توی ماشین که نشستیم داخل ماسماسکی که دستش بود پایان عملیات را اعلام کرد و بعد هم گفت که در حال بازگشت به مقر هستیم. عصبانی بودم و ترسیده اما نمیتوانستم لبخند گشاد روی لبم را جمع کنم. عملیات و مقر؟ دستگیری من با یک ابلاغیۀ الکترونیک ممکن بود و نیاز به اینهمه بازی و برنامهریزی نداشت. خیابانها خلوت و هوا گرگومیش بود. داخل ماشین بوی ماندگی تهوعآوری داشت. هیچوقت در این ساعت صبح بدون صبحانه سوار ماشین نشده بودم. دلم میخواست بوی گند داخل زانتیای نقرهای فرسوده را عق بزنم. دستانم را نگاه کردم؛ سفید و یخزده. دیگر مثل یک ساعت پیش نمیلرزیدند. در خوابی عمیق بودم و صدای زنگ را نشنیدم. نمیدانم چرا و چطور چشم باز کردم و دیدم همسرم در حال دیدزدن بیرون خانه از راه چشمی است. معدهام آشوب شد. یادآوری آن لحظات هم وجودم را آشفته و مضطرب میکند. وحشتزده پرسیدم چه خبر شده! وحشتزده پاسخ داد چیزی نیست. هردو اما میدانستیم چه خبر است و چیزی هست.
دستشان را از روی زنگ برنمیداشتند. راهروی خانه اما تاریک بود. توی جلسات بازجویی چند بار پرسیدم چرا؟ چرا با لباس شخصی و بدون حکم و آنطور مافیایی برای دستگیری آمدید؟ وقتی سوالم را کنار سوالات بیتکرار و بینهایت دیگرم گذاشت عصبانی فریاد زد: «انقدر چرا چرا نکن. اینجا من سوال میپرسم نه تو.» راست میگفت. من متهم بودم و موظف به پاسخگویی. در بالکن را باز کردیم. هیچ ماشین روشن یا نیرویی رسمی جلوی در نبود. صدای زنگ قطع نمیشد. هیچ کلامی از در خانه عبور نمیکرد. در سکوت مخوف ساعت چهارونیم صبح، فقط صدای ممتد زنگ میپیچید. صدا که قطع شد خیال کردیم منصرف شده و رفتهاند. هنوز شیرینی این خیال به دهانمان نرسیده بود که صدای زنگ در بلند شد. آیفون تصویری چهرۀ همسایه را نشان میداد. تردید کردیم که شاید برای همسایه و ساختمان، اتفاقی افتاده اما باز گوشی را برنداشتیم. نمیدانم ترس آدم را احمق میکند یا امیدوار؛ به پلیس زنگ زدیم. گفتیم چند نفر ناشناس قصد ورود به خانه را دارند. گفتیم (احتمالا) دزدند. پلیس مشخصات را گرفت و قطع کرد. حالا صدای زنگ آیفون قطع نمیشد. انتظار داشتیم همسایهها بیرون بیایند. از این دیوارهای کاغذی، صدای بغل و بوسه هم رد میشود چه برسد به صدای بلند آیفون و زنگ واحد آنهم نزدیک ساعت 5 صبح. به صاحبخانه هم زنگ زدیم؛ اشتباه پشت اشتباه. بیدار بودند و گفتند با شما کار دارند نه ما. دوباره 110 را گرفتیم. اینبار گفتند در جریاناند و قطع کردند؛ بیپناهی مطلق. دوباره آمدند پشت در واحد. همسرم همسایه را که دید شروع به صحبت کرد. ۀیچاره با صدای لرزان گفت که چند نفر برای توقیف ماشینتان آمدهاند لطفا در را باز کنید. همسرم گفت ساعت پنج صبح و توقیف ماشین. کمی که بحث بالا گرفت بالاخره صدای یکی از ماموران شنیده شد. گفت که حکم بازداشت دارند و بازرسی منزل. همسرم همچنان مقاومت کرد و خواست که حکم را از پشت چشمی نشانش بدهند. دیگر طاقتشان طاق شد. دیلمی درآورد و گفت میداند مستاجریم و برای همه بهتر است که در خانه را باز کنیم. من لباس نداشتم و به حمام رفتم. باز هم خیال خام. فکر کردیم وقتی فقط از همسرم نام میبرند لابد با من کاری ندارند. دستگیرۀ در حمام که بالا پایین شد قفل را باز کردم و بیرون آمدم. مردی گفت که با حاجخانم به اتاق بروم و لباس مناسب تنم کنم. موقع پوشیدن لباس از زن پرسیدم: «میخواین منو ببرین؟ با چشمانش تایید کرد و گفت حالا بپوش. حاجخانم عکسهای آویزان به دیوار اتاق و یادگاری مهمانان عروسیمان را خواند و من با بدنی منجمد و وحشتی فراگیر لباس تنم کردم. جلوی آینه ایستادم و گفتم خودت را جمع کن. نفس عمیقی کشیدم و با حاجخانم به هال برگشتیم. به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم. یک نفر کابینتها را میگشت. یک نفر دوربین هندیکم در دست دور خودش میچرخید. یک نفر داخل اتاق بود و کشوها را بیرون میریخت و یکی هم بین کتابها دنبال چیزی میگشت. آرام شده بودم. رییسشان روبهرویم نشست و رمز لپتاپ و گوشی را پرسید و شروع کرد به صورتجلسه نوشتن. کسی هم پشت لپتاپ همسرم نشست و آن را زیرورو کرد. چند ورق منگنهشده به دستم داد و خواست امضا کنم. در جواب سوالم گفت که حکم بازداشت شماست. از مرد دوربین بهدست خواست که فیلمبرداری کند. شروع کردم به خواندن. نزدیک به 13 پاراگراف مزخرف بدون یک کلام حرف قانونی. گفتم این حکم نیست و مطالبی است تکراری. گفتم امضا نمیکنم. داد زد که امضا کردنش اختیاری نیست. امضا کردم. یکی از مردها گفت که مقداری پول نقد بردارم تا بتوانم صبح با تاکسی به خانه برگردم. همسرم گفت خودم میآیم دنبالش. گوشی و لپتاپ و هارد را برداشتند و با آسانسور پایین رفتیم. همسرم را محکم بغل کردم. چشمهای هر دومان خیس بود. دم در با یک سوت سه ماشین از هر سوی کوچه نزدیکمان شدند؛ ماشینهایی که خودشان را قایم کرده بودند. یک سوزوکی و یک پژو و یک زانتیا. سوار زانتیا شدیم و عملیات دستگیری با موفقیت به پایان رسید.
بازجویی یا به قول آنها دیدار با کارشناس
همه ما روز اول بازداشت بازجویی داشتیم. مانتو شلوار سورمهای را تن میکردیم. پوشیدن جوراب و چادر گلدار هم ضروری بود. چشمبند میزدیم و دنبال زن زندانبان راه میافتادیم. اولین جایی که توقف میکردیم در راهروی همکف بود؛ روی صندلی دستهدار مینشستیم. زیاد بودیم. ممکن بود نیمساعتی طول بکشد. بعد مردی میآمد و میگفت راه بیفتید. تا دم در میرفتیم و سوار ون میشدیم. میگفتند میرویم به مدرسه. اوین یک مدرسه داشت. اولین جلسه بازجویی من و تمام جلسات بازجویی بعضی از بازداشتیها در مدرسه انجام شد. موقع سوار شدن، راننده به شدت نگران سَرِ ما بود. مدام به همه هشدار میداد مراقب باشیم سرمان به سقف برآمده ماشین نخورد. گاهی چادر زیر پایمان گیر میکرد و گاهی پاهایمان در آن دمپاییهای پلاستیکی پیچ میخورد. راه رفتن با چشمان بسته سخت، ترسناک و بسیار تحقیرآمیز بود. دائم میشنیدیم که میتوانیم کمی چشمبند را بالا بزنیم تا پلههای زیر پایمان را ببینیم. داخل ماشین حق نداشتیم با بغل دستیمان حرف بزنیم. اما میزدیم. گاهی هم دستان یخزده هم را میگرفتیم و زیر لب میگفتیم: نترس. اگر پچپچ بلندتر و طولانیتر میشد و به پرسیدن اسم و شغل و مشخصات همسلولیها میرسید، کسی از آن جلو عربده میکشید که: «مگه نمیگم حرف نزنین؟» مسیر به دو دقیقه هم نمیرسید. پیاده میشدیم و از پلههای مدرسه بالا میرفتیم. اولین روز بازجویی من، دم در مدرسه، یکی از زنها که تقریبا فعال شناختهشدهای است از سوی یک مرد کتک خورد. چادرش افتاد و مرد با مشت توی صورت دختر خواباند. در راهروی مدرسه غوغا به پا شد. ما کمی اعتراض کردیم. گفتند شماها خفه شوید. زن با جسارتی مثالزدنی متوقف نمیشد و میگفت بازجویی نمیدهد. مردی به او پیشنهاد داد که یک مشت بخواباند زیر گوشش و غائله را ختم کند. اما نکرد. داد میزد که باید بخواباند توی صورت همان مردک قلدر. مرد ضارب بلند و چهارشانه و پهن بود؛ با کتوشلواری قهوهای. در جواب زن که میگفت: «من شکایت میکنم!» گفت شاهد نداری. ما برگشتیم و گفتیم ما دیدیم که زد. فحش خوردیم و گفتند رو به دیوار بایستیم و دهانمان را ببندیم. بعد از چند دقیقه وارد یک سالن بزرگ شدیم؛ پرهیاهو و بینظم. نزدیک بود که به یک صندلی بخورم. پسر جوان همراهم گفت که چشمبندت را در بیاور که جلوی پایت را ببینی. آمدم چشمبند را بزنم بالا که شال و چادرم روی زمین افتادند. مردی فریاد زد: «روسریت رو سرت کن خانم!» نگاهش کردم و با لبخند گفتم: «حالا مویی ندارم که نگران بشین!» مردی از آن سوی سالن عربده کشید: «حرف زیادی نزن زنیکه بیا بشین ببینم!» گفتم: «با من درست صحبت کن!» دیگری فحش داد و صداها بالا گرفت و من در حالی که از خشم میلرزیدم روی صندلی نشستم. نمیدانم چه کسی آمد و پشت سرم پشتبند را با تمام زورش بست؛ آنقدر محکم که تا شب، گیجگاهم درد میکرد. بازجو کنارم روی صندلی نشست. صداها زیاد بود. صدای سیلی خوردن، گریه کردن، فریاد کشیدن و فحش دادن از همه جهات به سرم حمله میکرد. وقتی چشمهایت جایی را نمیبینند، گوشها تیزتر میشوند. ساعت که نداشتیم اما حدودا نزدیک به هفت ساعت تا بازگشت به سلول طول کشید. مزخرف میگفت، تهدید میکرد، میخندید، دلداری میداد و داد میزد. گفت در فلان تجمع بودی و فلان شعار را دادی. اما مدرکی نداشت. میگفت تراشیدن مو را تو بین مردم راه انداختی. میگفت شوهرت صاحب موهای توست. میگفت تبانی و تجمع و اخلال کم هستند باید برای شما معاونت در قتل را تفهیم کنیم. میگفت شما با تحریک مردم باعث کشتار گسترده میشوید. میگفت دشمنان میخواهند ایران چندپاره شود و شما در زمین دشمن بازی میکنید. میگفت باید آنقدر در اینجا بمانی که موهایت به سایز اولش برگردد. میگفت بعد از حجاب خواسته بعدی مردم، ازدواج با محارم و سکس با حیوانات است. میگفت ما حکومت اسلامی هستیم نمیتوانیم خواست مردم که خلاف حکم خداست را اجرا کنیم. اما یک جا هم گفت: «اگر به شما در اینجا تجاوز شود نمیتوانید اعتراض کنید! دنبال عریانی هستید و باید تاوانش را بدهید!»
روی میز غذا گذاشت و نخوردم. آخر بازجویی کاغذی روبهرویم گذاشت؛ صورتجلسهای با محتوای اعلام جرم کشف حجاب در جلس] بازجویی با امضای پنج نر عاقل و بالغ. دلم میخواست بالا بیاورم. گفتم دروغ است؛ چشمبند را برداشتم و شال و چادرم افتاد. با خونسردی گفت پنج نفر که دروغ نمیگویند. یخ کرده بودم و معدهام ضعف داشت. بلند شدم. سرم گیج رفت. کمرم صاف نمیشد. نزدیک به هفت ساعت روی نیمکت چوبی مدرسه نشسته بودم. پیشنهاد آبقند داد و رد کردم. سوار ون شدیم و به محض ورود به سلول، در آغوش امن دوستانم بغض پر از خشمم ترکید. خوششانس بودم که روز حمام بود. رفتم و دوش گرفتم و کمی آرام شدم. هنوز روی زمین ننشسته بودم که این بار برای بازپرسی رفتم. غذا نخورده بودم و گرمم بود. مدرسه شلوغ بود و انتظار طولانی. تمام تنم خیس عرق شده بود. احساس کردم ممکن است بیهوش شوم. دستم را بالا بردم و به مردی گفتم که توان نشستن ندارم و حالم بد است. مرا زود به اتاق بازپرس کشیک فرستاد. اینجا میتوانستیم چشمبند را بالا بزنیم و بازپرس را ببینیم. پرونده را ورق زد. با چهرهای کلافه گفت از شما بعید است. بعد هم صورتجلسه کشف حجاب را دید و گفت اینجا چرا قشقرق راه انداختی. بغض کردم. از خودم بیزار شدم ولی گفتم که عمدی نداشتم و سهوی بوده. به چند دقیقه نکشید. گفت برای اتهام اخلال وثیقه صادر میکنم اما برای تبانی و تشویق به فساد نیاز به تحقیقات بیشتر هست. بازداشت میمانی. خودم را به سختی نگه داشتم. داغ کرده بودم و تمام بدنم خیس از عرقی سرد بود. خواهش کردم اجازه تماس با خانواده را برای مطلع کردنشان از بازداشت، بدهد. گفت نگران نباش. گفتم کتاب و کاغذ هم میخواهم، گفت مشکلی نیست. بگو خانواده بیاورند و تحویل دهند. خیالم کمی راحت شد. گفت میدانی که حق اعتراض داری ولی ممکن است یک ماه رسیدگی به اعتراضت طول بکشد. گفت اگر اعتراض نکنی یک هفتهای آزاد میشوی. نوشتم اعتراضی ندارم و بلند شدم. خوشحال بودم. خانواده میفهمیدند و کتاب برای خواندن و کاغذ برای نوشتن داشتم. میتوانستم یک ماه هم دوام بیاورم. خوشحالیام چند دقیقه بیشتر طول نکشید. قبل از ورود به سلول به زندانبان گفتم که قاضی اجازه تماس داده. زندانبان نیشخند زد و گفت باید کتبا دستور بیاید و من باید منتظر بمانم.
این انتظار ده روز طول کشید. در این مدت نه بازجویی رفتم، نه تماس داشتم. خانوادهای که صبح روز دستگیری به آنها وعده آزادی چند ساعته با وثیقه داده شده بود، ده روز از من بیخبر بودند و من در آن چاردیواریِ تنگ و خفقانآور، از حال عزیزان بیرون از بند خبری نداشتم. فقط من این شرایط را نداشتم. دوستانی بودند که بازپرس برای تمام اتهاماتشان قرار وثیقه صادر کرده بود. دوستانی هم بودند که حکم آزادیشان را در برابر قاضی امضا کرده بودند. اما همه در آن اتاق شرایط برابری داشتیم؛ همگی محروم از تماس و بدون بازجویی فقط انتظار میکشیدیم.
بعد از حدودا نه روز، نزدیک غروب بود که صدایم کردند. کارشناس! تقاضای دیدنم را داشت. بازجو گفت که میشناسمش. گفتم چشمبند دارم. اجازه یک نگاه را داد؛ همان کسی بود که برای دستگیریام آمده بود. به محض نشستن اسم دو نفر را روی کاغذ نوشت برای تکنویسی. تکنویسی یکی از شگردهای بازجویی است. از این پاسخها دیگران را دستگیر میکنند یا برای چند نفر باهم یک سناریو تعریف میکنند. بهتر است چیزی ننویسیم یا اگر مجبوریم کوتاه بنویسیم. یکی از آنها را گفتم که در اینستاگرام دنبالکنندهاش هستم و درباره دیگری هم نوشتم که همکارم در یک مجموعه بود؛ تماما حقیقت اما کوتاه و بدون امکان سوءاستفاده. البته به این راحتیها قانع نمیشوند. هرچه بیشتر بنویسی از عباراتت سوالات بیشتری درمیآورند. بعضی سوال و جوابها شفاهی هستند و برای ارزش اثباتی داشتن باید مکتوب شوند. میتوانیم بعضی مواقع وقتی سوالات به شدت انحرافی و تلقینی هستند از بازجو بخواهیم سوال را مکتوب کند. ممکن است این کار را نکند و بیخیال شود. امکان دارد ادامه بدهد و آزار را طولانی کند. نزدیک به 9 شب بود. ساعت را روی داشبورد ون دیدم. بازجو اجازه تماس داده بود. بعد از ده روز تا صدای همسرم را شنیدم بغضم ترکید. از حال آنها پرسیدم و تاکید کردم حالم خوب است. از اتهامات و قرار گفتم و سه دقیقه لعنتی تمام شد.
بازجوییهای بعدی در یک اتاق کوچک روبهروی راهروهای بند انجام میشد. درون اتاقی با دری آکوستیک و باز. بازجو میگفت: «میدونی که نمیتونم در رو ببندم به خاطر ملاحظات شرعی!» و ریزریز میخندید. تمام بازجوییها طولانی و چندینساعته بودند. روی یک صندلی دستهدار رو به دیوار با چشمبند و در حضور دو بازجو. یکی از بازجوها حرف نمیزد و فقط صدای راه رفتن یا نفس کشیدنش میآمد. بازجو در لفافه تهدیدهای جنسی میکرد. کلامش سراسر توهینآمیز و حقارتبار بود. دانش اندکی در حوزه نوشتههای من داشت و حتی از رو خواندن مطالبم برایش دشوار بود. از استعاره و کنایه و تشبیه چیزی نمیفهمید و مدام گزارههایی کلیشهای و ضدزن و غیرانسانی را تکرار میکرد. حتی در بحثهای مربوط به فقه و قرآن هم ضعیف بود. جواب هیچکدام از پرسشهایم را نمیدانست و به تمام تحلیلهای فقهی من میخندید. جایی گفت که هیچکس در هیچ جای دنیا حرفهای مرا نمیفهمد و بهتر است به عنوان پیامبری جدید در جایی دورافتاده دنبال پیروانی برای باورهایم بگردم.
بحث شفاهیمان طولانی بود اما جواب کتبی تمام سوالات را کوتاه میدادم. عصبانی میشد و داد میزد. به بیکار کردن تهدیدم میکرد و مدام کلمات را در یادداشتهایم هایلایت میکرد و توضیح میخواست. بازجویی دیگران هم سخت و آزاردهنده بود. بعضی از دخترها با خانوادهشان تهدید میشدند و بعضی با درس و دانشگاهشان. از عکسهای نیمهعریان و عریانمان به عنوان ابزاری برای تهدید و تحقیر استفاده میکردند. تنها مکان امن ما در آن روزها، آغوش و گوش یکدیگر بود. ما شبانهروز با بازجویی همسلولیهایمان مضطرب و پرتنش میشدیم و همگی مملو از قصههای تلخ و لحظات زجرآور بودیم. بین بازجوییها گاهی یک هفته فاصله میافتاد و بیخبری از همه چیز مخوفتر و دردناکتر بود.
برای بعضی از دوستان جلساتی جز بازجویی هم در جریان بود. یک بار هماتاقی عزیزمان را صدا کردند برای ملاقات با کارشناس. به نیم ساعت نکشید که با رنگی پریده و نفسی تنگ برگشت. در یک اتاق چشمبندش را درآورده و نور و دوربین را روشن کرده بودند. گفته بودند باید مصاحبه تصویری بدهد. او با دیدن این شرایط دچار شوک عصبی شده بود و در حالی که نمیتوانست نفس بکشد به اتاق بازگشته بود. بعضی را هم میبردند پیش مددکار. چند خانم سوالات چهارگزینهای میپرسیدند؛ سوالاتی در رابطه با شرایط خانوادگی فرد و مصرف مواد و قرص و دارو. جلسهای هم داشتیم به نام جلسهی توجیهی. در این جلسه با تهدید به اینکه دفعات بعدی بسیار سختتر خواهد بود و توضیح اینکه اعتراضات نتیجه دخالت دشمنان نظام است، از بازداشتی تعهدی مبنی بر عدم شرکت در تجمعات میگرفتند.
جنایت در اوین مانند شیوه حکومت جمهوری اسلامی کاملا شلخته و بینظم بود. وقتی فرد جدیدی به اتاق میآمد نمیتوانستیم بگوییم که قرار است دقیقا چه روندی را طی کند. ما دوستانی را داشتیم که با یک جلسه بازجویی و امضای حکم آزادی، یک ماه در اوین بازداشت بودند. اتهاماتی که به بازداشتیها تفهمیم شد چه در اولین جلسه بازپرسی چه در آخرین جلسه و هنگام اخذ آخرین دفاع، همگی تکراری و بدون مستند بودند. کاغذها پرینت شده و مشترک میان همه بازداشتیها بود. از کسی که دیوارنویسی کرده تا کسی که صرفا یک روزنامهنگار بود، از کسی که یک فیلم را بازنشر داده تا کسی که سالها فعال سیاسی بود، همگی اتهاماتشان اجتماع و تبانی و اخلال در نظم و امنیت عمومی بود. رفتار بازجوها هم سلیقهای بود. بازجوها همگی مرد بودند و با تصاویر خصوصی گوشیهایمان، ما را آزار میدادند. نه همه ولی بعضی از دخترها کتک خورده بودند. روز بازپرسی همراه با چند پسر به دادسرا رفتم. لباس چند نفرشان پاره بود و صورتشان زخمی؛ پسرها را راحتتر کتک میزدند و تحقیر و فحاشی نسبت به آنها شدیدتر بود.
بازجوییها چه با زجر جسمی چه با رنج روانی، آنقدر دشوار بود که ترجیح میدادیم به بند عمومی اوین یا قرچک برویم فقط بازجوییها پایان یابد. به هر حال ما بازداشت بودیم. ما هر چقدر هم جرایم تفهیمی را کذایی و ساختگی بدانیم، در نگاه آنها متهم بودیم و اسیر. دشواری شرایط تا حدی طبیعی و ذاتیِ زندان و اسارت بود. برای پر کردن زمان و وادار کردنش به گذر، بازی میکردیم و یا در مورد موضوعی خاص ساعتها بحث و جدل داشتیم. با همه اینها، حتی یک روز به عادت و معمولی تمام نشد. گاهی صدای جیغ و خبر اقدام به خودکشی بازداشتیها، گاهی صدای التماس و هقهق مادران برای تماس با فرزندانشان، گاهی صدای فریاد ممتد بازداشتیهای خارجی و زندانبانهایی که به فارسی آرامش میکردند و گاهی ناله و گریه آدمها از دردهای جسمیشان، دلمان را خالی میکرد و از خواب بیخوابمان میکرد. یک بار زندانبان آمد و حال مشوشمان را از صدای دردناک اتاقهای دیگر دید و گفت: «اسراییل اینجا رو جوری ساخته که صدای ناله توش بپیچه!»
این روایتی شخصی از بازداشت در بند 209 وزارت اطلاعات زندان اوین بود؛ طولانی بود و مفصل اما همچنان عقیم و ناتوان از آنچه بر تکتک بازداشتیها میرود. حقیقت این است که گاهی برای شرح رنج کلمه کم میآید.