از روز خاکسپاری ژینا در آرامستان آیچی ویدئوها و تصاویر متعددی برداشته شده که هر کدام فضای شکوهمند همراهی و همدلی هزاران تن در یک عزاداری حقیقتا عمومی را ثبت و منتقل میکنند. با این همه، اگر خواست ما این باشد که با آهستگی، همراه لحظهبهلحظه تنهای گردهمآمده در آن روز شویم، میتوانیم گزارش مکتوب الهه محمدی و توصیفش از آن روز، پرسشها و گفتوگوهایش با افراد حاضر، کنجکاویها، حضور و کلماتش را به یادآوریم.
الهه حاضر است و شاهد و روایت حاضرین و شاهدین را میشنود. الهه تنها خبرنگاری بود که بر قتل ژینا آنچه در آیچی گذشت، داغ خانواده ژینا، بر هواکردن روسریها بر مزار، بر اولین شعار «زن، زندگی، آزادی» و رمزشدن نام ژینا بهطور مکتوب برای مردم شهادت داد. اکنون نزدیک به یک سال است که «موقتا» در بازداشت است اما کلمات و توصیفاتش از آن روز در فضا معلقاند و کافی است به آنها چنگ بیندازیم تا به بیست و ششم شهریور ۱۴۰۱ و به آرامستان آیچی برویم. به ساعت هفت صبح:
« از ساعت ۷ صبح، زیر کوههای زرد، پای بهشت محمدی، آنجا که کردها به آن میگویند «آیچی»، دستهدسته آدمها، مردان با «کَوا و پنتول» و زنان با «سورانی دَر و سقزّی»، آمده بودند زیر تیغ آفتاب، «زندگی» را بدهند به خاک؛ زیر خاک. همانجا که مژگان خانم، مادر مهسا(ژینا) امینی، ساعت ۱۰ صبح که جنازه ژینا را آوردند، دستهایش را بالا برده رو به آسمانِ صافِ سقز و میگفت تو کجا و زیر این خاک کجا؟»
بیشتر بخوانید:
«تن اسیر زمان است اما نام میماند و از دام بندگی و از زمان به بیرون میگریزد»
علیه فراموشی
الهه از بهتزدگی و سوگواری خانواده ژینا مینویسد: «مژگان افتخاری و امجد امینی، کنار گودال، روی تل خاک نشسته و فریاد میزدند. امجد نیمههوشیار بود که او را به درمانگاه بردند. او طاقت مرگ ژینا را نداشت که «دخترم خود زندگی بود، مرگ به او نمیآید خانم». و مژگان دستها را میبرد زیر خاک، میپاشید به بالا و میگفت: «ژینا بلند شو، ببین این مردم برای تو آمدهاند. تو تکدختر من بودی، دختر من نمیترسید، تو چرا ترسیدی؟ گل پرپر ما رفت... ژینا فدایت شوم. ما کنار تختت نفس به نفست میدادیم، تو الان اینجا چه میکنی؟» کیارش، که خودشان به او میگفتند اشکان، او که هنگام بردن ژینا به آن ون سبز در متروی حقانی، سینه سپر کرده بود که خواهر را نجات دهد و گفته بود ما اینجا غریبیم و نتوانسته بود، سرش را تکیه داده بود به تابوت و زیر لب مویه میکرد؛ مویه کُردی.»
ساعت ۳ عصر، موعد بعدی مسجد چهار یار نبی سقز بود. دختردایی ژینا، با اشکهای سرازیر، کنار مسجد میگفت او پروانه بود؛ آنها پروانه ما را کشتند: «ژینا مثل خواهرم بود و مثل هیچکس نبود. هیچوقت از خانوادهاش جدا نشد، هیچوقت پدر و مادرش حتی با صدای بلند هم با او حرف نمیزدند، مظلومیت این بچه دل ما را آتش زد. او محبوب کل فامیل بود. ژینا برای مسافرت و گشتوگذار رفته بود تهران خانه خالهاش که او را راهی قبرستان کردند. لباس سادهای پوشیده بود که او را در مترو بازداشت کردند. به ما گفتند که پیکرش را از سنندج به سقز میآورند، اما نصفهشب از تبریز سردرآورد. هیچکس نمیدانست او را از تهران به کجا بردهاند، پریشان بودیم. میخواستند مردم نیایند، اما مردم آمدند.»
متن کامل گزارش در روزنامه هممیهن منتشر شده است