دیدبان آزار

نامه‌ای از کمپ اشغال دانشگاه به خیابان‌های ایران

برای خانه‌ای که خواهد بود

نویسنده: شقایق

 

به آن آغوش‌ها که تا بودند نمی‌فهمیدم که بخشی از بدن‌اند
به آن آغوش‌ها که خواهند بود و بخشی از بدن

۱. حالا که می‌نویسم تنم و چهره‌ام پشت ماسک و لباس‌هایی یک‌رنگ  پنهان است که قرار است هویتم را مخفی کند و کلماتم پشت نام مستعاری که آن هم قرار است باز. در یکی از کمپ‌های اشغال دانشگاه نشسته‌ام و واژه «اشغال» را که می‌نویسم لبخند می‌دود جایی میان صورتم و ماسک از یاد پیام نازنینی که گفته بود: «چه‌طوری اشغالگر؟» به کسی که کنارم نشسته، پشت همین ماسک و همین لباس‌ها می‌گویم به نام‌مان فکر کرده‌ای بعد از ماه‌ها فریادزدن علیه «اشغال»؟ چشم‌هایش می‌گویند که او هم پشت ماسک دارد می‌خندند. ما کجا را اشغال کرده‌ایم که واژه حالا از آنِ ماست؟ این‌جا که ما گرفته‌ایم گذرگاه پرتکرار دانشگاهی است که در آن بارها از کنار هم رد شده‌ایم بی‌آن‌که نگاه‌مان به هم گره بخورد. یا شاید با سلامی کوتاه و دست تکان‌دادنی گذرا. چرا که این‌جا خانه نیست، گذرگاه است، دانشگاه، خیابان. جایی که قرار است بدن‌ها بی‌اعتنا عبور کنند و «به کارشان برسند».این‌جا، تا همین چند روز پیش تا قبل از این چادرها، مکان بازشناسی مرز بدن‌های جداافتاده بوده است. آن‌جا که بغض و اضطراب و تنی که از تنهایی به تمنای درد می‌رسد، پشت لبخند هرروزه پنهان می‌شود (رطوبت نفسم پشت ماسک روی لب‌هایم می‌نشیند). در این معنا، ما هربار که رد می‌شویم/می‌شدیم از این‌جا که خانه نیست، اشغال هم می‌شدیم. بدن‌مان به اشغال فضایی درمی‌آمد که مرزهای‌مان را دوباره و دوباره بر تن‌مان حک می‌کرد. فضای عمومی، آن‌جا که خانه نیست تا من در آن تنها نباشم، نه‌تنها به تسخیر سیستم درآمده تا دستور بدهد و کنترل کند و «مراقبت» کند، بلکه جایی است که در آن ما خودمان را نیز از دست می‌دهیم. نامش را می‌گذارند رفتار درست اجتماعی، نامش را می‌گذارند حرفه‌ای بودن، نامش را می‌گذارند... همین‌جا که حالا ما نشسته‌ایم کنار چادرهای‌مان و اشغالش کرده‌ایم. زمین را و کلمه را و بدن‌هایمان را. در خانه ساختن بر این فضای تسخیر‌شده است که، حتی شده برای چند روز، ما نسبت دیگری بین خودمان و دانشگاه می‌سازیم. دانشگاهی که هریک از ما را به یک شکل سرکوب کرده است، استثمار کرده است، مضطرب و خشمگین کرده است و فراتر از همه «حرفه‌ای» کرده است.

حالا این‌جا خانه است. گذرگاهی وسط دانشگاه، زیر باران و سرمایی که بهار سرش نمی‌شود. این‌جا خانه‌ای است که باید باشد؛ گیرم شبح‌وار، طنزآلود و گذرا. و کسی که کنارم نشسته، می‌پرسد:‌ «شب‌ها در خانه به چه فکر می‌کنی؟» برایش از خیابان‌های ایران می‌گویم. تصویر موها و بدن‌ها و گام‌های‌تان را در آن‌ خیابان‌ها که بارها اشغال کرده‌ایم، با ریزترین جزئیاتی که به ذهنم می‌رسد توصیف می‌کنم. مقاومت می‌کنم که دستم نرود سمت گوشی و روایت لرزانم نشود چند فیلم و عکس که ببین. می‌خواهم صدایم ادامه بدهد، به زبانی که خانه من نبوده است اما من اشغالش کرده‌ام (به زبانی که خود پیش از این من را و اندیشیدنم را اشغال کرده است؛ خیال‌ورزیدن‌ام را نه). گفتگو که ادامه پیدا می‌کند، بغض‌به‌بغض می‌رویم و نه واژه‌به‌واژه. می‌گوید پدربزرگش سال‌ها پیش روستای اشغال‌شده‌‌شان در فلسطین را ترک کرده است و حالا نقاشی‌هایی روی دیوار خانه‌شان نشسته است که از همان‌وقت در چمدانی همراه او بوده‌اند. پرچم سرخ و سفید و سبز و سیاه، باد که می‌زند به چادر می‌کوبد.

ما کجا را اشغال کرده‌ایم که واژه از آن‌ِ ما شده است؟ نه فقط همین ما چند نفر، کم یا زیاد، که کنار هم نشسته‌ایم. نه فقط همین چادرها که پیش از این فقط در کمپ‌های قانونی و بعد از پرداختن اجاره صاحب‌کمپ برپا شده بودند و حالا رایگان و شبانه‌روز، چرا که این‌جا خانه ماست. نه فقط این چند نفر. «ما»! این واژه ممکن است؟ هرکس که شبی را در چادر خوابیده باشد می‌داند در تاریکی، بیرون چادر چگونه مه‌‌آلود و آبستن وحشت و خیال می‌شود. هر دو ساعت دو نفر کشیک می‌ایستند برای وحشت، که نکند کسی، پلیسی، حمله‌ای. اما «خیال».

 

بیشتر بخوانید،:

 

۲. حالا بیشتر از یک هفته گذشته است. از وقتی که تماس تصویری با رفیقی در ایران قطع می‌شود و من از بی‌مکان گوگل‌میت، پرتاب می‌شوم به مکانی که هست. به ساعت نگاه می‌کنم، سه، چهار ساعت گذشته است. دستم با تمام توان چنگ می‌زند روی جایی از تنم تا درد برش گرداند به این‌جا. برنمی‌گردد و تنها بیشتر به تمنای درد، به تمنای گسیخته‌شدن، به تمنای از خود بیرون رفتن می‌پیچد. آشنایی رد می‌شود و دیر است برای این‌که لرزیدن و سرخی چشم‌هایم را مخفی کنم. می‌گوید اگر خوب نیستم به خودم برای دانشگاه ماندن و کارکردن فشار نیاورم. می‌گوید بروم خانه. اما اگر خانه همین بی‌مکان‌های تکه‌پاره باشد چه؟ نمی‌پرسم. در تسخیر ناخانه‌ام که در آن باید حرفه‌ای عمل کنی (هنوز چادرهایمان برپا نشده‌اند). لبخند می‌زنم و می‌گویم که خوبم. اما فرمان «به خانه برو» در ذهنم می‌ماند. برو، استراجت کن، آرام شو، دوش بگیر و شاید چند قسمتی سریال ببین. چشمانت قرمز است و بدنت می‌لرزد، پس به خانه برو.

چه‌طور ممکن است جایی که به آن تبعید می‌شویم از آنِ ما باشد؟ ما همواره بدن‌هایی اشغال‌شده‌ایم که از خیابان به خانه تبعید می‌شوند تا آرام بگیرند. و این شاید آخرین چیزی است که ممکن است از یادمان برود. حتی در صمیمی‌ترین لحظه‌های برهنگی و هم‌آغوشی که قرار است به تنهایی تن‌های تبعید‌شده نفوذ کنند. اما آن لحظه‌ها خود پیش از ما به خانه تبعید شده‌اند. و اصلا تن برهنه و تمناگر، همین تنی که حضور دیگری را می خواهد، نیاز دارد و این نیاز را فریاد می‌زند، همین تن است که از خیابان حذف شده تا در خانه به اشغال دربیاید. نه به اشغالِ دیگری که خود هم زمین جولان خشونت است؛ بلکه به اشغال مکانی که بر یک وهم مستمر بنا می‌شود؛ خانه که شبحی از امکان عبور از تنهایی می‌سازد. اما چه‌طور ممکن است تبعیدشدگان به تنهایی هم نفوذ کنند؟ می‌کنند؛ اما تنها و تنها در یک لحظه. در لحظه‌ خیره‌شدن به تنهایی. در تنهابودنی مشترک. در آن نزدیک‌ترین و درد‌آلودترین ضربه‌ها که در آن لرزش دو تن، در اوج خود، از خیال با هم بودن جدا می‌شود و «تنها» آرام می‌گیرد. خانه برای آن است که آرام بگیریم، دیگر! باد پایه‌های سقفی را که گذاشته‌ایم تا باران توی چادرها نیاید بلند می‌کند. از چهار گوشه‌ پرچم، سه گوشه را باد باز کرده و می‌کشد. رنگ‌ها روی هم می‌افتند.

3. حالا خانه نیستم و شب را هم آن‌جا نخواهم خوابید. اما می‌دانم شالی که با آن از ایران آمده‌ام در این خانه‌ تازه هم هست؛ جایی گوشه کمد. اما نه آن‌جا که در همه این سال‌های ایران بود؛ آویزان شده دم درِ خروج. آخرین چیزی که برمی‌داشتم و اولین چیزی که از خود دور می‌کردم. مرز خانه و خیابان. حالا که ماه‌هاست تماشای‌تان کرده‌ام که چگونه این مرز را انکار کرده‌اید، و بارها دوپاره شده‌ام بین تصویر و جایی که در آنم، در چادری وسط دانشگاه نشسته‌ام و برای زنی که رد شلاق‌های دیگری بر تنش است، از این روزهای شما می‌گویم. دیگر ماسک نداریم. در چادر پوشیده‌ مخصوص غذا‌خوردن‌ایم و می‌توانم تعجب و شور و اضطراب را در تمام صورتش ‌ببینم. می گوید شب که می‌شود گاهی یادم می‌رود که چه‌قدر از خانه دورم. من هم. انگار که می‌شود ناگهان شما زیپ‌های این چادر را باز کنید و ماسک‌ها و اسم مستعار را برداریم. انگارکه می‌شود دیگر خانه نرویم؛ به خانه تبعید نشویم. انگار می‌شود که این‌جا همیشه خانه باشد.

مطالب مرتبط