نویسنده: شیما وزوائی
سروناز عزیزم، هربار که صدا و نامهای از تو منتشر میشود، با دیدن اسمت دستم بیحرکت و سَرم بیحس میشود؛ یک جایی ذخیرهاش میکنم و دَرش را سهقفله میکنم. که بعد نفس عمیقی بکشم، توانم، تنم را جمع کنم و بتوانم گوشش کنم. آخر میدانی؟ خوب میدانم که آتشینترین کلمات در صدای پنبهای تو آرام گرفتهاند. تو میدوزی و جارزدن در کوچهها و ریسیدن پنبههایش با ماست. دلم میخواهد آنطور که شایسته است آنها را بشنوم، به خاطر بسپارم، و از نو بازگویشان کنم.
آن روز که پیام سیلویا فدریچی برایت منتشر شد، فقط میگفتم کاش خبرش زودتر به «سرو» برسد تا قدرتی باشد برای زندگی و مقاومت. آرزو میکردم تا آنروز که برگردی «کودکی» در درونت کشته نشود، و هنوز جایی در تو دلش بخواهد بعد از جدیترین پیامها و حتی سرزنش ما به خاطر کمکاری برای کودکان، با امید، یک گل آفتابگردان بگذارد. اینها را میگفتم که نامهای از تو منتشر شد که انگار تاریخ ِ یک جمع را در انسانیترین و زنانهترین حالتش مکتوب و روایت کرده بود. به خودم برای دستکم گرفتنت لعنت فرستادم. سروناز جان، قدرت، قدرت در کلام توست. تو وقتی مینویسی، انگار مخاطبت فضا-زمان این روزهای ما و تمامِ کسانی است که زمانی در تاریخ در تلاش برای یک رهاییِ جمعی به ناحق محبوس شدهاند. من اما میخواهم فقط برای تو بنویسم، چیزهایی که شاید ندانی و شنیدنشان خوشحالت کنند.
بیشتر بخوانید:
اعتراضی برای عشقهای خاموشنشدنی دشوار
عشق و دوامآوری در زندان
جایی گفتم: «نامههای سروناز واقعا بهخوبی نامههای گرامشی و جیمز بالدوین است. بهتر از نامههای سیمین دانشور و ابراهیم گلستان. مثل آن نامه عجیب ماندلا و بهخوبی غلامحسین ساعدی. نمیفهمم چرا داستاننوشتن را شروع نمیکند؟» گفتند: «سروناز از اینها بهتر است!» میدانستی که گروهی از زنان خانهدار در حلقههای کتابخوانیشان کتاب «انقلاب در نقطه صفر» را جمعخوانی کردهاند؟ برایت بگویم که دانشجویان بیشتری این روزها انتخاب میکنند درباره موضوع مهاجرت پایاننامه بنویسند. بین حرفها و پرسش و پاسخشان از تو و روش تحقیق و نتیجه کارت میپرسند، بدون اینکه از نزدیک تو را شناخته باشند. میدانم روزی پایاننامهات را خواهند خواند و از آن کمک خواهند گرفت.
راستی این روزها همانقدر که از کودکان افغانستان مینویسیم از کودکان فلسطین هم میگوییم. صبح ویدئوی کودکی در غزه را دیدم که روبروی تلی از ویرانی میگفت: «همهچیز شکست.» خبرنگار تصحیحش کرد: «همهچیز نابود شد؟»، باز جواب داد: «همهچیز شکست.» حالا خوب میدانم، تو بودی که نگذاریم کودکی در هیچجای جهان بشکند. سروناز عزیزم، در روزهای تاریک فقر و تحقیر، قلبهای ما باهم است. تو با لبخند آفتابگردانیات بیرون از دیوارهای زندان هم زندگی میکنی. تو و همه خواهرانی که در بند، زیر آفتابی تابان با تو هستند. قلبهایی که شکستند را دوباره بهم پیوند خواهیم زد.