سمانه قبل از بازداشتِ اولش، برای من زنی بود که آتشی مدام در سینهاش میسوخت. آنقدر عطشِ کنشگری داشت که ممکن بود با دیدن انفعال دیگران، آن آتش درونیاش حتی دوستانش را هم بسوزاند. سوختنی که بعد از دستگیریاش تازه فهمیدم نوعی از به خود آمدن و به خود آوردن است. سمانه و شورَش برای ارتباط گرفتن و ایجاد علاقه کردن، نوعی بدیل از زندگی کردنِ مقاومت در زندان را، آنهم در روزهای مبارزه برای ژینا به وجود آورد. در روزهایی که همه داشتیم زندگی کردن و خواهری کردن را از نو میفهمیدیم، این شکل از مقاومت مستدام توانست خواهرانگی را از دیوارهای سرد زندان عبور دهد. زنانی از گروههای متکثر که فردفرد و گروهگروه به قرچک و اوین میرفتند و پس از آزادی از سمانه مینوشتند. بعضی روزها غافلانه فکر میکردم «چه خوب است که زنان در بند یک سمانه دارند!» تا یک سال پیش، که فیلم لحظه آزادیاش، آن نعرهها و آغوشها درآمد و یادمان انداخت که ما زندگی را، آزادی را چقدر دوست داریم.
بعد از آزادی، انگار سمانه بخشی از تاریخ شفاهی جنبش ژینا در زندان شده بود. شبهایی که مینوشت «سها جان، سها جان، سها جان»، تلاشی که برای فروش دستسازههای زنان در زندانهای شهرهای مختلف داشت، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، اگر نمیشد تلفنی، با پیام، اصلا به زور ... «بخرید، این دستبندها را در قرچک درست کردند. بخر!» انگار اینبار آن آتش درونیاش میگفت که نباید ژینا را از یاد ببریم، نباید روزهای مقاومت را از یاد ببریم، نباید خواهرانمان را از یاد ببریم. اجازه نداریم فراموششان کنیم.
قبل از آنکه دوباره بازداشت شود، جایی نوشته بود: «انگار آنقدر آزادی را دوست دارم که میخواهم آزادیام را فدایش کنم.» حالا که سمانه اینجا بیرون از دیوار ِ زندان با خواهرانش نیست و دارد حکمش را میگذراند، معنای این جمله را بیشتر میفهمم. به این فکر میکنم که سمانه و خواهرانش در بند زنان اوین، گواهی بر خلق شدن زندگی و مقاومتی خواهرانه در جنبش ژینا هستند. این نیست که آنها آزادی را «فدا» کردهاند، یا رنج محبوس بودن را به جان خریدهاند. آنها آنقدر آزادی را دوست دارند، که آن را برای «همه» میخواهند. این دوست داشتنِ آتشین، این حافظه زنده، هر دیواری را خواهد شکست.
به قفس که نگاه میکنیم و پرندهای در آن است، میدانیم که آن میلهها نه فقط پرنده را از پرنده بودنش نمیاندازند، که تاکیدی، ذرهبینی هستند بر ذات پرنده. سمانه آن پرندة بیقرار است. بیقرار یعنی دائم در تپش، مدام در جوشش. سمانه آن پرندهایست که اگر دهان بگشاید نمیخواند «من، من، من»، حنجرهاش نهیبی است که تکرار میکند «چرا؟». او با خندهاش، با گُر گرفتناش، با چشم برنداشتن و پا پس نکشیدناش، جانِ زنده و در تحرکی است که هرآن یادآور میشود تا کسی هست که زخم خورده، تا شده، تا کسی هست که کوچک است، منتظر است، نمیتوانیم بنشینیم.
رد پایش عمیق است، با هر برخورد تباری بلند از آشنایی میسازد. در تلاش است «غریبه» نداشته باشیم. از خیال کردن نمیترسد، میداند تخیل، خواهر آینده است. از شهری، از جهانی میگوید که انگار همه از روز اول در آن برابر بودهاند و برابر ماندهاند. چون شادمانی را میشناسد آن را میخواهد، برای همه میخواهد، درکنار هم. سمانهجان خواهر تمام کسانی است که آنها را شاد و آزاد میخواهد، چون در قلبش حک شده: «همهش همهش هی جمع میشیم؛ زندگی زیباست.» حالا یک سال از روزی که به آن میگفتیم آزادی سمانه گذشته اما او دوباره پشت دیوارهاست. سمانه اصغری خصم دیوار است؛ از جا پریدن تا پرواز ذات پرنده است.