گندم: روزی که متوجه شدم مردم در حال قدمزدن به سمت میدان آزادی هستند، بیدرنگ از جا پریدم و از خانه حرکت کردم. البته که بهعنوان یک ترنس جراحیکرده شاید بیشتر از سایر مردم ایران انگیزه داشتم برای مشارکت در جنبش پرافتخار «زن، زندگی، آزادی». اما نه، دغدغههای مردم سیسجندر هم برایم همانقدر مهم است که برای آنها ... . در میدان آزادی بود که وحوش و بیماران استخدامی دستگاه سرکوب با ساچمه و گلولههای پینتبال من و سایر دخترانی که در نقطهای جمع شده بودیم، مورد هدف قرار دادند و بعد از فرار ما همچنان شلیک میکردند و شلیک میکردند و برخورد دردناک گلولهها را که در هوای سرد، دردش دوچندان شده بود حس میکردم. لنگانلنگان و گریهکنان سمت ماشینی رفتم که پشت چراغ قرمز بود و چهار زن سرنشینش. وقتی گفتم «ساچمه خوردم میتوانم سوار شوم؟» خیلی سریع در را برایم باز کردند و سوار شدم. سرم خونریزی کرده بود دستمال گذاشتند و آب و شکلات دادند و غیره.
آنها هم مثل من از خانه بیرون زده بودند به نیت میدان آزادی. اول گریه میکردم با خود میگفتم دیگر نمیآیم، اولین بار نبود که گلولههای پینتبال بهم شلیک کرده بودند، اما دفعه اول فقط یک شلیک بود و به گردنم خورد و ما فرار کردیم و تمام. اما اینبار شلیک ممتد تا چند دقیقه ادامه داشت. حتی مسیری که من فرار کردم و در حال دور شدن از آنها بودم و آنها همچنان شلیک و شلیک و شلیک و ضربههایی که با دورتر شدنم شدتشان کم میشد بر بدنم حس میکردم. درد جسمی از یک طرف و درد روانی که آخر چطور ممکن هست این موجودات دوپا تا این حد درندهخو و وحشی باشند از طرف دیگر. خیلی آزاردهنده هست که انسانهایی را ببینی که میتوانند اینطور راحت، بیگناهانی را در خیابان با قساوت کامل مورد ضربوشتم قرار دهند. دنیا برایت سیاه میشود که آیا انسانهای اطراف من هم چنین هیولاهایی میتوانند باشند؟
تمام این مدت که در اعترضات و تظاهرات شرکت میکردم شاهد صحنههایی از وحشیگری و بربریت ماموران سرکوب بودم که باورم نمیشد، خیلی خیلی دلم میخواست یکبار با آنها صحبت کنم که آخر چطور؟؟ چه میگذرد در سرتان؟ اینها هموطنهای شما هستند مگر چه خواستند که اینطور عاری از هرگونه دلرحمی، با وحشیگری و قساوت تمام میزنید و میکوبید و میبّرید؟
تا دقایقی گریه میکردم و با خود میگفتم دیگر نمیآیم، اما دقیقا بعد از دقایقی کوتاه گفتم فدای یک تار موی ژینای عزیزم، نیکای عزیزم، سارینای عزیزم، دختران و پسرانی که چهرهشان در خاطرم نقش میبست. درد جسمی ادامه داشت اما درد روحی آرام شد که اگر کسانی آنطور هزینههای بزرگی دادند، چند گلوله پینتبال که در مقایسه با آنها مایه شرم هست، باز هم میآیم و هرکاری بتوانم انجام میدهم.
چهل سال است که به خاطر حاکمشدن یک ایدئولوژی انسانیتستیز، مردمان ایران روزگاری سیاه را میگذرانند . شاید آهنگ «برای» شروین حاجیپور بهخوبی حرف دل همه ما را بازگو میکند زمانی که زبان قاصر میشود چگونه همه دردها را برشمریم. خستهاییم از امیدبستنهای موقتی و انتخابهای مجبوری میان بد و بدترها. بهعنوان یک ترنس تمام مشکلاتی که مردم غیر ترنس با آن درگیر هستند برای من هم صدق میکند بهعلاوه مشکلاتی که ترنسبودن میتواند در این جامعه برایت بتراشد. از مشکلات همگانی، وضعیت اقتصادی و آینده تاریک و مبهم تا گشت ارشادی که با بیاحترامی سوارت میکند و حراستهای دانشگاه که مانند یک مجرم براندازت میکند و با دست مقنعهات را به جلو میکشد و با اخم میگوید این چه وضعش هست؟ کشوری که همهچیزش با دنیا فرق دارد و سعی میکند یک سبک زندگی خاص و مورد پسندش را بچپاند در روزهای زندگیات.
نظامی که وجود و هیبت زن را عامل گناه میداند و حکم به در پستونشینی او میدهد و با هزار روش سد راه زنان میشود اگر بخواهند به راهی غیر از مطبخ و فرزندآوری بروند. صدرحمت به دیکتاتوریهای عرفی که فقط در بخش مشارکت سیاسی دیکتاتوریاند اما دیگر در جایجای زندگیات سرک نمیکشند تا روشی خاص را تحمیل کنند، از آهنگی که گوش میدهی تا مهمانی که میروی و لباسی که میپوشی.
اما اینها مشکلات همگانی است، مشکلات ترنسبودن جمع میشود با مشکلات همگانی. نظامی که فقط یک دوگانه صددرصدی از زن و مرد میشناسد و هرکسی که در این دوقطبی آنهم به صورت کامل جای نگیرد یک مجرم است و مظهر شیطانی. شاید من این خواسته خودم بوده باشد در قطب زنانگی این دو قطبی قرار بگیرم اما بسیار بسیار ترنسهایی را میشناسم که اینطور نبودند. اگر من فقط قبل از جراحی این فشار را حس کردم، آنها در تمام طول زندگیشان در تعارض با عرصه عمومی، حاکمیت، وضعیت حقوقی و فعالیتهای اجتماعی بودند.
از در خانه که خارج شوند با دیدن هر پلیس، تنشان میلرزد تا وقتی که وارد یک اداره دولتی شوند یا دانشگاه و بیمارستان و غیره. گاهی برخی میگویند که این از الطاف جمهوری اسلامی بوده که به ما مجوز میدهد برای جراحی! گویا جمهوری اسلامی افق دید ما را محدود کرده. اگر جای جمهوری اسلامی یک نظام دموکرات و مبتنی بر حقوق بشر مستقر میشد، اولا تنها راه زیستن یک ترنس عملکردن نبود و دوما ممنوعیتی نبود که مجوزش از سر لطف دانسته شود.
منِ ترنس، کودکی، نوجوانی و جوانیام در جمهوری اسلامی سوخت. کودکیام در مدرسههای پسرانه، بدون حمایت مشاورهای و مددکاری گذشت که برایم حکم قربت سختی را داشت. خودم بودم و خودم. در نوجوانی و جوانی بدون اینکه کسی کمکم کند و درحالیکه گرفتار یک جنگ و ستیز تمامعیار با خانواده بودم، مارپیچهای مجوز و عمل جراحی را طی کردم، در خیابانهایی، راهروهایی، ادارههایی که استرس نفسم را بند میآورد. در میانه سیسالگی خستگیام مانند شصتسالگی است. شاید همه این مصائب هست که جمع میشود و نیرو میشود برای اعتراضم.
البته باز هم این راهی است که من طی کردم. بسیاری را میشناسم که از همان شروع جنگ و ستیز با خانواده راه فرار از خانه را رفتند و در فقدان حمایتهای لازم مددکاری و قانونی، سر از کارگری جنسی خودناخواسته درآوردند و در این بستر انواع خشونتهای روانی و جسمی را تجربه کردند.
انسانها بهصورت طبیعی چند چتر حمایتی در اطرافشان وجود دارد: اول خانواده است و دوم قانون. ترنسها و سایر اعضای الجیبیتیکیو از اولی به خاطر عرف و رسم و رسومات سنتی، محروم میشوند و دومی هم در جمهوری اسلامی وجود ندارد بلکه خود قانون میشود عامل ناامنی.
بله، در چنین وانفسایی، در وسط خاورمیانه جنبشی شکل میگیرد که شعار «زن، زندگی، آزادی» سرمیدهد. شعاری مدنی و بسیار پیشرو. شعاری که به آن افتخار میکنم. ما محکومیم به پیروزی و هیچچاره دیگری نداریم. هر مقدار زمانی که طول بکشد، آرام نخواهیم نشست و راههای گوناگون اعتراض را پیدا خواهیم کرد. زن، زندگی، آزادی.