نویسنده: فریبا م. ن
«سرش متلاشی شده بوده، انگار که ماشینی از رویش رد شده باشد.» این جملهای بود که انگار بیش از هرچیزِ قتلِ صدیقه صادقی، آباده، این شهر کوچک را در بهت فرو برده بود، حدودا دو هفته پیش، اما چه کسی فکر میکرد قتل صدیقه شروع یک سلسلهقتل زنان باشد. تمام آنچه در ادامه خواهم گفت از زبان مردم این شهر کوچک و کمجمعیت شنیدهام، شهری که با دانشجو شدنم به آن آمدم، در آن ازدواج کردم، ماندگار شدم، کار کردم، مادر شدم و شاهد بالیدن فرزندانم بودم، شهری که بیش از نیمی از عمرم را در آن بودهام، شهری مثل باقی شهرهای کوچک که به همان نسبت که بازار شایعه سریعاً در آن داغ میشود، شایعه بودن یک خبر یا جزئیات یک خبر، بهسرعت در آن نمود مییابد.
قتل صدیقهٔ شصتساله را که بعد از سهچهار روز ناپدیدی، جسد رهاشدهاش در بیابانهای اطراف شهر، از روی بدن تیرخورده (و نه صورتش) شناسایی شد، همه به دلایل عموم قتلهای صفحات حوادث روز ربط میدادند: «میگویند از مچ تا آرنجش النگو بوده... کسی چه میداند؟ لابد اختلافات خانوادگی...» و اما هربار باز تکرار آن جملهٔ مخوف: «سرش متلاشی شده بوده...»
هنوز شهر در بهت این خبر بود که شاید یک هفته پس از پیدا شدن جسد صدیقه، زنی دیگر گم شد. صبح شنبه، ۲۶ فروردین و یکیدو ساعت پس از خروج از خانه، موبایل دنیای حدودا چهلوپنجساله خاموش میشود و تا عصر پیگیری خانواده و آگاهی بینتیجه میماند. شب عکس او را یکی دو صفحه اینستاگرامیِ خبری محلی با عنوان «گمشده» استوری کردند: «دنیا صمیمی» و هنوز چند ساعتی نگذشته بود که خبر پیدا شدن جسد دنیا در بیابانهای اطراف شهر دهان به دهان، تلفن به تلفن در شهر پیچید و وحشت زنان شهر بعد تازهای گرفت: «پاهاش از تن جدا شده بوده... سرش متلاشی شده بوده، آنچنان که خانواده از چهره نتوانستهاند دنیا را بشناسند...»
همان ساعات اولیه بسیاری از کشف جسد سومی خبر دادند که در حین جستوجو برای پیدا کردن دنیا پیدا شده بود. روزهای بعد بعضی میگفتند: «۱۱ شب آگاهی همسر دنیا را برای شناسایی جسد خواسته و آنچه جلویش گذاشتهاند، تنی بدون دست و پا و سر بوده...» هرگز شهر را و مشخصا زنان شهر را چنین وحشتزده ندیدهام.
در هر جمعی، در دورههای مذهبی ماه رمضان، در فروشگاهها، در مهمانیهای شبانه، زنان وحشت خود را با هم قسمت میکنند، ایدههای مراقبتیشان را با هم به اشتراک میگذارند و تماسهای مکرر خانوادهها و توصیهها به دخترانشان، مادرانشان، همسران و خواهرانشان: «همون داخل وایسا، میام دنبالت... قبل از غروب برگرد... نزدیک شدی زنگ بزن درو باز کنم، تو کوچه معطلِ با کلید باز کردن نشی... با آژانس برگرد... از خیابون اصلی بیا، از تو کوچه نندازیا...» و مکث مدام زنان و حتی مردان کوچه و خیابان و مهمانیها: «سرشون متلاشی شده بوده...»
زن نگاهش را از منِ مخاطب برمیگیرد، تماس موبایلش را جواب میدهد و همانطور خیرهمانده به صفحهٔ گوشی میگوید: «تو بگو یه قطره خون به تن این زنا بوده، نبوده، انگار جسدو شسته باشن، طاهر... وای، تکهتکه... اندام تناسلیشون هم بریده بودن... اینو از کسی میگم که بهش مطمئنما...» زن جسوری است، زندگیاش اینطور به یادم میآورد. سرش را بالا میکند، عضلات صورتش از تصور تن یک زن که تکهتکه شده شاید، منقبض شده، میگوید: «تنها بیرون نریم دیگه هیشوخ... تو هم نرو... من که پیرزنیام دیگه...»
حالا که اینها را مینویسم تنها چند ساعتی از آخرین خبری که از دهان مردم شهر شنیدهام، گذشته. زنی دنیا را میشناخت، البته که شهر کوچک است، همه اگر هم نه مستقیم، بهواسطه همدیگر را میشناسند. گفت: «امروز شنیدم دیانای جسدی که گفتند دنیا بوده، نشان داده جسد کس دیگری است، نه دنیا...» برای ثانیهای وجدی چنان برم میدارد که غلتیدن از کابوس بیداری به کابوس خوابِ این روزها رنگ میبازد، من عکس دنیا را همان شب ناپدیدیاش دیدم. از ذهنم میگذرد: «یعنی میشود هنوز آن چشمهای خندان جایی زنده باشند و ببینند، و آن لبهای بههمفشردهٔ مغرورِ توی عکس به خنده بازشوند؟»
نفسم میشکند بهناگهان: «پس آن سر متلاشیشده، آن پاهای جداشده از تن، آن تن گلولهخورده و اما «طاهر»، انگار که شسته باشندش، جسد کدام زن است؟ کدام زن که ما عکسش را ندیدیم، چشمهای خندان و لبهای مغرورش چشمبهچشم نگشت و نام «گمشده» بر خود نگرفت؟»
امروز پس از گذشت حدود دو هفته از التهاب و وحشت یک شهر، ۱۵۰ هزار روان و ذهن آدمیزادی که نیمیشان لابد مثل من بارها و بارها از ذهنشان گذشته که «هیچ بعید نبود من صدیقه یا دنیا باشم یا آن زن سومی که حتی خبر قتل فجیعش هنوز در مرز میان شایعه و واقعیت زندگی میکند»، ایرنا و عصر ایران خبر از «دو فقره قتل زنان» در این شهر کوچک دادهاند، بیکه از ناپدیدی و از تکهتکه بودن اجساد و سرهای متلاشی مقتول بگویند و هنوز چند ساعت از درج این خبر در سایتها نگذشته که میزان (خبرگزاری قوهقضاییه) خبر از دستگیری مظنون اصلی این قتلها میدهد.
مشمئزکننده نیست این نحوهٔ بازنمایی قتل زنانی در یک شهر کوچک و آنهم از پس گذشت این زمان، و بهستوهآور نیست خواست پلیس در متن خبر که ما، ما، بیچارهمردم، به شایعات گوش ندهیم و از منابع معتبر خبر را پیگیری کنیم؟ آیا کنایهای ظریف و جانکاه در «بینامی» مقتولان این سلسلهقتلها در شفافسازی «منابع معتبر» توی صورت ما زنان نمیزند؟ صورتی که پیشتر به دست یک یا چند قاتل متلاشی شده؟
حالا و بسیار بیش از گذشته وحشت روزهای اسیدپاشی زنان اصفهان برایم قابل درک شده و بسیار بیش از گذشته بر «چهره» و «نام» هر زنی در این مرزوبوم دقیق میشوم: چهرههایی این روزها در اطرافم همه وحشتزده، گو آیینهٔ خود من، و نامهایی که با تمام وجود دوست دارم از برشان کنم تا منابع آگاه، هر کجا و هرزمان، نتوانند از من بربایندشان.
دستگیریِ «مظنون اصلی این قتلها» نه تنها از شدت و غلظت کابوس این روزهای من نکاسته که وحشتی مضاعف بر جانم انداخته است. آیا اگر بهراستی دستگیرشده قاتل دنیا و صدیقه و زن احتمالی سوم باشد، و همو که اندامهای زنان را از تنشان جدا کرده، صورتشان را له کرده و جسد را «طاهر» در بیابانی رها، آیا مردم این شهر باید بهزودی تماشاچیان قتل فجیع دیگری باشند؟ اعدام؟ کابوسی کابوسی را میبلعد.
خطاب به نیروهای نظامی و انتظامی: نام و عکس مقتولان را، محل گمشدن و جزییات کشتهشدنشان را با مردم این شهر و کل ایران درمیان بگذارید. دادگاه رسیدگی به این پرونده را «علنی» و در «همین شهر کوچک» (و نه مرکز استان) برگزار کنید. به خشونت بیوقفه علیه زنان، به نادیدهانگاری خشونت علیه زنان، به نادیدهانگاری زنان پایان دهید. به خشونت بیوقفه در تمام ابعاد پایان دهید.
۲۸ فروردین سال ۱۴۰۲
یک روز پس از ثبت روایت بالا، در تمام شهر پیچیده فرد دستگیرشده پیرمردی هفتادساله است، یک سرهنگ بازنشستهٔ ارتش. بسیاری از مردم شهر او را میشناسند. کابوسی کابوسی را میبلعد.
۲۹ فروردین سال ۱۴۰۲