نویسنده: الف
سها جان نمیدانی که نوشتن از تو چقدر برایم سخت شده؛ که از کدام لحظه بنویسم که در چشم من شگفتانگیز بوده و به چشم تو وظیفه بوده، مسئولیت بوده و یک «باید»؟ با چه فونتی بنویسم که میان باقی نوشتهها به چشم نیایی و خبر دیگری را از نظرها دور نکند؟ با چه لحن و صدایی از تو حرف بزنم که فریاد یا نالۀ درحاشیهماندهای میان صدایم ناشنیده نماند؟ با وسواس سختگیرانۀ خاص خودت بیا و بگو چطور با خیال راحت چند دقیقه فقط به تو فکر کنم و خاطراتت را مرور کنم و هیچ حدی نگذرد؟!
تو برای ما همبندیهایت کاملا قابلپیشبینی هستی؛ سها کجاست؟ احتمالا گوشهای نشستی و سرت توی یکی از کتابهایی است که سه ماه در حفاظت زندان قرچک خاک خوردند و با زور و پس از بارها پیگیری تحویل گرفتی. سها کجاست؟ باغچه را آب میدهی تا قبل از تمام.شدن ساعت هواخوری درخت و سبزیهای ته حیاط را با خیال راحت سیرآب کرده باشی. سها کجاست؟ حتی حالا که در اوین نیستم هم میدانم؛ صبح بلند شدی و شیرقهوۀ سردت را با همان آیین همیشگی درست کردی و پلهها را یکییکی درد کشیدی و پایین رفتی و گوشۀ هواخوری میان صفحات کتابت به آسمان نگاه میکنی. آسمانی که در قرچک، چشمهایت پرندههای شکاریاش را میگرفت و در اوین نمیدانم با چه بهانهای میتواند حواست را پرت کند.
حواس من و خیلی از همبندیهایت اما در طول روز نه تنها با آسمان، که با هر بهانهای پرت تو میشود. حواسم پرت میشود به درد پایت که هزاربار قول دادند برای درمان به بیمارستان اعزامت کنند و نبردند و نکردند و کهنه شد. راه رفتن و دردکشیدنهایت جلوی چشمهایم است وقتی گفتم شبیه گلمحمد کلیدر شدهای و لنگزدنهایت ابهتت را زیاد کرده و خندیدیم.
شبی که از اوین به بهانۀ اعزام به بیمارستان و به دروغ به قرچک منتقلت کردند و با دست زخمی و آتل و پای آسیبدیده وسط بند ۸ قرچک دیدمت، ایستادنت، مسئولانه ایستادنت پای همبندیهایی که ازقضا هیچ اشتراک فکریای با آنها نداشتی، و جملۀ «وظیفۀ ماست» وقتی باید واکنشی نشان میدادیم، همۀ اینها جلوی چشمهامند هنوز و قبول کن سخت است فراموشکردن حضور همیشگی و فضایی که هرگز اشغال نکردی، مثل صدای همیشههمراه و آرام و باصلابتت وقتی هرروز ساعت یک ربع به پنج شروع به سرودخواندن میکردیم، شکل حبس کشیدنت، اصولی که بهشان پایبند بودی، رفیق بودنت، خواهرانگیای که میشد به آن پناه آورد و همبغض و همزخم بودنت.
بیشتر بخوانید:
انقلاب، شورشی مدام است در جهت ساختن زندگی و آزادی
«غیابت حضور قاطع اعجاز است»
ما یک تصویر تکرارناشدنی از تو در زندان قرچک داریم سها جان؛ انگار پشت پلکهایم حک شده آن لحظه. تو روی سطل رنگی نشستهای، ما همه در سرویسبهداشتی جمع شدهایم تا سیگار بکشیم. چنددقیقۀ پیش الهه محمدی را میان شادی آزادی حدود ۲۰ نفر از بچهها برگرداندند به بازداشتگاه ۲۰۹ و ما با چشمهای مبهوت و نگران و خیس، الهه را بدرقه کردیم. آنشب تمام سرودهایمان را که خواندیم، سکوت کرده بودیم و اشک میریختیم که شروع کردی بهتنهایی خواندی : «یاد باد یاد عزیزتان/ یاد باد یاد عزیزتان/ ای گرامیان/ ای مبارزان/ ...»
اشک ریختی و با صدای لرزان سرود موردعلاقهات را به پایان رساندی. سها جان آن شب سنگین، هر کلمۀ این سرود تسکین بود و مرهم و جان ادامهدادن. انگار با هر کلمه، تنهای خسته و یخزدۀمان به آتشی نزدیکتر میشدند که تو روشنش کرده بودی. نگران نباش، این خطاب دادنها و نوشتن از تو، «تو» را از «ما» دور نمیکند. تویی که تجسم «مابودن»ی. گواه این حرف من صفها و جمعها و همبندیهامان در زندان قرچکند که با شنیدن اسمت میگویند و مینویسند هربار: «تو هرگز هیچ سهم و حقی را جز برای همهمان نخواستی.»
پرسیدم سها یعنی چه؟ گفتی اسم یک ستاره است. آزاد که شدم چندین شب چشم میگردانم در آسمان، همان آسمانی که ۵ ماه وقتی درب هواخوری بند ۸ قرچک را میبستند از آن محروم بودی و این شبها میتوانی خستگی چشمهایت را با منظرۀ پشتش در کنی؛ پیدایت نمیکردم. من بلد نیستم تکستارهها را از روی صورتهای فلکیشان پیدا کنم. غصهام گرفته بود که ستارهای هست و چشمم نمیتواند ببیند. یکشب که دلتنگی امانم را بریده بود و با دوستی راجع به تو حرف میزدم بارها برایش نوشتم: «سها خیلی «ما»ئه.»
از همان شب با خودم گفتم هروقت خوشۀ پروین را درآسمان دیدم، آن هفت خواهران درخشان را، به هرکس که شانهبهشانهام ایستاده بگویم آن ستاره را که دست دور گردن خواهرهایش انداخته میبینی؟ آن نور سمج در دل این شبها که گاهی انگار نمیخواهند صبح شوند، آن سهاست. آن «ما»یی که کنار دیگران درخشانتر است و تنهایی بیمعنایش میکند، سهاست. به چشمهای خندانش زل بزن، برایش دست تکان بده، میبیند، مطمئن باش، میبیند.