌آیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا می‌کند و جایی که نمی‌شناسم رها می‌کند. باز سمت دیگری خودم را پرت می‌کنم و می‌دوم. نور کافه‌ای را می‌بینم، در را که باز می‌کنم همه از قیافه‌ام ماجرا را می‌فهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم می‌مانند، کافه‌چی پنهانم می‌کند تا آنها بروند.

فردا باز از خانه بیرون می‌آیم. به محل کار می‌روم. گاهی همین کار ساده می‌تواند نفسم را بند بیاورد. گاهی تمام می‌شوم، در این جنگ هرروزه و هرساعته گاهی می‌بینم که نابود می‌شوم. امید دایره‌اش تنگ و تنگ‌تر شده اما برای همان‌ امیدهای اندک دوباره و دوباره به شیوۀ خودم زندگی می‌کنم. در خیابان به غریبه‌ها لبخند می‌زنم و گوش می‌شوم برای دوستانم. حالا دیگر شناختن آنهایی که همراه ما می‌جنگند که هرروز شبیه به خودشان و آن‌طور که می‌خواهند از خانه بیرون می‌آیند و عصر به خانه برمی‌گردند، کار سختی نیست. هر کداممان با دیدن دیگری دلگرم می‌شویم، در خیابان مدام چشممان دنبال یکدیگر می‌گردد و فردا را کمی برایمان آسان‌تر می‌کند.

مطالب مرتبط