دیدبان آزار

علیه جعل روایت

تن‌گفتار پرصدا و ناسازگار آرمیتا

غنچه قوامی: از زمانی که اولین عکس‌های آرمیتا گراوند منتشر شد، نگاهم به برخی جزئیات خیره ماند؛ زبان بدن و نحوه ژست‌گرفتنش در مقابل دوربین، هودی‌ طرح‌دارش، مار تتوشده روی ساعدش، انگشترهای سیاه‌رنگ و متعدد در دستانش و حلقه دور لبش که همگی از نگاه من نمایانگران جسارت، ناسازگاری(در معنای مثبت و مقاومت‌گونه‌اش) و سرکشی‌اند. متوجه شدم برخی از رسانه‌ها فوتوشاپ را به کار گرفته و حلقه دور لبش را حذف کرده‌اند؛ احتمالا به گمان خودشان برای قربانی «معصوم» و «مظلوم» جلوه‌دادن آرمیتا. نادیده‌گرفتنی نیست که این‌ها تماما نشانه‌هایی از تقلای بی‌پروای نوجوانانه برای خودبیان‌گری‌اند، برای مطیع‌نبودن، برای خلاف جریان تازیدن، برای ایستادن علیه نیرویی سرکوبگر و واکنش به رنج، به آنچه خفه‌کننده است و مانع احساس رهایی. این نشانه‌ها، عکسی که در مراسم تشییع جنازه و ترحیم از او به نمایش گذاشته‌اند را به جعل حقیقتی بسیار غم‌انگیز تبدیل می‌کند.

سیاه‌پوشی‌پوشی نیکا هم همین قسم سرکشی و ناسازگاری‌ها را برایم تداعی می‌کند. دختری با هر معیاری -استاندارد و غیراستاندارد- بسیار «زیبا» و خیره‌کننده در سنین نوجوانی که هنجارها استریوتایپ‌های اجتماعی حکم می‌کند دامن‌ها و پیراهن‌هایی شاد و رنگارنگ بپوشد، اما در بیشتر تصاویر موخری که خانواده از او منتشر کرده‌اند بلوز و شلوار و سرتاپا مشکی به تن دارد. دست‌کش‌های مشکی‌اش، خط‌چشم مشکی، سبک لباس‌ها، دستبندها و زنجیرهای گردنش و ... همگی برایم چنین معنایی دارند؛ تلاش برای هویت‌یابی، سرکشی و شورش. تلاش‌های نوجوانی که از مدت‌ها قبل حکمرانی بر بدن خود را آغاز کرده و نشانه‌های نه‌گفتنش به سرکوب در سطوح مختلف را بروز داده است؛ از طریق تتوی دست، مشکی‌پوشی، پیرسینگ لب و ... .

رسانه‌های وابسته به حکومت ویدئویی حدودا هجده‌دقیقه‌ای منتشر کرده‌اند که لحظه ورود آرمیتا را به مترو تا زمان بیهوش‌شدنش نشان می‌دهد. 18 دقیقه از فضای درون ایستگاه متروی شهدا (محله‌ای دارای بافت سنتی/مذهبی و نمادین به لحاظ مناسک محرم و مراسم دینی) را می‌بینیم، ساعت کاری است و بسیاری از زنان مقنعه به سر دارند و تعداد زنان چادرپوش هم چشمگیر است. روسری‌به‌سرها به‌وضوح در اقلیتند. اما در تمام این 18 دقیقه آمار بی‌حجابان به‌سختی به تعداد انگشتان یک دست می‌رسد که بیشتر دختران عازم مدرسه‌اند که مقنعه را دور گردن انداخته‌اند و یکی از آنها آرمیتا است. از لحظه ورود به مترو، زبان و طرز استقرار بدنش در فضا و نحوه‌ راه‌رفتن و ایستادنش توجه را جلب می‌کند، قدم‌هایش بی‌تفاوت و خونسرد است.

اینجا و این ساعت روز، با عصرهای کافه‌ و مرکز خرید و دیگر نقاط شهر که زنان بی‌حجاب پرشمارند آشکارا متفاوت است و جسارت آرمیتا درعین آرامش و خون‌سردی، حتی در یک ویدئوی تار و قطعه‌قطعه‌شده و  چنددقیقه‌ای هم جالب توجه است و نظم و ریتم عبورومرور آدم‌ها در تصاویر را بهم زده است. به‌ گمانم ورای بی‌حجابی، آرامش فیزیکی و تن‌گفتار جسور و اشارات بدنی آرمیتا است که می‌تواند عاملان اشاعه ارعاب و سرکوب را دستپاچه و کفری کند. آرمیتا در یکی از پست‌های صفحه اینستاگرامش با اعتراض به نژادپرستی نوشته است: «مبارزه تنها توانانی ادامه نفس‌کشیدن نیست. در واقع این دعوا برای این است که بتوانید با سر بالا در خیابان قدم بزنید و احساس کنید من هم به اینجا تعلق دارم و لیاقت حضور در هرجا را دارم.»[1] او دقیقا همین‌‌کار را می‌کند؛ با «سرِ بالا» قدم می‌زند تا احساس تعلق و حق حضور در همه‌جا را پس بگیرد.

 

بیشتر بخوانید:

روله‌اش کشته شد

انگار در میان دریایی از خون راه می‌روم

 

زبان غیرکلامی بدن برای بیان عاملیت، مقاومت و ایستادگی، لزوما به دمشت‌های گره‌‌کرده و چهره خشمگین و علامت پیروزی انگشتان دست نیاز ندارد. همان‌قدر که لرزش یک تن، فرورفتن یک چهره و زبان بدن یک معترض خیابانی می‌تواند نمایانگر خشم و اعتراض باشد، ژست و تن‌گفتار یک بدن آرام و بی‌‌اضطراب (دست‌کم در ظاهر) هم وابسته به موقعیت و فضا، می‌تواند به مقری برای عاملیت سیاسی تبدیل شود. کردارهای نشانه‌ای متصل به بدن، به ناظران احساسات و پیام‌های مشخصی را نشر می‌دهند، با صدای بلند حرف می‌زنند، با آنها ارتباط برقرار و تاثیراتی مشخص ساطع می‌کند، شاید به همان اندازه که فریادزدن «زن، زندگی، آزادی» با چرخاندن شال در هوا و روسری‌سوزان دیگران را فرامی‌خواند.

«وجود بدنی در سطحی زیرین‌تر از زبان قرار دارد و آن را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و عین حال نمی‌توان با زبان توضیحش داد. زبان نمی‌تواند کاملا به آنچه «بدن» اطلاق می‌شود معنا دهد. ما بدن‌هایمان را میان دیگران، در خیابان و محل کار و فضاهای اجتماعی «قرار» می‌دهیم و بدین‌ترتیب بدن حامل معنای خاصی می‌شود. از آنجاکه بدن با حضورش معنا را منتقل می‌کند و به نمایش می‌گذارد، حتی زمانی که به ظاهر منفعل است، خصلت اجراگرانه دارد.»[2] به یاد دارم 19 ساله بودم و روزی از مقابل گشت ارشاد رد می‌شدم. بارها پیش از آن بازداشت شده بودم و ازقضا آن روز پوششم «مناسب» و با خودم گفتم حالا که نمی‌توانند بازداشتم کنند کمی قدرتنمایی کنم دست‌کم دلم خنک شود. در حین ردشدن چهره‌ای حق‌به‌جانب‌ به خود گرفتم، در چشم ماموران زل زدم و با نگاهی تحقیرآمیز به آنها خیره شدم. مامور با من چشم‌درچشم شد و وقتی این تلاقی به درازا کشید صدایم کرد، سمتم آمد و به‌گفته خودشان به علت «پررویی» و «تمسخر ماموران» بازداشت شدم، بی‌آنکه کلامی گفته باشم و صدایی از من خارج شده باشد. حتی در بازداشتگاه خود ماموران می‌گفتند تو که لباست مشکلی ندارد. مسئله نه بی‌حجابی، بلکه جسارت و به‌سخره‌گرفتن دم‌ودستگاهی بود که دختری 19 ساله باید از آن می‌هراسید؛ مسئله گستاخی بود یا همان «خیره‌سری» و «چشم‌سفیدی.»

به گمانم دختران دانش‌آموز بیش از کسان دیگر و بیش از گذشته حامل این نیروی لجاجت و خیره‌سری تغییرسازند. همانطور که در طی خیزش ژینا تصاویر مدارس دخترانه نشانمان دادند. آتش شاکرمی خاله نیکا در صفحه اینستاگرامش عکسی در حال سیگارکشیدن از خواهرزاده‌اش و تصویری دیگر از بسته سیگارهای او منتشر کرد که بازخوردهایی منفی داشت. آتش نوشت: «در چشم آنان که از دور دوستت دارند شاید نبایستی تصویر این جعبه هرگز به نمایش گذاشته شود اما برای منی که با رنج‌های عمیقا انسانی و زمینی‌ات زیسته‌ام پنهان‌کردن هرتکه‌ای از زندگی‌ات خیانتی به حقیقت توست.» آتش تمام‌قد و شجاعانه پای روایت نیکا ایستاد و نوشت: «آنها نمی‌دانند شیوه مواجهه یک بچه خلاق و جسور تا چه حد می‌تواند پرریسک و پر از آزمون‌وخطا باشد، آنها نمی‌دانند وقتی بچه‌ای داشته باشی که شجاعتش هولناک است یعنی چه، آنها اگر مثل تویی بچه‌شان باشد به غلط‌کردن می‌افتند چون تصورشان از یک بچه شجاع این است بره رام مامانی و بابایی باشد، بچه‌ای که مراتب و درجات ترقی را به متعارف‌ترین شکل ممکن طی می‌کند و به‌یکباره در دومین روز یک انقلاب می‌پرد بالای سطل آشغال، شالش را آتش می‌زند، بعد به سمت گارد سرکوبگر تا بن دندان مسلح سنگ پرتاب می‌کند و آنقدرمی‌جنگد تا کشته شود. پس امثال تو که رفتند کشته شدند خوشی زیر دلشان زده بود و اصلن جان‌به‌لب نشده بودند از این زندگی سراسر کنترلگری و بی‌چشم‌انداز.»

با این تفاسیر، روایت آرمیتایی که در متروی شهدا -نقطه‌ای که به گفته اهالی محل حجاب‌بانان زیادی در آن مستقرند و به زنان گیر می‌دهند- مقنعه را دور گردن انداخته، آرمیتایی که تصویر یک مار را بر دستش تتو می‌کند و حلقه‌ای دور لبش می‌اندازد، روایت سرکشی است و خودبیانگری. این روایت با فوتوشاپ، مراسم و تصاویر جعلی، آگهی ترحیم بی‌چهره و مردانه، خاکسپاریِ در حصار و به‌صلابه‌کشیدن خانواده وارونه نمی‌شود. تصاویر او تسلیم خوابی که برایش دیدند نمی‌شوند، او که می‌گویند گروه موسیقی بی‌تی‌اس را دوست داشته است: «نمی‌تونی منو پایین بکشی، چون می‌دونی من یک جنگنده‌ام، ‌انتخاب می‌کنم که توی پرتگاه سیاه سقوط کنم، پیدام کن و من با تو خونریزی می‌کنم، البته که من نترس نیستم، البته که همه‌چیز خوب نیست، ولی می‌دونم ناشیانه جاری میشم و همراه با اون باد سیاه پرواز می‌کنم.» نمی‌توانید او را پایین بکشید، او یک جنگنده است، آگاهانه در پرتگاه سیاهتان سقوط کرده است، بر فراز مه تاریکتان پرواز می‌کند و ناشیانه جاری می‌شود.

 

پانوشت‌ها:


[1] https://www.instagram.com/p/Cess4qxsT68/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

[2] خلق همبستگی فمینیستی به کمک اگونیسمی بدنمند؛ روایتی مردم‌‍نگارانه از جنبش اعتراضی، سانلا اسمولویچ جونز، نیک وینچستر، و کارولین کلارک، ترجمه آتنا کامل، منتشرشده در فصلنامه «هایا» متعلق به موسسه رحمان

مطالب مرتبط