نویسنده: نون
رفیقی نوشته بود گفتن از سیاهیهای حبس را میگذاریم برای روزی که با گفتنشان دلمان از غصه نترکد. این را میدانم و میخواهم از آن سیاهیها بگویم. زیرا که به قدرتِ روایت باور دارم. باور دارم که قصهها با تمام سایهها و تاریکیهایشان، میتوانند نور باشند؛ اصلا مگر سایه بدونِ نور، شدنی است؟ نوری تابیده میشود، چیزی روشن میگردد و سایهای میافتد آن پشت. تمام روزهای آزادی، با هربار یادآوری، قابی از بازداشت را روایت کردم. همیشه سعی کردم صرفا «آنچه گذشت» را روایت کنم بدون آنکه بخواهم روی غم، خشم یا حتی شادی و امید تکیه داشته باشم. زیرا که آنجا همهچیز پیدا میشد. زیستن در بازداشتگاه پر بود از تمامِ احساسات و افکارِ موجود و گاه متناقض. اگر بگوییم سراسر رنج بود یا سراسر آسودگی، همه حقیقت را نگفتهایم.
با اینکه در تمام این مدت تلاش کردم تنها و تنها به واقعیت جاری متعهد بمانم و لنز مشاهداتم را از هر ارزش و هنجاری، پاک نگه دارم، متوجه شدم ناخواسته از زیر بعضی قصهها، در رفتهام. عجیب است اما این ناخواسته بودن هم چندان واقعی نیست. یک جور نادیدهانگاری عمدی در جریان بوده و من تا همین حالا که مشغول نوشتنم، متوجهاش نبودم. وقتی «روایتی از زیستن در بازداشتگاه» را خواندم، انگار که سیلی خورده باشم، به یاد آوردم. وقتی نویسنده نوشت از ایستادنِ بازجو مقابل صندلی و تهدید به تجاوز، تنم رفت توی همان اتاق و تازه کرد خاطراتِ عامدانه فراموششده را. آنجا که الف از نیشگون گرفتنِ تروماها و تجربیاتِ خشونت و آزار ما توسط بازجوها نوشت، بدنم خیس عرق شد و مرور شدم دوباره کنار بازجو. باید مینوشتم.
نزدیک به غروب بود. صدایم که کردند، چادرِ تحقیر را پوشیدم روی مانتو شلوار سرمهای. پاهای جورابپوشیده را کردم توی دمپایی پلاستیکی پاشنهدار. چشمبند را زدم به چشمانم. با زن زندانبان رسیدم به اتاقی در همان راهروی بند. از زیر چشمبند اتاق را دید زدم. میزی چوبی-چرمی گوشه سمت راست و صندلی دستهداری کج و رو به کنجِ چپ قرار داشت. نشستم سر جایم. باز یادم رفت چادر دارم و با ناگهان نشستنم، شال و چادر عقب رفتند. با این پوششِ ناآشنا درگیر بودم که سوالها شروع شد. یکی دو سوال از دوستانم پرسید و دید که نمیتواند حرف خاصی از من بیرون بکشد. دور بود. از پشت سرم راه رفتنش را حس میکردم. بازجوی دوم رفته بود بیرون؛ با اینکه هیچوقت حرفی نمیزد اما حضور یا غیبتش محسوس بود. آدم انگار با چشم بسته، حواسش جمعتر میشود. آنجا، گرمای تن و هوایی که بدنها جابهجا میکنند، تنها نشانههای «بودن»اند. احساس کردم بازجوی اصلی رفت دم در و بعد به سمت من برگشت. انگار که بخواهد سر و گوشی آب بدهد. نمیدانم. شاید هم اشتباه میکنم.
نمیتوانستم که ببینم. نزدیکم شد. کاغذی را گذاشت روی دسته صندلی. برای اولین بار بود که تا این اندازه به من نزدیک میشد. دست راستش روی تکیهگاه صندلی بود. گرمای انگشتانش را بین دو کتفم حس میکردم. صورتش را آورد در موازاتِ صورتم. تمام بدنم را منقبض کرده بودم. کافی بود کمی صورتم را به سمت چپ حرکت دهم که پوستش به پوستم بخورد. هر حرکتی برایم اضافه بود. بدنم شروع کرده بود به تعریق. حتی جرأت نداشتم آب دهانم را قورت بدهم. اگر فقط کمی بدنم را رها میکردم و به عقب میرفتم، دستانش میچسبید به تنم. انگشت اشاره دست چپش را گذاشت جایی بین کلمات. تازه حواسم جمع کاغذ شد. بدنِ مچالهشدهام را با احتیاط به سمت جلو بردم. کلمهای که زیر انگشتش خفه شده بود را خواندم؛ «پسرِ فامیل».
قلبم دستوپا میزد که بیرون بپرد. انگشتان پاهایم را توی جوراب جمع کردم. یخ زده بودند. احساس کردم صد سال است که یک چکه آب نخوردهام. زبانم شده بود تکه گوشتی خشک و چروکشده. «این نوشته که اصلا به آنها ارتباطی نداشت. میخواست به کجا برسد؟» زیرِ هجوم افکارِ وحشی، له شده بودم. یادداشتِ پرینتشده روایتی بود از آزار جنسی مربوط به دورانِ کودکیام. یادم آمد موقع نوشتنش چه دردی کشیده بودم. روایتی که ده سال بعد از آزارها نوشته شده بود. قصهای بود پر از جزئیات و کلماتِ خشمگین و زجرآور.
نوشتن این احساسات و خواندنشان طولانی هستند و همه اینها و بیشتر از اینها، تنها در چند ثانیه اتفاق افتاد. کنار گوشم انگار که بخواهد رازِ مگویی را فاش کند، زمزمه کرد: «پسر فامیل کیه؟ بگو تا برات حالشو بگیرم.» ترس کم است، خشم هم، نگرانی و بغض هم. کلمه کم دارم برای حالی که داشتم. فقط پر شده بودم از «چرا». نمیدانستم قرار بود به کجا برسد. به پسرِ فامیل فکر کردم. دلم شور افتاد. از معدود دفعاتی بود که زبانم بند آمده بود. ولی باید چیزی میگفتم: «خیلی گذشته آقا! بخشیدمش.»
رفت. انگار که هوا آمد. انگار که دستی از روی گلویم بعد از چند دقیقه برداشته شد. سرفه کردم. داشتم خفه میشدم. برگشت. کنارم ایستاد. نگاهم خیره مانده بود روی کلماتِ ولوشده بر صندلی. رفته بودم به کودکی. زیاد نماندم. کاغذ را برداشت. شروع کرد به تا کردن. روی خطوطِ تا را چند بار با ناخن رفت و آمد. «چرا حرف نمیزند؟» صد سال شد.سکوتِ کاغذی اتاق را شکست؛ «خیلی خوب نوشته بودی. اینو نمیذارم تو پروندهت. با خودم میبرمش خونه و شبها میخونم.» باید نفس راحت میکشیدم؟ باید خوشحال میشدم یک کاغذ به انبوهِ کاغذهای پروندهام اضافه نشده؟ نه.
آن نوشته، یکی از شخصیترین یادداشتهای من بود. نه محتوای مجرمانهای داشت نه امارهای بود بر تایید اتهاماتِ واهیِ من. هیچچیز نبود. اما همان هیچ قرار بود بشود قصه شبِ بازجو. همان هیچ قرار بود مثل خوره بیفتد به جان من. من ترجیح دادم فکر کنم چیزی نشده، عمدِ عاقلانهای در کار نبوده و بازجو نمیخواسته آزارم بدهد. وقتی میم در اتاق گفت که بازجویش خودکار را گرفته روبهرویش و با انگشتانش روی خودکار دست کشیده و بعد گفته: «تو اینو دوست داری»، ما خندیدیم. ما خودمان را زدیم به آن راه. ما فکر کردیم که چه گفتگوی عجیبی. ما نخواستیم منظور بازجو را بفهمیم.
میدانید! ما نمیخواهیم باور کنیم آنها میتوانند تا چه اندازه بیرحم و آزارگر باشند. ما نمیتوانیم که باور کنیم. ما ترجیح میدهیم همهچیز را بگذاریم به پای اشتباه لفظی و حماقت و بیسوادی و حواسپرتی. راستش پذیرفتن این حجم از سنگدلی و خشونت، ما را از «نوعِ انسان» ناامید میکند. اما انگار آنها نمیخواهند. آنها تمام تلاششان را میکنند تا ثابت کنند آزار ما هدفشان است. آنها بیتابانه نشان میدهند عریانیِ خشونتِ افسارگسیخته و ذاتِ پلید و غیرانسانیشان را. این روایات که بیرون میآیند، آدم با همه رنجی که میکشد، به خودش میآید. به یاد میآورد و این بار بدونِ چشمپوشی از نیتهای شوم آنها؛ «ندیدن فایدهای ندارد زن. انکار، نجاتبخش نیست. بپذیر آنها ظلم و تاریکیِ مطلقاند.»