دیدبان آزار

مجموعه‌ یادداشت‌هایی از فعالان فمینیست برای الهه محمدی و نیلوفر حامدی

تجسمی از تحقق آرمان «فمینیستی‌ زیستن»

دیدبان آزار: ۲۷ تن از فمینیست‌ها و فعالان حقوق زنان، یک سال پس از بازداشت الهه محمدی و نیلوفر حامدی، یادداشت‌هایی را درباره و برای آنها نوشته‌‌اند. هویت نویسندگان به دلیل ملاحظات امنیتی اعلام نشده است. 

 

«الف»: من و بسیاری دیگر خودمان را در گزارش‌های شما دیدیم     

الهه و نیلوفر عزیز، «یک وطن اندوه» و «این گزارش تنش درد میکند» را دوباره خواندم. این ‌روزها زیاد بازنشرشان دادند. هردوشان در دو سال پیاپی در روزهای مشخصی فضای مجازی را گرفتند. حقشان بود. حق صاحبان یک وطن اندوه و بدن‌هایی که هنوز درد میکنند و شما، شمایی که سهم زیادی برداشتید از این اندوه و درد. من فکر میکنم اندوه باید بتواند راهی به بیرون پیدا کند. آدم‌هایی که این اندوه را، به هرشکلی از اشکال مادی مثل نوشتن، نواختن، گفتن، ساختن و غیره، درمیآورند حتما راهی به رهایی پیدا میکنند. نه صرفا برای خودشان که جمعی. در این سال‌ها ما فقط یک وطن اندوه نداشتیم، چندین وطن اندوه داشتیم. شما را در برخی از آنها دیده بودم؛ ملتهب و جاری، پراحساس و بااراده. در تلاش برای گره‌زدن وضعیت به امر کلیتر، به افرادی بیشتر. زیبایی در شما همین است. در همین پراحساس‌بودنتان؛ حس‌های مبهم پرزور که برای آشکار‌کردن و معنا‌دادن به آنها دست‌به‌کار میشوید. فمینیستها همین کار را میکنند. احساسات بینام ولی پرتکرار و دردناک را معنا میدهند، سال‌ها بعد ما میخوانیمشان و خودمان را در آنها پیدا می‌کنیم و چه لذتی. من و بسیاری دیگر خودمان را در گزارش‌های شما دیدیم، در شمایی که سعی داشتید به آن حس گیج، به آن خشم و به آن لحظات مبهم دردناک که در اوج بودند، معنا دهید. سالی که گذشت بیذره‌ای اغراق، شما در لحظات زیادی با ما بودید. به مکان‌های خیلی زیادی سفر کردید. از جای‌جای ایران تا قاره‌های مختلف. آنچه اما شما از سرگذراندید خاص و یگانه در حافظه تنتان ثبت شده. شاید از آن هم بتوانید معنایی جمعی بیرون بکشید و به سوی عالم بیرون رهسپارش کنید. در انتظار رویتان، ما و امیدواری.

 

«الف»: بزدلان چه خوب می‌دانند که جدا‌کردن نویسنده از قلم، ضربه‌ای کاری به ما می‌زند

الهه و نیلوفر را هرگز ندیدم. مدت‌ها از دور متونشان را دنبال می‌کردم و می‌آموختم. نیلوفر و الهه جزو آن دسته از روزنامه‌نگاران بودند که امروز کمتر نظیرشان را سراغ داریم. متعهد و جدی؛ پرتلاش و دقیق؛ منتقد و زمان‌شناس؛ برابری‌خواه و شجاع. بی‌آنکه هیاهو حول شخص خود راه بیاندازند، مسائل زنان را بحرانی می‌کردند. بی‌ادعا و بدون طلبکاری، در سکوتی متواضعانه می‌نوشتند و یادمان می‌دادند که ستم جنسیتی تا کجا به ما نزدیک است. از دختر آبی تا ژینا امینی؛ از قتل رومینا اشرافی تا قتل‌های ناموسی در کردستان؛ از گشت بارداری تا گشت ارشاد همه اینها به‌علاوه مقالات ارزشمند آموزشی حول خشونت جنسی و آزاردیدگان را از این دو روزنامه‌نگار خستگی‌ناپذیر می‌خواندم و هربار می‌آموختم. هربار که باب یکی از این مباحث در سپهر عمومی دوباره باز می‌شود نمی‌توان نوشته‌های بینش‌دهنده نیلوفر و الهه را نادیده گرفت. گاه فکر می‌کنم چقدر عجیب که ندیدمشان و بااینحال خودم را اینقدر مدیونشان می‌دانم. آدمی پیش خودش به این پیوندها می‌اندیشد؛ به اینکه مقاومت و مبارزه چطور به یکدیگر می‌رسند و شجاعت چه‌سان آموختنی‌ است. ظلمی که بر این دو می‌رود، این تعلیقی که در آن زندگی می‌کنند، تنها از آن‌رو که وظیفه‌شان را انجام دادند گواه چیست جز بیم دربندکنندگان از آنها و تاثیرشان بر جنبش‌های برابری‌خواه، چنان که دیدیم؟ بزدلان چه خوب می‌دانند که جدا‌کردن نویسنده از قلمش، ضربه‌ای کاری به ما، به جامعه، می‌زند.

 

 

«ب»: دوباره دستدردست هم آواز آزادی را سر خواهیم داد

دیگر درست یکسال شد که در زندان هستید. اسم قانونیاش را گذاشته‌اند بازداشت موقت. آخر بعد یکسال به درودیوار زدن و پرونده‌سازی، هنوز نتوانسته‌اند اتهام درخوری پیدا کنند تا بتوانند با آن حکمی برایتان صادر کنند. از بس که کارنامه و گذشته‌تان سفید است و روشن. دو روزنامه‌نگار که همواره دغدغه حقوق زنان داشته‌اند و قلمشان همواره در خدمت احقاق حقوق زنان و رسیدن به برابری بوده و بس. نیلوفر و الهه عزیزم، به خاطرات گذشته‌مان که فکر می‌کنم فقط چهره خندان و بشاشتان در ذهنم نقش می‌بندد. به روزهایی که جلوی در ورزشگاه آزادی به امید شکستن این سد مردانه دست‌در‌دست هم برای فرداهای بهتر آواز سر می‌دادیم. به تمام دیدارهایمان در مسابقات مهجور ورزشی زنان، که سعی داشتید آن را زنده نگه ندارید و اخبار آن را به گوش عموم برسانید که ببینید در این ساختار مردسالار که زنان را تنها در چهاردیواری خانه برمی‌تابد، زنانی هستند که پا به میادین ورزشی گذاشته‌اند و در سپهر عمومی قد علم کرده‌اند. به دیدارهای گاه‌به‌گاهمان در دادسرای فرهنگ و رسانه که دیگر برایتان تبدیل به روال شده بود. از بس که مجبور بودید برای هر گزارش بامجوز و قانونی‌ای که می‌نوشتید، به هزار نفر جواب پس بدهید.

حالا دیگر یکسال گذشته است که تنها برای نوشتن یک گزارش قانونی که با مجوز در روزنامه‌های داخلی نوشته‌اید، روزهای خود را پشت میله‌های زندان می‌گذرانید. می‌دانم همان‌گونه که در دادگاه‌هایتان با صدای بلند گفته‌اید به گزارش متعهدانه‌ای که نوشته‌اید افتخار می‌کنید و مصمم از خط‌‌به‌خط آن دفاع می‌کنید، که مگر رسالت حقیقی روزنامه‌نگاران واقعی همین نیست که از ظلم و بی‌عدالتی بنویسند و صدای رسای بی‌صدایان باشند؟ همان رسالتی که شما خواهران عزیزم همواره به آن پایبند بودید و هستید.  نیلوفر و الهه عزیزم، می‌دانم روزی دوباره دست‌در‌دست هم اینبار در میدان آزادی، سرود آزادی و برابری سرخواهیم داد. به امید آن روز که می‌دانم با وجود زنان شجاع و مصممی چون شما دور نخواهد بود.

 

«ب»: تو برایمان تا همیشه ثبت شدی به زیبایی، به انسانیت، به شرافت و استقامت

الهه و الناز بودید دو خواهر دوقلوی همیشه‌خندان. شاید همان تصاویر محوی که از تو در خاطر‌ام باقی‌ است، از من هم در یادت مانده باشد. از حیاط دانشکده حرف می‌زنم، از سال‌هایی که تازه دانشجو شده بودیم و در فاصله‌ بین کلاس‌ها در آن حیاط کوچک، چای می‌نوشیدیم و بحث‌های داغ به‌روز و دیروزِ سیاسی-اجتماعی می‌کردیم. شاید به دلیل اسم و فامیل‌ واقعی‌ام که همه یقین دارند مستعار است، چیزی از من در خاطرت مانده باشد؛ اما تو هزاران کیلومتر دورتر، چنان پررنگ در خاطرم ثبت شدی که روزی نیست تصویر خنده‌هایت از یادم محو شود. هزاران کیلومتر دورتر از جایی که تو را حبس کرده‌اند، یادآوری شرافت حرفه‌ای‌ تو در یادها و زبان‌ها همچنان جاری‌ است و هر فرصتی دست می‌دهد تصویرت را، در خیابان‌ها و در برابر چشمان مردمانی که خیلی‌هایشان از شجاعت زنان ایران شنیده‌اند، و نام تو را برای گوش‌هایی که منتظر خبری‌ شاید کمی خوش از آن خاکند، فریاد می‌زنیم. چطور می‌شود انسانی که چون تو اینچنین شرافت‌مندانه همواره دغدغه‌ بی‌صدایان خانه‌مان را داشته به اجنبی و همکاری با دول متخاصم به قول خودشان، ببندند. مگر آن بی‌صدایان به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ای که تو صدایشان بودی چه جای بحث و محل اعرابی برای اجنبی‌ها دارند که شما را وصل می‌کنند به این داستان‌ها؟

الهه عزیزم، پایان این حبس ناعادلانه، پایان این دوره‌ سیاه و تار، سرانجامِ این وضعیت بی‌فردا، که همه‌مان را در هرجای دنیا گرفتار کرده، نمی‌دانم در چه دوره‌‌ای و چه وضعی خواهد بود، اما این‌روزها که عمر جوان و پرشور تو را در حبس می‌کنند، تصویر شجاعت، شرافت و انسانیت تو هرروز در تاریخ ایران و فردای رهایی‌اش پر رنگ‌تر و جاودان‌تر می‌شود. آن روزهای دور که شاید بارها از کنار هم در حیاط دانشکده گذر کرده بودیم، چه کسی تصورش را می‌کرد که ما در بزنگاه تاریخی «زن، زندگی آزادی» خواهیم بود و تو این‌رو‌زها را پشت دیوارهای ناعادلانه حبس بگذرانی؟  نازنین‌ام، مرا بخاطر نداری اما ما بی‌شماریم که تو برایمان تا همیشه ثبت شدی به زیبایی، به انسانیت، به شرافت و البته استقامت. راهت پربار و رهایی‌ات نزدیک.

 

 

«ث»: مگر زندگی غیر از لبخندهای شماست که چراغ دل ماست؟

کی میگه که می‌تونن زندگی رو از شما بگیرن؟ چرا فکر کردن با به بند کشیدن شما می‌تونن زندگی رو ازتون بگیرن؟ شما که خود زندگی هستین و هرجایی ردی ازتون باقی مونده، جای قدم‌هایی که برای زندگی‌بخشیدن به دیگران برداشتین، به چشم می‌خوره. کی می‌گه که می‌تونن صدای شما رو به بند بکشن؟ تمام تارهای موهای زنانی که این روزا با حجاب اختیاری توی شهر قدم می‌زنن، صدای شما رو توی خیابونا طنین‌انداز می‌کنن. صدایی که یک سال پیش با قدم گذاشتن شما تو راهی بلند شد که تمام این ۳۶۵ روز ما داریم توش حرکت می‌کنیم؛ حرکتی که اگرچه از سال‌ها قبل شروع شده بود اما حالا خیلی گسترده‌تر و محکم‌تر از قبل شده. حالا اونا هرچقدر می‌خوان سعی کنن راه رو ببندن، ما به مدد چراغی که شما روشن کردین، مسیر دیگه‌ای برای جلو رفتن پیدا می‌کنیم. مثل شما که حتی اگر به بند کشیدن‌تون، راه دیگه‌ای برای زندگی رو زندگی‌کردن پیدا کردین. 

بذارین فکر کنن شما رو به بند کشیدن، بذارین فکر کنن با به بند کشیدن شما، زندگی رو ازتون دزدیدن. ولی من خوب می‌دونم که شما چطور بلدین از پشت اون دیوارهای بلند سنگی، چنگ بزنین و زندگی رو تو مشت‌تون بگیرین. من می‌دونم چطور خوب بلدین اون میله‌ها رو از هم بشکافین و آزادی و آزادگی رو ببرین توی سلول‌های زندان. مگه زندگی همین نیست که شما با همه ظلمی که تو این یک سال بهتون شد، سر خم نکردین و کنار مردم موندین؟ مگه زندگی جز اینه که شما حتی توی اون چاردیواری هم به فکر زندگی‌بخشیدن به دیگرانین؟ مگه زندگی غیر از لبخندهای شماست که چراغ دل ماست؟ بذارین فکر کنن زندگی رو به بند کشیدن اما من و شما خوب می‌دونیم که بلاخره یه روزی این فاصله سنگی از بین‌مون برداشته می‌شه، همین روزا دستای همدیگه رو می‌گیریم و این بار تحقق «زن، زندگی، آزادی» رو با همه توانی که داریم، با شادی فریاد می‌کشیم.

 

«ر»: تعهد مثال‌زدنی شما الهام‌بخش و شجاعت کم‌نظیر شما تکثیر شدنی است

نیلوفر و الهه جان، جلوه‌های اصالت و شرافت، با شما و عزیزانتان که یک سال دوری اجباری را تحمل کردید همدردم. شما بدون هیچ جرم و گناهی، تنها برای نشان‌دادن حقیقت و شفافیت، آن‌هم در برابر آنانی که از دروغ و ریا ارتزاق می‌کنند، یک سال از عمر گران‌بهای خود را ناعادلانه پشت میله‌های زندان گذراندید. اما مطمئن باشید که تعهد مثال‌زدنی شما الهام‌بخش و شجاعت کم‌نظیر شما تکثیر‌شدنی است. نقش شما در روشن نگه‌داشتن چراغ دموکراسی، حقوق بشر و پاسخگویی قضایی در جامعه هرگز فراموش نخواهد شد. امیدوارم شما که به جنبش «زن، زندگی، آزادی» معنا بخشیده‌اید، به زودی طعم آزادی را بچشید.

 

«ز»: شما برای ما شبحِ  کشف پنهان‌شدگی‌هایی هستید که قرار است حقیقت زندگیِ  آنچه بود و‌ هست را عیان کنند

الهه ‌‌و نیلوفر عزیزم، خبرنگاری شغل یگانه‌ای‌ست: شما مرزِ پنهانشدگی صداها و تصاویر حذف‌شده و حاشیه را در تقابل با صداها و تصاویر شنیده‌شده‌ و دیده‌شده توسط سیستم مسلط و توتالیتر را به هم می‌ریزید؛ از پنهان‌شدگی می‌آید و اما در زیست ما عیان شده و به حیات‌‌ کنش‌گرانه‌اش در درون ما ادامه می‌دهد. برای همین خبرنگاری غیرفردی‌ترین شکل فردیت است که تن فردی‌اش را به تن جمعی پیوند می‌زند و همیشه رو به دیگریست و برای دیگری. صداها و تصاویر ضبط‌شده‌ شما از گوشه و کناره‌های ناگفتنی، گفتنی شدند و به زیست و نبودن آنها جان بخشیدید. شما برای ما شبحِ  کشف پنهان‌شدگی‌هایی هستید که قرار است حقیقت زندگیِ آنچه بود و‌ هست را عیان کنند. در لحظه‌ ضبط‌ و ثبت تصاویر و صداها، وضعیتی‌ برای آینده‌ رها‌بخش را رقم زدید تا کنشی را در درون ما متحقق کنید. بیایید فکر کنیم اگر الهه به سقز نمی‌رفت، بیایید فکر کنیم اگر نیلوفر به بیمارستان کسری نمی‌رفت. حدفاصل لحظه‌ وقوع مرگی، شیونی، نبودنی، تنی، جانی که در تسلط و تعرض و کنترل دیگری‌ در قدرت، بی پناه بی‌جان شد. بیایید به عکس تاریخی دو تن مادر و پدری دردمند در راهروی بیمارستان کسری فکر کنیم که لحظه‌ رنج و درد از‌دست‌دادن وجود فرزندی را در آغوش کشیدند و نیلوفر ناظر رنجی است که حدفاصل آغوش و نگاه نیلوفر می‌توانست دفن شود و امکان رهایی بیشمار تن دردمند مادران و پدران داغ‌دیده را پنهان کند.

در آن لحظه نگاه فردی نیلوفر در راهروی مرگ شاهد رنج از‌دست‌دادن دو تنی بود که فرزندی را روزی متولد شدند و در همان راهرو کشته‌شدنش را در رنج تنانه در آغوشند و نیلوفر لحظه را از وضعیت رابطه‌ فردی خودش و تن تحت ستم به تن وسیع‌تر جامعه و جهان و بیشمار نگاه پیوند می‌زند. نیلوفر و الهه با فشار انگشتانشان، بیشمار دست و انگشت را فشردند و درد تن‌مند بیشمار وجود را از درون به بیرون رهانیدند. تق! تمام شد، آن لحظه دیگر یک لحظه برای جهان است، برای من، برای تو، برای دیگری. حتی اگر انگشتان و دستان نیلوفر و الهه‌ در اسارت باشند آنها می‌دانند بیشمار انگشت و دست شدند. آنها می‌دانند اسیران آزادند که حقیقتی را رهانیدند. به امید آزادی انگشتان و دستان الهه و نیلوفر برای رهایی بیشمار تصویر و صداهای سرکوب‌شده.

 

 

«ز»: این وطن برای ‌اینکه وطن شود به شما نیاز دارد

ز ماتم‌خانه ما نغمه عشرت کجا خیزد؟

سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد

الهه و نیلوفر عزیز، با دلی خون و از طرف اکرم برایتان می‌نویسم. اکرم امینی، همکارتان چند روز پیش بعد از مبارزه بی‌امان با سرطان به آغوش آسمان پناه برد. او تا آخرین لحظه منتظر آزادی‌تان بود، تا آخرین لحظه از بی‌عدالتی رفته بر جان و روان هر زن و مرد ایرانی نوشت. جایی خطاب به دخترش شش ساله‌اش، «آسمان» نوشته بود: «قهرمان دخترم است اما نمی‌خواهم باشد. دلم می‌خواهد از دل این رنج‌ها و تجربه زیسته، دختر مستقلی بیرون بیاید.» حتما الگویی مثل شما در ذهنش داشته، مثل شمایی که این وطن برای ‌اینکه وطن شود بهتان نیاز دارد. اکرم می‌خواست دخترش مستقل و صاحب ایده‌ها و تحلیل‌های خودش باشد، مثل شما. او تا آخرین لحظه حتی بدون مو و با پوشش کلاه از گشت ارشاد در امان نماند و اس‌ام‌اس بی‌حجابی دریافت کرد. طنز تلخی‌ است در سرزمینی که جان آدم‌ها به‌قیمت گزاف داروهای نایابی که برخی با یک تلفن به آنها دسترسی دارند از دست می‌رود، همان سیستم معیوب در لحظه‌های جدال با بیماری، نگهبانی سلطه‌گر برای تن شهروندان است. یکبار اکرم در استوری مربوط به نیلوفر برایم‌ نوشت:  «دقیقن این آشغالا از همین شاد‌بودن و رها‌بودن این آدم دارن انتقام می‌گیرن.» بیاید زودتر زنان پرسشگر و مستقل، به‌خاطر همه دوستداران‌تان، به‌خاطر آسمان و دختران پرشور این نسل.

به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن

که سیل از کوهسار خاکساران بی‌صدا خیزد

 

«س»: زندان در برابر شما شکست خورده است

بگذارید کمی از دوستی بگوییم. از دوستی‌، مهر و عشقی که به شکلی خستگی‌ناپذیر و بدون چشم‌اندازی از لحظه‌ آزادی، حول انتظار لحظه‌ آزادی و به آغوش کشیدن دوست و عزیزی رشد می‌کند و جوانه می‌زند. دیوارها به سختی در تلاش‌اند که دوستی‌ها را بشکنند، چرا که این دوستی‌ها به غایت سیاسی‌اند، شکلی از کنش‌گری اجتماعی‌اند که بر احساس و تجربه زیسته‌ مشترک بنا می‌شوند، اجتماع‌ می‌سازند، پیوند برقرار می‌کنند و از هرگونه سلسله‌‌مراتب قدرت عبور می‌کنند. این دوستی‌ها، این ضرورت‌های چشم‌گیر زندگی جمعی، در سرکوب و ستم میدان نبردند، نیروی تغییر‌اند و نه فقط یک احساس، که نیرویی‌اند قادر به عبور از مرزها و دیوارها. مقاومت از طریق دوستی زنده می‌ماند و رشد می‌کند و از‌این‌روست که زندان در برابر شما شکست خورده است. دایره‌ دوستی‌های شما نه فقط کوچک‌تر نمی‌شود که رشد می‌کند و می‌گسترد. به لطف دوستی‌های پیشینی، رویکرد فمینیستی و مراقبتی در ارتباطات فمینیستی تقویت می‌شود. این مقاومت الهام‌بخش کنش‌های تازه است.

احساسات و تجربه‌های زیسته‌ مشترک، زنانی را گردهم آورده است که بر نیروی کار فمینیستی یکدیگر می‌افزایند. هم‌فکری، مراقبت و هم‌کاری زنان با یکدیگر، اغلب از حلقه‌های دوستی‌شان شروع می‌شود و بعد نگاهی بازتابی به آن‌چه از سر می‌گذرانند آن‌ها را وامی‌دارد به سوی سازمان‌دهی برنامه‌ریزی‌‌شده‌تری حرکت کنند و کلکتیو‌های فمینیستی را شکل دهند. کار فمینیستی نه یک کار که یک دغدغه‌ دوستانه و صمیمانه است برای حفظ و محقق‌کردن خود و دوستان. دوستی‌هایی که برای مراقبت از نیلوفر و الهه شکل گرفته‌اند نمونه‌ای است از آن‌چه می‌توانیم مراقبت فمینیستی نام دهیم که از قضا کاملا سیاسی و به‌شدت انقلابی است.

 

 

«ش»: آن‌ها که اسیر کرده‌اید از بزرگترین زنان ایران هستند

کارکردن در حوزه زنان، راه‌رفتن در میدان مین است. در مملکتی که صحبت‌کردن از زن، سیاسی است و نفس‌ زن‌بودن جرم‌زاست، آدم‌هایی که می‌خواهند درباره زنان بنویسند و فعالیت کنند آدم‌های جان‌سختی هستند. نمی‌دانم شما دو نفر با آن صورت‌های لطیف و دستان ظریف‌تان جان‌سخت بودید یا نه؛ اما می‌دانم پذیرفته بودید هر قدمی که بر می‌دارید در میدان مین است. نگاه جدی‌تان و پذیرش خطرهای احتمالی بعد از نوشتن درباره هر سوژه، بخشی از زندگی روزمره بود. حالا یک سال است که ما به صدایی دلخوشیم از پشت سیم‌های تلفن که هرچند دقیقه یک‌بار می‌گوید این تماس از زندان اوین است. راستش من خسته شدم، از اینکه انگار این مسیر پر از هراس تمامی ندارد. ما قدم‌های موثری برداشتیم و حرکت فمینیستی در ایران با گزارش‌های شما جدی‌تر گرفته شد. حالا دیگر مطالبات زنان و فمینیست‌های ایرانی از نظر آن‌هایی که شما را حبس کرده‌اند حرکت سانتی‌مانتال نیست. حالا دیگر نام زن می‌تواند آن‌ها را بترساند. نمی‌دانم، فکر‌کردن به آنچه به دست آمد خوشحال‌کننده است، اما من خوشحال نیستم؛ من بغض و استخوان در گلو دارم و نمی‌دانم چقدر ارزشش را داشت.

شب‌های پر از کابوس ما و آسمان سیمانی بالای سر شما تمام‌شدنی است و آنچه می‌ماند شیرینی پیروزی زنانی است که در میدان مین قدم برداشتند و هر ۳۶۵ روز از روزگار حبس‌شان با این جمله غرورانگیز گره خورد: ما به خود و آنچه که برای زنان ایران کردیم افتخار می‌کنیم. یک سال سخت گذشت و تصویر من از شما دو نفر پر از رنگ‌های غمگین است. پاییز می‌رسد نیلوفر جان و خورشید کم‌جان می‌شود. حالا چهار فصل را گذراندی. حالا یک سال است که با نرگس و بهار و هدی و ویدا و زهرا می‌گذرانی. الهه جانم؛ شنیده‌ام که خوش‌حبسی. می‌دانم که غمت بی‌نهایت است؛ غم در این روزگار برای ما ته نداشت عزیز دلم. کاش در روزهای پیش رو کسی بیاید و بگوید آن‌ها که اسیر کرده‌اید از بزرگترین زنان ایران هستند. جای آن‌ها زندان نیست. کاش از پله‌ها پایین بیایید، کاش برگردید در میدان مین، پیش خواهرانی که ۳۶۵ روز است انتظارتان را می‌کشند.

 

«ش»: شما صدای بی‌صدایان شدید، صدای آنکه در شهر «غریب» بود و کشته شد

نیلوفر عزیزم و الهه جانم، چندمین‌بار است می‌نویسم و پاک می‌کنم. برایم نوشتن از رنجی که خودم آن را تجربه نمیکنم سخت است. چگونه می‌توان از شما نوشت در حالی که می‌توانم آزادانه در خیابان‌های شهر قدم بزنم. زبان و کلمات قاصر از توصیف دقیق شرایط است. یکسال از زندانی‌شدن‌تان تنها به دلیل انجام رسالت روزنامه‌نگاری می‌گذرد. شما صدای بی‌صدایان شدید. صدای آنکه در شهر «غریب» بود و کشته شد. پرچم مبارزه زنان در انقلاب مشروطه را در جنبش مهسا برافراشتید. به عکس‌های‌تان نگاه می‌کنم، تصاویری که هردو لبخند به لب دارید با خود می‌اندیشم در همین لحظه حال نیلوفر و الهه چگونه است؟ حتی عکس‌های شادتان هم قادر نیستند سیاهی ستم را برای لحظه‌ای از ذهنم دور کنند. واقعیت چون گردبادی جلوی چشمانم رژه می‌رود و آنچه که آرامم می‌کند تنها آزادی بی‌قیدوشرط‌تان است. می‌گویند در این ‌سوی دیوار هم «آزادی» نیست اما همان هم غنیمت است. منتظر بازگشت‌تان به دغدغه‌های زندگی روزمره این سوی دیوار هستم.

 

«غ»: آنچه که انتها ندارد دست‌های نجات‌بخش شما و سایه ستبرتان بر سر خواهران است

جایی در میانه زندگی، از پس دیوارهایی که به دور قلم کشیده‌اند، ناگهان روایتی به گوش‌ت می‌خورد. سر که بلند می‌کنی، بالای آن دیوارها، صاحبان روایت ایستاده‌اند. چنان قد‌کشیده‌ که از هر حصاری فراترند. همیشه آنجا بودند و همیشه می‌دانستند کجا بایستند تا نقطه پیوند دست‌های دگرخواهان باشند. هنوز هم اگر سر بلند کنی، آنها را می‌بینی. حالا همه فهمیدند که هیچ دیواری به بلندی آنها نیست و هیچ گردبادی قامت استوارشان را ویران نمی‌کند. حالا دیگر همه می‌دانند، آنچه که انتها ندارد دست‌های نجات‌بخش شما و سایه ستبرتان بر سر خواهران است.

 

 

«ف»: شما در امتداد این تاریخ مقاومت می‌کنید

می‌گویند یک سال گذشت، یک سال از زمانی که «زن، زندگی، آزادی» را شنیدیم. یک سالی که ما آن را در بیرون از زندان و شما در درون زندان، تجربه‌اش کردید. تجربه‌ای که نه برای ما پیش‌بینی‌پذیر بود و نه برای شما. یک سال گذشت، زمانی که برای ما و شما، به یک اندازه قابل‌لمس نیست. باید بگوییم یک سال برای ما گذشت، برای شما چند سال گذشته از آن صبحی که در خانه بودید و دست‌هایی از آن جا، بیرونتان کردند؟ حالا، تلاقی این زمان و تجربه‌ها، ما را به جهانی برده است که پیش از این می‌توانستیم گاهی فقط با خیالش سرخوش باشیم. ذهنیت‌ها تغییر کرده و «حق زن»، تبدیل به مساله‌ای همگانی شده است. مساله‌ای که هیچ حاکمیتی نمی‌تواند به اجبار، آن‌ را به پیش از خود بازگرداند. همان چیزی که به درازنای تاریخ ایران برای آن، زنان زیادی مقاومت کرده‌اند. زنانی که ما در هرلحظه، با یادآوری کنش‌هایشان، جان دوباره‌ای می‌گیریم. ما در امتداد این تاریخ، ادامه می‌دهیم و نفس می‌کشیم. شما در امتداد این تاریخ مقاومت می‌کنید و در زندانید و این همان چیزی است که ما را به هم متصل کرده است؛ امید برای تغییر آنچه که می‌دانیم روزی حتی اگر نباشیم محقق می‌شود؛ یعنی برابری و آزادی، یعنی زندگی ما در کنار هم، بدون دیوار، یعنی تحقق عینی «زن، زندگی، آزادی».

 

«ک»: به تن‌ سرد من گرما می‌بخشید

صدای گام‌های شما در این مسیر، ریتمی زایا دارد. ریتمی که در کنار باقی گام‌ها، رقصی جمعی می‌آفریند. برای همین است که وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، خود را دست‌در‌دست شما و دیگر خواهرانم می‌بینم که به دور آتشی بزرگ حلقه زده‌ایم و پای‌کوبان می‌رقصیم. این تخیل مشترک، قدرت جمعی ماست که در طول این یک سال، بیش از هر زمانی به آن باور پیدا کردیم. در این مسیر طولانی که گاه خستگی، استیصال و دلتنگی امانمان را می‌برد، تنها با‌هم‌پیمودن است که به همه چیز معنا می‌بخشد.‌ چرا که «مقاومت زندگیست» و شما یکی از تبلورهای درخشان این جمله‌‌اید و برای ادامه‌دادن، به تن‌ سرد من گرما می‌بخشید.

 

«ک»: نیلوفر و الهه در عمق حافظه ما لنگر انداختند

از آغاز قیام ژینا چند نام جدید به زندگی‌‌‌مان پیوند خورده‌؟ چند غریبه آشنا شده‌اند و داستان‌شان زیر پوست جا کرده‌؟ تعداد هرچه باشد، نیلوفر و الهه پس از ژینا جزو اولین اسم‌ها بودند و هردو، حتما از نیروی حیات و توان خودشان، خیلی زود بیشتر از یک نام شدند. حجم گرفتند، وزین شدند، لنگر انداختند در عمق حافظه ما. جرقه اولین قیام سده ۱۵ با نام زنان گره خورده: ژینا، نیلوفر، الهه. ما در زایش اجتماعی-سیاسی این قیام در حال زیست‌ایم، و نیروهای محرک آن در بند. چه جای تعجب که یک سال است که در بازداشت موقت‌‌اند؟ حکومت امیدوار است که دوران پساژینا متوقف شود، که تاریخ سده 15 نانوشته بماند، که آب از آسیاب بیفتد. غافل از آنکه آسیابی که این دو‌ زن به راه انداختند قصد ایستادن ندارد. خود حکومت مانده‌آبی ا‌ست که روزی از آسیاب پس زده می‌شود به گذشته‌ای متعلق به کتاب‌های خاک‌خورده تاریخ.

 

«م»: ایستادن بر آنجایی که پافشردن بر زمینش ترسناک است، کشاندتان تا انعکاس لحظه‌ای تاریخی

دو نامید که طنین نامتان به این یک سال نیست؛ الهه محمدی، نیلوفر حامدی. این دو نام مدت‌ها بود که پیوند خورده بود با تعهدِ حضور. حاضر‌بودن در هر زمان و مکانی که حق‌خواهی طلب می‌کرد. شما همیشه شجاعانه بودید؛ پشت در ورزشگاه، کنار زنان خشونت‌دیده، درکوچه‌پس‌کوچه‌های کوچک‌ترین شهرها، شما با گوش‌های شنوا و قلب‌های بازتان آنجا بودید تا صدایی میان همهمه‌ها و هیاهوها گم نشود. و همین تعهد، همین ایستادن آنجایی که پافشردن بر زمینش ترسناک است، کشاندتان تا انعکاس لحظه‌ای تاریخی. از این یک سالی که کش آمد و طویل شد، چه سخت می‌توان تصمیم گرفت که کدام فقدان مهیب‌تر بود؛ محروم‌کردن الهه محمدی و نیلوفر حامدی از زیستن شایستهٔ روزهای جوانی‌شان، یا بسته‌ماندن گره‌هایی که می‌توانست با دست‌های توانمند دو زنِ ایستاده باز شود. روزشمار نبودنتان به هزار دلیل ادامه دارد، تا آزادی.

 

 

«م»: جای تو پشت دیوارهای بلند اوین نیست

با هر خبری که درباره‌ پرونده بازداشت موقت یک‌ساله! ظالمانه و ناعادلانه‌ات می‌خوانم، هر نوشته‌ای از الناز و همسرت و بقیه دوستانت، تصویری یکسان از تو در ذهنم دوباره جان می‌گیرد. در میانه تاریکی استوار ایستاده‌ای با لبخندی بر لب، و پیراهن گلدار زیبایی بر تنت، از همان مدل‌هایی که جیب‌های قشنگی داشت و مادرت در دوران دانشجویی برای تو و الناز می‌دوخت. الهه جان، حتی یک روز هم در این یک سال نبوده که به تو فکر نکنم، به رنجی که پدر و مادرت و همسرت می‌کشند، و به رنجی که الناز از نبودنت می‌کشد، به رنجی که خودت تحمل می‌کنی. جای تو که با قلم پرتوانت درد و رنج هموطنانت را روایت می‌کردی، و با آگاهی فمینیستی و دغدغه‌های برابری‌خواهانه‌ات برای ساخت جهانی بهتر و عادلانه برای همه تلاش می‌کردی، پشت دیوارهای بلند اوین نیست. الهه جان، متاسفم که نتوانستیم کاری برای آزادی‌ات انجام دهیم. هرروز آٰرزو می‌کنم که زودتر خبر آزادی‌ات را بشنویم. لطفا قوی بمان به امید روز خوب آزادی‌.

 

«م»: روشنی چشم‌های ما هستید

نیلوفر و الهه، الهه و نیلوفر، اسم و تصویرتان کنار هم، شده برای من ترسیم نهایت استقامت و زیبایی. روی زیبایی تاکید می‌کنم، چون در این حال تاریک و بزدلانه‌ای که دنیای اطرافمان را گرفته، شما هردو تجسم درستی و صداقت‌اید. زیبایی در اوج، نور در سایه‌های تردید و استیصال، که اگر رسالتی که به عهده‌تان بود به روی شانه‌های بقیه‌ای که سکوت کردند و سر فرود آوردند می‌افتاد، این موج هرگز سربرنمی‌آورد. تلخی فکرکردن به اسارت شما و دیگران، آن‌قدر سنگین است که فقط می‌شود فریاد کشید، بلند فریاد کشید. اما هربار که به مرز شکستن می‌رسم، لبخند هردویتان را می‌بینم که کنار هم ایستاده‌اید. که اگر دوستی به زندان اضافه میشه انگار که کنار شماست، بدون لحظه ای تنهایی. می‌دانم این تصویر چقدر بچه‌گانه است اما تنها تصویری است که آرامم می‌کند. هرچقدر دیوارها بلندتر و سایه‌ها تاریکتر می‌شوند، تصویر و حضورتان گرم‌تر و روشن‌تر است. نور هستید، روشنی چشم‌های ما، همیشه تا پیروزی، «زن، زندگی، آزادی».

 

«م»: به خاطر ایمان به راهی که شما روشنش کردید

امروز از قرار با یکی از استادهای دانشگاهم در تورنتو، که تازه از سفر برگشته، می‌آیم. چند وقت پیش عکسی از یک دیوارنگاری در یکی از شهرهای اروپایی از «زن، زندگی، آزادی» برایم فرستاده بود با اسم و عکس شماها کنار ژینا، خدانور، گوهر، نیکا و بقیه. به این فکر می‌کنم خیلی از استادان و دانشجویان این سر دنیا که خودشان را فمینیست می‌دانند، مثل خودم، الان یک سال است که «زن، زندگی، آزادی» را  شناخته‌اند، به خاطر شماها. اینجا تو «خارج» یک ساله که آدم‌ها، حس‌ها و فضاها عوض شده. خیلی‌هایمان آمدیم کنار هم در خیابان‌های شهر، دانشگاه‌ها، خانه‌ها و کافه‌ها. داریم می‌گردیم دنبال هم. به خاطر ایمان به راهی که شما روشنش کردید.

 

«م»: زنده‌باد میل و میل‌ورزی‌هایت

تو سر میلت معامله نمی‌کنی. غفلت‌ نمی‌دانی چیست. کارت پرده‌انداختن است. تو با کارت تاریخ را تا روزی که ما دوباره شاید بتوانیم نه از دست ستم که به حکم طبیعت بمیریم ادامه دادی. تو یادآور این شدی که مرگ قابل‌انتقال نیست. هرکدام به جای خود باید بمیریم. تو مرگ را به یادمان آوردی. شرم را فراخواندی و ما گردهم آمدیم. زنده‌باد میل و میل‌ورزی‌هات.

 

 

«م»: نمی‌دانند این زنان چطور می‌توانند مبارزه و زندگی را درهم بیامیزند با خود به هرکجا که هستند ببرند

روزی که فایل‌های صوتی‌تان از داخل زندان را گوش می‌دادم، از الهه که براهنی می‌خواند؛ «جنگ است اسماعیل، جنگ است!»، از نیلوفر که در دل قرچک از «آغوش باز زندگی با کیک‌پزی‌‌هایش» می‌گفت، می‌خندیدم و با خودم مرور می‌کردم؛ اینها نمی‌دانند با چه «زنانی» روبرو هستند، نمی‌دانند این زنان چطور می‌توانند مبارزه و زندگی را درهم بیامیزند و با خود به هرکجا که هستند ببرند. راستش الهه و نیلوفر برای من و بسیاری از ما نه صرفا یک‌ روزنامه‌نگار بلکه زنانی تحول‌خواه هستند که دغدغه‌های‌شان از زیسته زنان ایران را به میدان کلمات در رسانه‌ها بسط دادند. در جایی که برای نوشتن از هروجهی از حقوق تضییع‌شده زنان باید بارها و بارها مقابل تیغ‌های سانسور ایستاد، الهه تا کیلومترها دورتر از خانه می‌رفت تا از رنج تحمیلی به زنان چادرنشین و عشایر از حق باروری‌شان بنویسد و تا کیلومترها دورتر؛ تا سقز، تا جایی که لحظه به‌خاک‌سپاری مهسای ایران را برایمان ثبت کند.

وقتی نیلوفر که زنانی پشت درب‌های همواره بسته ورزشگاه‌ها می‌ماندند، در کنارشان می‌ایستاد و این محرومیت و تبعیض را به کلمه درمی‌آورد. از نیلوفر که آن روز ۲۵ شهریورماه، در خیابان الوند، در بیمارستان کسری، مهسا را با کلمه و تصویر به یک ایران نشان داد. الهه عزیزم، نیلوفر جانم، کاش می‌توانستم روزی که دیر نخواهد بود و شما با همان گشاده‌‌رویی و راست‌قامتی که از هردویتان سراغ داریم، از آن درب فلزی کوچک خارج می‌شوید؛ کنارتان بایستم، لبخندتان را روی صورت‌های دوست‌داشتنی‌تان ببینم و برای لحظاتی، محکم در آغوش‌تان بکشم‌. هرروز آمدنتان را به انتظار نشسته‌ایم.

 

«م»: زندگی‌ آنها تجسمی از تحقق آرمان «فمینیستی‌زیستن» است

آنچه فریاد جمعی «زن، زندگی، آزادی» و رمز‌شدن نام ژینا را ممکن کرد انباشت تاریخی مقاومت زیسته روزمره زنان و دهه‌ها کار جمعی و متشکل کنشگران فمینیست بود. در این میان الهه و نیلوفر، نخستین راویان سوگ ژینا، نقشی سرنوشت‌ساز ایفا کردند و در حافظه جمعی سوژه‌های انقلاب ژینا به درستی به‌عنوان فیگورهای الهام‌بخش انقلاب و نمادهای «زن، زندگی، آزادی» ماندگار شدند. اهمیت نقش الهه و نیلوفر در این تحولات اما منحصر به روایت‌گری قتل ژینا نیست؛ هرچند که اگر عمل شجاعانه آنها در روایت قتل ژینا نبود شاید امروز نام ژینا اسم رمز ما نشده بود، اما الهه و نیلوفر پیش از این و از سال‌ها پیش از خلال کنشگری آگاهانه و شجاعانه‌شان برای تحقق برابری مبارزه کرده‌اند. اگر سیاست فمینیستی را سیاستی رهایی‌بخش بدانیم که با نفی تمامی اشکال درهم‌تنیده سلطه در پی بازپس‌گیری زندگی از نظم سرکوب‌گر مستقر و خلق جهانی بدیل است، الهه و نیلوفر از سال‌ها پیش که فعالیت‌هایشان را به‌عنوان روزنامه نگار و کنشگر آغاز کردند نمونه درخشانی از سیاست‌ورزی فمینیستی و زنانه بوده‌اند. از گزارش‌های که در آن راوی رنج و مقاومت به‌حاشیه‌رانده‌شدگان بودند تا کنشگری فمینیستی‌شان در مقابله با خشونت جنسی و جنسیتی تا زندگی‌ای که تجسمی از تحقق آرمان «فمینیستی‌ زیستن» است. 

 

«م»: تصمیمِ شما به آشکارگی آن رنجی انجامید که پیشروترین جنبشِ معاصر ما را رقم زد

نابهنگامی، قرینِ پیشرو‌بودن است. و این را شما یک‌بار دیگر نشان‌مان دادید. نابهنگامی، پیش‌بینی‌ناپذیریِ یک رخداد است؛ از آن حیث که نمی‌توان حسبِ آن‌چه رخ داده، چیزی که رخ خواهد داد را پیش‌بینی نمود. درست در لحظه‌ پیش‌بینی‌ناپذیری که هیچ‌کس نمی‌دانست چه خواهد شد، این تصمیمِ شما بود که به آشکارگی آن رنجی انجامید که یقیناً پیشروترین جنبشِ معاصر ما را رقم زد. شاید بتوان گفت شما در مقامِ قابلگانِ یک انقلاب بودید، یک جنبشِ انقلابی. در لحظه‌ای که کسی نمی‌دانست قرار است چه تکانه‌ای را این سرزمین تجربه کند. شما هم نمی‌دانستید. اما بواسطه‌ تصمیمِ نابهنگامِ خود در شکل‌گیریِ آن سهمی اثرگذار ایفا کردید. کسانی که می‌توانند در بزنگاه‌ها تصمیم بگیرند، بدون آنکه دانشی کافی از آینده در اختیار داشته باشند، آینده را رقم خواهند زد.

 

«م»: ما زنده‌ایم به روزی که به آغوشتان بکشیم ولو با تن‌هایی فرسوده و جان‌هایی خسته

راستش این احساس متعلق به یک سال گذشته نیست؛ من سال‌هاست که می‌دانم یک جای کار می‌لنگد. حتی نمی‌توانم بگویم این «امید» بود که باعث می‌شد ادامه بدهم. می‌دانید دخترها؟ از یک‌جایی به بعد «امیدواربودن» شرم‌آور است. آدم در خلوت خودش که با این دندانِ لق ور می‌رود، دلش می‌خواهد انبر بیندازد و تُف‌ش کند بیرون. من ادامه دادم چون راهِ دیگری بلد نبودم. تمامِ جوانی‌ام را با رویای عدالت و برابری، سپری کرده بودم. نمی‌توانستم بگویم «خبری نیست» و تمام! بعدش چه؟ بله، امید نبود، حالا که فکر می‌کنم می‌بینم «خیال» بود؛ خیالی شیرین. که اگر دستِ زنی کتک‌خورده را می‌گیرم و می‌برم در برابرِ قاضیِ زنی -که حتی سرش را بالا نمی‌آورد برای دیدنِ زخم‌های زنِ روبه‌رویش- و مِن‌مِن‌کنان مواد قانونی را نشخوار می‌کنم بلکه بشود راهی برای رهایی او از آن زندگی نامشترکِ فلاکت‌بار پیدا کرد، دارم کارِ شاقی می‌کنم.

اما همان روزها هم می‌دانستم اینطور کج‌دار و مریز نمی‌شود پیش رفت. می‌دانستم عدالت را نمی‌شود از ظلمِ مسلط، التماس کرد. تازه این‌ها را می‌دانستم و هنوز نتوانستم از رنج و حقارتِ بازداشت و بازجویی‌ها رها شوم. این یک سال، هربار فکرکردن به شما، نفسم را بند آورد. خودم و امثال خودم را بازخواست کردم برای تمام سال‌های امیدواری و خیال‌پردازی. ما به چه ‌چیز دلخوش بودیم؟ آن‌ها چطور باید می‌گفتند که شرّ مطلق‌اند که باورشان می‌کردیم؟ چند نفر باید مثل شما یک سال از زندگیِ ارزنده و سرشارشان پشتِ دیوارهای سیاه ظلم، به‌سر شود تا ما بالاخره این دندانِ لق را بِکنیم؟ «امید» مفهومِ فریبنده‌ای است دخترها و ما انگار زنده‌ایم به فریب. ما زنده‌ایم به روزی که آزادی سراب نباشد. زنده‌ایم به روزی که به آغوشتان بکشیم ولو با تن‌هایی فرسوده و جان‌هایی خسته.

 

 

«ن»: رویای آزادی شما پرنده کوچکی‌ است که در گلوی ما سرود می‌خواند

الهه عزیزم، نیلوفر جان، یک‌سال از روزی که شما را از ما ربودند می‌گذرد. سالی که خشم و امید توامان را زیستیم، سالی که دیگرگونه‌بودن را به تجربه نشستیم. در این راه طولانی یک‌ساله که آمدیم چهره شهر چنان دگرگون شد که گویی با چهره پیشین از ازل بیگانه بود. اما قصابان انسان و انسانیت، چشم‌های جستجوگر و زیبای شما را از دیدن تمام این تجربیات درخشان محروم کردند. درهای سخت و آهنی زندان را نگشودند، فصل‌به‌فصل، بازداشتی تهی‌شده از معنای «موقت» را به تماشا نشستیم و رویای آزادی شما پرنده کوچکی‌ست که در گلوی ما سرود می‌خواند.

به زندان که فکر می‌کنم، برایم انباشت تنهایی ا‌ست. تجربه منحصر‌به‌فرد زیستن در جمع، در اوج تنهایی‌. همانطور که برگ‌های پاییز مفهوم درخت را تداوم می‌دهند و ابعاد جدیدی از زیستن را در صدای خش‌خش‌شان یادآوری می‌کنند، زندان نیز دیگرگونه‌جهانی برای زندانی می‌سازد. کیست که نداند زندگی چیزی جز زندگانش نیست و انسان رودِ خروشان زندگی است. همین می‌شود که در پاییز سخت زندان هم زندگی جاری است. حیاطِ کوچکِ زندان، محل تلاقی دیوار و زندگی ا‌ست و تخت‌های کوچک بند، پناهگاهی برای زنده‌ماندن و از نو آغازیدن.

زندان به زمستانی سخت می‌ماند و من در سرم تکرار می‌شود: «نیست تردید که زمستان گذرد/ وز پی‌اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بی‌گمان می‌آید.» من به روزهایی فکر می‌کنم که هوای شهر در تاب طره‌های درخشان شما پیچیده، نسیم بهار می‌وزد و ما برایتان از چراغ‌های روشن گمشده در شهر می‌گوییم، از نورهایی که بالای سر این آبادی بر ما می‌تابند و جهان‌مان را جانِ تازه می‌دهند. من به روزهایی فکر می‌کنم که چشمان‌مان خیس از اشک و لبانمان گشوده به خنده، صورت ماه شما را دوباره می‌بیند و در آغوش‌هایمان با گریستنِ بسیار، محکم به هم چفت می‌شویم تا باور کنیم بی‌رحمی و بی‌عدالتی در ذات زندگی بی‌جا و مکان است.

 

«ن»: ایمان داریم از همان روزی که قصه شما زبانزد عالم شد، چهره‌های جدیدی از شما الهام گرفتند

بعضی از ما خبرنگاریم. خبرنگار که معلوم است یعنی چه. دنبال چاله‌وچوله‌ها می‌گردیم و پرسشگری می‌کنیم. بعضی از ما فمینیست هستیم. در زندگی شخصی‌، در اداره، در مغازه یا هرجای دیگر حواسمان هست که حقوقمان نقض نشود و در ازایش سهم برابری از همه چیز طلب کنیم. ماجرا وقتی کمی سخت‌تر می‌شود که بعضی از ما هم فمینیست باشیم و هم خبرنگار. یعنی معمولا درباره مشکلات زنان می‌نویسیم. در نشست‌های خبری از سهم زنان سوال می‌کنیم و در زندگی خصوصی‌مان هم که همان حقوق برابر را می‌خواهیم. حالا تصور کنید که بعضی دیگر از ما هم فمینیستیم، هم خبرنگاریم و هم کنشگر. دیگر موضوع زنان برایمان فقط محدود نیست به زندگی شخصی خودمان یا قصه زنانی که تبدیل به سوژه‌های خبری می‌شوند. 

در کنار این دو نقش، داوطلبانه برای زنان یا درباره زنان و دیگر اقلیت‌های جنسی و جنسیتی می‌نویسیم، ترجمه می‌کنیم، راه می‌رویم، پول جمع می‌کنیم، آموزش می‌دهیم، کارگاه می‌گذاریم، امضا جمع می‌کنیم یا هر‌ کار دیگری که حتی شاید دستمزدی هم نداشته باشد. الهه و نیلوفر عزیز شما یک سال است که هزینه تلاقی همه این نقش‌ها را می‌دهید. ایمان داریم از همان روزی که قصه شما زبانزد عالم شد، چهره‌های جدیدی هم از شما الهام گرفتند تا در کنار هر شغلی که دارند یا در کنار زندگی خصوصی برابری که برایش زحمت کشیده‌اند، چهره تسهیلگر هم داشته باشند تا این زندگی برابر را برای حداقل یک زن دیگر هم شدنی کنند. تا در این مسیر سنگلاخ راهی بگشایند.

 

«ه»: هستند کسانی که بذرهای امید را گشاده‌دستانه میان دیگران توزیع می‌کنند

پایه‌های یک سازه مستحکم، آنچه به‌اتکای رسوبات گذشته در طول سالیان ساخته شده است، چطور به لرزه درمی‌آیند؟ آیا به میانجی ضربات کاری، با پتک‌هایی عمود بر سر و تن آن و به شکلی مستمر فرو می‌ریزد؟ شاید سوانح طبیعی در کار باشند؛ زلزله‌ای به قوت هشت ریشتر و یا سیلی که بنیان‌های محکم آنرا از جا می‌کند و بخش زیادی از ساختگی‌ها را با خود می‌روبد؟! پاسخ‌های بسیاری شاید بتوان به این سیاهه اضافه کرد. پاسخ من اما خیال‌کردن آینده، به شکل جایگزین و رادیکال است؛ تخیل اینکه آینده جایگزین از اساس ساختنی است: که باید آن را از عرصه امکان‌های پیش رو به درون لحظه حال کشید و به شکل دیگر از زیستن اندیشید. در میانه‌ هزاران تصویر و امکانی که می‌شود به‌صورت شخصی و جمعی از آینده داشت، هستند کسانی که بذرهای امید را گشاده‌دستانه میان دیگران توزیع می‌کنند. آنانی که آرمانشان از هستی در حرکت‌شان پیشی می‌گیرد.

نیلوفر حامدی و الهه محمدی یکی از همان‌ها؛ آنهایی که سر بزنگاه، درست در میانه زمانه‌ای که مردم در شرر خشم برآمده از نبود ژینا میسوختند، خطر را به جان خریدند، تا در زایش آینده تصویر یا حتی برشی مکتوب از حقیقت این تاریخ و زمان زیسته اما بینام‌و‌نشان زنانه در یک لحظه تاریخی را داشته باشد. رفتند تا پلی میان آنچه بر ما رفت، این تاریخ حتی ننوشته در حاشیه و آنچه در آینده خواهیم ساخت، برقرار کرده باشند. این خیزش، دست‌کم در روزهای اول تولدش، به میانجی همان پل‌ها و نوشتارها بدن یافت و زنجیرهای شد ادامه‌دار که تا لحظه محقق‌شدنش تداوم خواهد یافت. نیلوفر و الهه میانجی مهمی در این زنجیره و همچنین خیزشهای فمینیستی حال‌حاضرند که تاریخاش را نه‌چندان دیر به تحریر و اجرا درخواهیم آورد.

 

 

 

منبع تصویر: روشنک روزبهانی

مطالب مرتبط