دیدبان آزار

برای الناز رکابی

آه، چقدر امید، دریا دریا امید، و برای ما

واران: اگر یک مفهوم، تنها یک مفهوم باشد که مرا از جایم برخیزاند و به پیش براند، بدعت است؛ خرق عادت. باشکوه، هم‌چون تجربه وحی که به یکباره نازل می‌شود. قوه عقل را مسدود می‌کند، سرتاپا حواست را به جریان می‌اندازد. چنان می‌بینی و گوش می‌سپاری که گویی تا پیش از آن هیچ ندیده و نشنیده‌ای. تلاش می‌کنی به بدعت ایمان بیاوری و باورش کنی. اما درست در همان لحظه ندایی در درونت مدام نهیب تشکیک می‌زند. می‌خواهد تو را و بدعت‌گذار را خوار کند، عقوبت کند و حتی اگر لازم شد تواب. غضب می‌کند تا اقرار کنی تمام این چیزها نباید اتفاق می‌افتاد، که خیالبافی کرده‌ای و  امور باید سریعا به نظم پیشین بازگردند. آه نظم، نظم شیرین، چه لذتی است در تو وقتی که آسوده‌خاطرمان می‌کنی که ذره‌ای زیان و خسران ممکن نیست. نه پریشان‌خاطری و نه مجازاتی؛ می‌گیری هر آنچه می‌خواهی، می‌دهی هرآنچه می‌خواهیم. چه تعادل سعادتمندانه‌ای.

اما چیزی در درونت وسوسه می‌شود که به بدعت‌گذار نزدیک شود؛ همواره ممنوعه‌ها افسون‌گرترند. با خودت می‌گویی بدعت‌گذار در آن لحظه چه پوشیده‌ بود، صبح خود را چگونه آغاز کرده بود؟ دوست و عزیزی داشت؟ در اندیشه‌اش شمایل هراس چگونه است؟ اصلا چرا این کار را کرد؟ چرا نترسید؟ این سوال‌ها مدام در سرت چرخ می‌خورند و هربار دلت می‌خواهد او را ابرانسانی بدانی که قابل تکرار نیست، که از جنس ما نیست و از روز اول مقدر بوده که وقتی به آن روز تاریخی رسید و رسالتش را پیاده کرد، همگان را انگشت‌به‌دهان بگذارد و برود.

اما اگر او یکی از همان‌هایی باشدکه هر روز بارها از کنارشان رد می‌شوی چه؟ کسی شبیه ویدا موحد که یک روز شالش را بر چوب زد و بر آن بلندی ایستاد، بی آنکه حتی کلامی بگوید. آرام، مسلط؛ چنان‌که گویی مناسکی روزمره را به‌جا آورده؛ مانند غذایی که هر وعده ‌خورده، تماسی که هر روز گرفته، خوابی که هرشب رفته؛ به غایت طبیعی. اما آیا هراس آن ناممکن را جز به یکباره و در حالی که به غایت طبیعی هستی می‌توان برانداخت؟

.

.

.

در خبرها می‌خوانم و می‌بینم زنی به نام الناز رکابی، در میانه روزهای پر بیم و امید، بدون حجاب مسابقه ورزشی داده است. چهره‌اش و مسابقه‌اش را تماشا می‌کنم؛ غرق در آرامش و تسلط؛ به غایت طبیعی، آنقدر که اگر مسابقه‌اش را قبل از خواندن خبر دیده بودم هیچ به ذهنم نمی‌رسید که خرق عادت کرده و نظمی را شکسته است. انگار که الناز و النازها هیچوقت مجبور به مسابقه دادن با حجاب نبوده باشند: همواره مسابقات زنان همین شکلی بوده. اما الناز آرام است، تمام تمرکزش بر مسابقه و ابزارهای فنی کارش است. حجاب اضافی است، آنقدر اضافی و بیرونی که سهوا فراموش کرده بر سر کند. آن چنان طبیعی مسابقه می‌دهد که به گریه می‌افتی و به‌یکباره از خودت می‌پرسی طبیعی بودن چه حس غریبی است، من چرا طبیعی نباشم؟

لحظه طرح این چرا لحظه شکل‌گیری و رخداد امید است؛ یعنی همین‌که چیزی به‌یکباره شکل بگیرد؛ چیزی که تا دیروز غول مرحله آخر بود. آن هنگام که در اعماق سیاهی نشسته‌ای، امید باید بر تو نازل شود؛ یک‌باره و برق‌آسا؛ آن‌چنان که توان تحلیل را از تو بگیرد. درست مثل تجربه شنیدن دوستت دارم یا بوسه از سوی کسی که تا سرحد مرگ می‌خواهی‌اش و دستت به او نمی‌رسد. چه بتی، چه هیبتی بعد از این ممکن‌شده می‌شکند. چه ترکی برمی‌دارد ترس سالیانت. چه انرژی‌هایی آزاد می‌کند. می‌شود همانی که در تاریخ با نام نقطه عطف به سراغش می‌روند؛ عطفی که شقه می‌کند و هر تکه را به سویی پرتاب می‌کند. چیزی بعد از آن نقطه عطف خلق می‌شود؛ چیزی سربرمی‌آورد که با هزاران دم‌و‌دستگاه زوروسرکوب هم نمی‌توان به وضعیت پیشین بازش گرداند. آیا امید سیمایی جز این دارد؟ ذهن شروع به تخیل می‌کند؛ دیوار صلب بعدی کجاست؟ من کجا می‌توانم خطی بر دیواری بیندازم؟

 به انتظار خودم و نفر/نفرات دیگر می‌نشینم. امید در سرم زبانه می‌کشد. بدنم گر می‌گیرد: حتما دوباره خرق عادتی خواهد بود، حتما دیواری ترک می‌خورد، حتما کسی برمی‌خیزد. شاید آن یک نفر من باشم. درست در یک روز عادی که دارم چایم را می‌نوشم، از خودم بپرسم: چرا من طبیعی نباشم؟

 

مطالب مرتبط