نیلوفر حامدی: «تنهاییِ مقدرِ من تَرَک برداشت. تکههایی از آن افتاد و زمین، بیخوابیهای مرا پوشاند.» این، آخرین صفحه از دفترچه خاطرات دختری است که میخواست شاعری کند و کتاب بنویسد، اما در نهایت زمین را به عنوان تنها مامنِ بیخوابیهایش برگزید. طاهر بنجلون، شاعر، نویسنده و نقاش فرانسوی- مراکشی که که به زبان فرانسه مینویسد، در آخرین اثرش سراغ موضوعی جدید یعنی تجاوز رفته است. در این کتاب نویسنده از داستانی واقعی الهام گرفته است. داستانی که چندین دهه قبل در طنجه رخ داده است. به دنبال تجاوز مردی کودکآزار به چند نوجوان دختر، طنجه و اهالیاش را وحشت فرا میگیرد. به گفته لوموند: «طاهر بنجلون در این داستان صداهای گمشده را از پس شهرهای درخودفرورفته بیرون میکشد.»
«عسل و حنظل» توسط یک خانواده روایت میشود. مراد، ملیکه، سامیه، آدم، منصف و وییاد، شش نفری که زندگیشان تحت تاثیر یک واقعه تکاندهنده، یعنی خودکشیِ دخترِ خانواده به ورطه نابودی رفته است، انگار که در این کتاب خاطرات زندگی خودشان را نوشته باشند، راویان قصه میشوند. «سامیه» دختری پرشور است که سودای نویسندگی در سر دارد. در روزهای نوجوانی و در شرایطی که والدینش روابط مطلوبی با یکدیگر ندارند و نمیتوانند او و دنیایش را درک کنند، به دنیای شعر پناه برده است و میخواهد روزی اشعار و نوشتههای او هم وارد کتابها شود. برای رسیدن به این آرزو به هر دَری میزند و درمییابد قدم اولش باید این باشد که داستان یا شعری از او در یک روزنامه یا مجله چاپ شود. به این منظور شخصی را به عنوان رابط پیدا میکند. مردی که از قضا ارتباطات گستردهای دارد و حتی از اشعار سامیه هم حسابی خوشش آمده است. دیدار کاری آنها اما تنها محدود به چاپ شعر در روزنامه نمیشود. چون «خِنزیر»، نامی که سامیه بر آن مرد گذاشته، معتقد است «رسیدن به هر آرزویی یک بهایی دارد» و این بها را با تجاوز به سامیه میگیرد.
سامیه با بدنی زخمی و سردردی که ناشی از بیهوشی در خانه خنزیر است به خانه میرود و در دفتر خاطراتش مینویسد: «فردا یکشنبه است. از مادرم میخواهم مرا به حمام ببرد. به این امید که دلّاک قبول کند و پوستم را از روی تنم بردارد؛ تا تمام چیزهایی که پوستم را آلوده کرده است از تن جدا شود.» احساس ناپاکی رهایش نمیکند. حسی که بسیاری از بازماندگان تجاوز به آن دچار میشوند و برای عدهای شستن وسواسگونه تن و بدنشان به عادتی روزمره تبدیل میشود. سامیه در جایی دیگر نوشته: «بیهوده تنم را میساییدم، صابون را بیهوده بر تنم میکشیدم و میکشیدم. حس میکردم کثیفم، خیلی کثیف از درون و بیرون. نمیدانستم چطور باید خودن را از شر این بو خلاص کنم.»
بیشتر بخوانید:
مراکش چگونه خیابانهایش را برای زنان امن کرد؟
«قانونشکنان مراکشی» علیه پورن انتقامی جرمانگاری روابط جنسی خارج از ازدواج مبارزه میکنند
ماجرای این داستان در «طنجه» میگذرد. شهری کوچک در مراکش که در برزرخِ میانِ سنت و مدرنیته پادرهوا مانده است. اگرچه دختران نسل جدیدش دیگر حجاب مادرانشان را بر تن و سر ندارند، اما هنوز پچپچهای درگوشی فامیل و همسایهها به میتواند زندگی یک زن را زیرورو کند و به نابودی بکشاند. هنوز نام زن با آبروی خانواده گره خورده است و واقعهای چون تجاوز، قربانیاش را میبلعد و نه متجاوز را. همانطور که سامیه در خاطراتش ثبت کرده است: «دختری که به او تجاوز شده باشد محکوم است به نابودی. همه چیز در جامعه او را پس میزند و در چاه شرم اسیرش میکند.»
نویسنده کارکرد فرهنگ تجاوز در جامعهای محافظهکار و مردسالار را تصویر میکند. فرهنگی که تمام موجودیت زن را در بدن عفیفماندهاش خلاصه میکند. بدنی «دستنخورده» که اگر مورد تعرض قرار بگیرد دیگر شایسته زندگی نیست: «اختیار تنم را نداشتم. دیگر مال من نبود. دیگر حسش نمیکردم. هیولایی بر تنم مستولی شده بود. چون خوکی گرسنه، چون کفتاری زخمخورده، چون آدمی هرجایی که انسانیت خود را کنار گذاشته است.» سامیه مغلوب این باور شده که تجاوز پایان زندگی یک زن است. او تقلا میکند و از سنگینی بار آبرو بر دوش بازمانده تجاوز میگوید. اما در نهایت تصمیم میگیرد به زندگی خود پایان دهد. او واقعه را مطلقا برای کسی تعریف نمیکند و پس از مرگش مادر با خواندن دستنوشتهها به دلیل خودکشی او پی میبرد.
بنجلون در طول کتاب زمان را شکسته و روایتی خطی برای مخاطبانش ترسیم نمیکند. به همین دلیل، در طول خواندنِ کتاب هربار دریچهای جدید از حقیقتِ قصه و آدمهایش مقابل چشمان خواننده رو میشود. همانطور که خاطرات راویان این زندگی را میخوانید، پازلی جدید از داستان شکل میگیرد و یکی از تاثیرگذارترین لحظات زمانی است که مشخص میشود، یکی از این شش نفر، انتقام سامیه را گرفته است. پدر بعد از باخبر شدن از تجاوز در ذهن سناریوی قتل متجاوز را به شیوههای مختلف ترسیم میکند: «تخیل دارم اما اهل عمل نیستم. باید کاری میکردم تا خون خشکشدهاش بوی تعفن بگیرد اما شرم بر من. بله میدانم شرم چیست و میدانم با من چه کرده است. میدانم که به هیچ دردی نمیخورم و اولین کسی نیستم که شرمم را فروخوردهام.»
در تمام طول داستان، ملیکه –مادر سامیه- به عنوان زنی دستشسته از زندگی معرفی میشود که زندگی از او چیزی ساخته که خودش هم دیگر آن را نمیشناسد. بدنش ضعیف است و مدام مریض. با شوهرش جز حس دشمنی ندارد. فرزندانش را دشمن خود میداند و بعد از خودکشی سامیه و زمانی که دفترچه خاطراتش را خواند و فهمید که تجاوزی رخ داده است، دیگر به طور کلی از زندگی دست شسته است. حالا جز انتقام پیشِ روی خود نمیبیند و عجیب آنکه هیچکس نمیفهمد که متجاوزِ مشهور و کودکآزارِ شهر، به دست همین زن کشته شده است؛ ملیکه میمیرد و راز انتقام از متجاوز سامیه را با خودش به خاک میسپارد.
حرف زدن درباره سامیه حتی در میان اعضای خانواده هم به حرفی ممنوعه بدل شده بود. گویی که از اساس سامیهای وجود نداشته است. همانطور که آدم، برادر کوچکتر سامیه مینویسد: «در میان خاطرهای ممنوعه بزرگ شدم. شش سالم بود وقتی خواهر بزرگم مُرد. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است اما چند روز فهمیدم که دیگر خواهری ندارم. در خانه دیگر قدغن بود که اسمش را بیاوریم یا اشارهای به او بکنیم. سوکت و راز. از رفتار پدر و مادرم چیزی نمیفهمیدم. اتاقش را قفل کرده بودند. با گذر زمان خاطرهاش یادم محو شد. همه عکسهایش را جمع کرده بودند. به خود قبولاندم که مرتکب جنایتی شده بود و کاری کرده که تمام خانواده را آزار داده است. خواهرکِ بیگناهِ من.»
ناشر در معرفی این اثر آورده است: «طنجه، مراکش، سالهای اول هزاره سوم...در این شهر خاموش، جای متجاوز و قربانی عوض شود. قربانیان سرزنش میشوند و متجاوزان با گردنی افراشته در شهر رفتوآمد میکنند. آنها با بازماندگان قربانیان چشمدرچشم میشوند و اطمینان دارند عقوبتی در کار نیست. قربانی خودش را مسئولِ وضعِ موجود میداند.» سامیه گاهی رو به آینه و در جواب به دیگرانی که به اون نگاه میکردند زمزمه میکرد: «روی چهره و تموم تنم بیآبرویی کل خانواده نشسته و من اینها رو حمل میکنم. تموم شما روِ زنا و مردا رو من بیآبرو کردم. برادرزاده یا خواهرزادهتون، دخترخاله یا دختر عمتون، دخترِ تموم گناها منم. شما رو مسئول میدونم چون از چیزی خبر ندارین، فکر میکنین دختراتون بینقصنان و قدیس. برای من هوسی در کار نبود جز انتشار شعرهایم. نمیدونین شعر چیه، طبیعیه شما فقط آبرو رو میشناسین. میدونین آبرو رو کجا پناه بدین، کجا پنهونش کنین. و این آبرو، انسان رو پلید کرده.»
روایت طاهر بنجلون اگرچه تلخ و سیاه است و ذرهای امید در دل روشن نمیکند اما بهخوبی نشان میدهد که فرهنگ آبرومحور چطور میتواند بازمانده تجاوز را خلع سلاح کند. نشان میدهد که در شهری که فساد حاکمان در زندگی مردم رخنه کرده است و پول چای و شکر یا همان زیرمیزی، بخشی از اقتصاد کشور را شکل میدهد، چطور مادر تنها راه باقیمانده برای دادخواهی فرزند و برقراری عدالت را در انتقام و خونریزی پیدا میکند.