دیدبان آزار

پایین کشیدن مجسمه‌ها؛ آیا می‌توان با تاریخ هنر مواجهه‌ای اخلاقی داشت؟

خیزران اسماعیل‌زاده:  اخبار اعتراض به کشته‌شدن بی‌رحمانه‌ی جورج فلوید، مردی سیاهپوست، توسط پلیس امریکا، جریحه‌دارشدن احساسات عمومی، و به دنبال آن بالاگرفتن دوباره جنبش black lives matters از رسانه‌های دنیا می‌رسید. اگرچه به نظر می‌رسد همگی درباره‌ی دلخراش و ناجوانمردانه بودن مرگ جورج فلوید متفق‌القولند؛ حتی رییس جمهور ترامپ، اما طبق معمولِ همه‌ جای دنیا، تظاهرات که ادامه پیدا می‌کند، نگرانی‌ها، اعلام مواضع و تضادها آغاز می‌شود. عده‌ای خشمگین به میدان عمل سیاسی می‌روند؛ عده‌ای به شکلی رادیکال ضرورت وجود نیرویی به نام پلیس را به پرسش می‌کشند؛ و عده‌ای دیگر نگران ادامه‌ی «اغتشاشات» و ضررهای سیاسی و اقتصادی آن برای جامعه می‌شوند. در این میانه، خبرهایی درباره‌‌ی پایین کشیده‌شدن برخی مجسمه‌های اشخاص تاریخی در شهرهای مختلف ایالات متحده و اروپا هم رسید.[i] در بسیاری موارد منتقدین این عمل را نوعی وندالیسم یا دست کم رودررویی با پوشش اخلاق و سیاست در مقابله با تاریخ هنر توصیف کرده‌اند. برای ما «خاورمیانه‌ای‌ها»ی بحران‌زده و احتمالاً علاقمند به هنر و فرهنگ، پایین کشیدن مجسمه‌ها، خاطرات خوشی را تداعی نمی‌کند. زیستن در بحران‌خیزترین و از قضا تاریخی‌ترین منطقه‌ی جهان که جدال همیشگی میان ساخت تمدن‌های بزرگ و ویرانی یک‌شبه‌ی آنها بخشی از حافظه‌ی جمعی‌ مردم منطقه شده، و نیز زندگی تحت سازوکار حکومت‌هایی عمدتاً کم‌فرهنگ که حراست از تاریخ و آثار تاریخی و ممانعت از تاراج و تخریب آن را وظیفه‌ی خود نمی‌شناسند و این نگرانی را اغلب به ما علاقمندان نحیف و کم‌زورِ فرهنگ برون‌سپاری کرده‌اند، ما را نسبت به شنیدن اخبار تخریب و حذف مجسمه‌ها در ایالات متحده و اروپا حساس‌تر کرده است. در ذهن بسیاری، مجسمه‌ها بخشی از تاریخ فرهنگی و هنری‌اند و هیچ توجیهی در تخریب و پایین کشیدن آن‌ها به دلایل سیاسی یا به عبارتی با توجیهات «اخلاقی» وجود ندارد.

 در مقام سوژه‌ای علاقمند به فرهنگ و هنر، حتی اگر به انسانی‌ترین آرمان‌های بشری، عدالت، برابری همه‌ی تبارها و نژادها معتقد باشیم، چگونه باید با چنین تضادهایی در متن دادخواهی برای جانی بی‌گناه که تنها به دلیل رنگ پوستش گرفته شده، مواجه شویم؟ آیا باید، آنچنان که برخی منتقدین نوشتند این حوادث را نشانه‌ای از مداخله‌ی (در اینجا مداخله‌ی تخریب‌گر و حذف‌کننده‌ی) اخلاق (در اینجا مبارزات ضد نژادپرستی) در هنر بدانیم و در برابر آن بایستیم؟

با این مقدمه، گمان می‌کنم می‌توان سه پرسش را در مواجهه با این مساله بیرون کشید. با تمام آنچه که از مبارزات ضد استعماری، فمینیسم ومبارزات ضدتبعیض آموخته‌ایم، چطور می‌توانیم از نشانه‌های فرهنگی و هنری برآمده از تاریخ سیاسی و اجتماعی پر از تبعیض و سرکوب حفاظت کنیم؟ یا تا چه حدودی این وظیفه بر دوش ماست؟ چطور باید صحنه را ببینیم و تفسیر کنیم؟ طرح این پرسش‌ها و کوشش برای پاسخ به آنها احتمالاً مواضع‌مان را در مواجهه با چنین رویدادهایی را روشن‌تر خواهد کرد.

 

۱: آیا مداخله‌ی سیاست در هنر، به معنای اخلاقی کردن هنر است؟ مواجهه‌ی اخلاقی با هنر چه طور مواجهه‌ای است؟

در واکنش‌ها و متن‌های انتقادی، با اشاره به پایین کشیده‌شدن مجسمه‌های یادبود نامداران تاریخی، هرگونه حساسیت به نژاد، طبقه، جنسیت و به شکل کلی واکنش به نظام تبعیض در تاریخ هنر، مواجهه‌ی اخلاقی با تاریخ هنر نام گرفته می‌گیرد. به نظر می‌رسد اخلاق نزد در این متن‌ها مفهوم morals به معنای تفکیک خیر و شر است، و باید و نبایدِ مبتنی بر آن، محدود کردنِ هنر با این هنجارهای اخلاقی‌ست. با چنین تعریفی از اخلاق، مواجهه‌ی اخلاقی با تاریخ هنر اساسا بی‌معناست، به این دلیل ساده که قرار نبوده و نیست که هنر آموزشگاه تربیتِ اخلاقی مردم باشد.

این شیوه مواجهه معمولا اشکال جدید تاریخ هنر و نیز نقدِ تاریخ هنرِ کلاسیک را یکسره به چارچوب‌های اخلاقی به معنای هنجارهای اجتماعی تقلیل می‌دهد. اما نقد نظام تبعیض در تاریخ هنر که از سال‌های دهه‌ی شصت میلادی و متکی بر تاریخی طولانی در فلسفه، زیبایی‌شناسی، تاریخ فرهنگی و علوم اجتماعی شکل گرفته، به معنای حذف نکات منفی و «بدآموزی‌ها»یی نظیر نژادپرستی و تبعیض جنسیتی از هنر و جایگزین کردن آن با نمونه‌های «آموزنده» و «مفید»‌ نیست. نقد تاریخ هنر، سیستم سانسور نیست؛ نقدی‌است یادآور خصلت گفتمانی، تاریخ‌مند و مبتنی بر تبعیضِ تاریخ هنر. نقدی‌ متضمن اسطوره‌زدایی از تاریخ هنر. تاریخ هنری که به‌رغم سرشتِ گزینش‌گر و تاریخی‌مندش، تلاش دارد خود و آثار برگزیده‌اش را اصیل و ورای زمان و مکان جا بزند. نام این مواجهه‌‌ی انتقادی با تاریخ هنر، اخلاقی کردن تاریخ هنر نیست؛ مادی کردن، تقدس‌زدایی و از قضا پرده‌برداری از اخلاقیات خشکه‌مقدسانه و پنهان‌کار تاریخ هنر است.

اما اگر بر سر نام‌گذاری‌ها جدل نکنیم، و بکوشیم مسأله‌ی اخلاقی‌ کردنِ تاریخ هنر را به شکل همدلانه‌تری درک کنیم و نسبت به خطر آن هوشیار باشیم چه؟ آیا می‌توانیم در برابر خطر اخلاقی شدنی که منتقدین گرایش‌های جدید و انتقادی درباره‌ی آن هشدار می‌دهند پای نوع دیگری از اخلاق، برداشتی منحصر به فردتر را به میان بکشیم و این بار از مواجهه‌ی اخلاقی با تاریخ هنر دفاع کنیم؟ آنچه عموم از اخلاق می‌شناسند، برداشتی کلاسیک از اخلاق است که بر اساس آن، نمی‌توان احکام اخلاقی را بر حسب ملاحظات موقعیت و مصلحت و تجربه زیر پا گذاشت. اما آیا مواجهه‌ی محافظه‌کارانه‌ی با تاریخ هنر به طور پیشینی، تاریخ هنر را در چارچوبی اخلاقگرایانه محدود نکرده است؟ مواجهه‌ی اخلاقگرایانه‌ با تاریخ هنر آن است که تاریخ‌ هنر را در میان داشته‌هایش محدود کنیم و هر آنچه بیرون آن رخ می‌دهد را شر بنامیم. دفاع از صلبیت کلِ خلل‌ناپذیری به نام تاریخ هنر و ایستادگی در مقابل تغییر مرزهایش، قرار دادن تاریخ هنر در چارچوب ایدئولوژیک اخلاق‌گرایی است؛ محصول محافظه‌کاری است و به واسطه‌ی کلی‌گرایی انتزاعی‌اش مانع درک تفرد و خودویژگی موقعیت‌ها و نگرش‌ها می‌شود. آیا نگرش به تاریخ هنر که مبتنی بر تعاریف از پیش تعیین‌شده است (هنر پست و والای از پیش تعیین‌شده، هنرمند نابغه از پیش شناسایی‌شده و…) مواجهه‌ای اخلاق‌گرایانه با رخدادی نیست که مثلاً می‌توان آن را نوعی اکتیویسم هنری خواند؟ آیا اگر قادر باشیم بجای نگه داشتن هرچیز درون چارچوب از پیش مقرر – چه مفاهیم و موقعیت‌های اخلاقی و چه مقولاتی مانند تاریخ هنر- مرزهای آن را مخدوش کنیم و موقعیت اخلاقی را به مثابه رخدادهایی در تفرد و تکینگی موقعیت‌ها درک کنیم، نمی‌توانیم از اخلاق و مداخله‌ی اخلاقی در هنر دفاع کنیم؟

 

۲: آیا به پرسش کشیدن «معیار» در تاریخ هنر، به هنر و تاریخ هنر لطمه خواهد زد؟

معیار (canon) در تاریخ هنر ریشه‌ای یونانی دارد. canon به معنای قاعده و استاندارد است اما یک معنای مذهبی فرعی هم دارد و به مجموعه‌ای از متونی اطلاق می‌شده که به عنوان متن مقدس برگزیده شده بودند. مذهب، اقتدار الهی‌اش را به متون معیار تفویض می‌کرد. در تاریخ متأخر و با پدید آمدن آکادمی‌ها و فرهنگستان‌ها، معیار بُعد الهیاتی و مذهبی‌اش را از دست داد و توسط این نهادها مادی شد. اما همچنان همان کارکردی را دارد که معیارمندی برای متون داشت: تقدس‌بخشی و امتیازدهی. معیار است که مشخص می‌کند چه مسیرها و افرادی باید به عنوان سرمشق و الگو در مسیر هنر شناخته شوند و چه چیزی والا و چه چیز پست است. مسأله‌ی اصلی در نقد نظام معیار نفی همه‌ی آن چیزی نیست که تاریخ هنر آن را به عنوان والا یا برخوردار از ارزش‌ زیبایی‌شناسی شناسایی کرده. مسأله‌ی اصلی در نقد و مواجهه با معیار، نقد ادعای فراتاریخی، جهانشمول بودن و اصل گزینش‌گری در ارزش‌های زیبایی‌شناسانه است. کار نقدِ معیارْ نفی ارزش‌های ادبی شکسپیر و هومر نیست؛ بلکه یادآوری این نکته است که تاریخ هنر این دو را از میان هزارانی «گزینش» کرده که بخش عمده‌ای از آنان به واسطه‌ی مرد نبودن یا غیرغربی بودن هرگز از این امتیاز برخوردار نشده‌اند. دریچه‌هایی که بیش از همه توسط منتقدان فمینیست به روی تاریخ هنر گشوده شده است. کار نقدِ معیار تقدس‌زدایی از این گزینش است. در میانه‌ی این اعتبارزدایی و اعتباربخشی، آیا ممکن است افراد دیگری مشمول امتیاز شوند که فاقد اعتبار لازم باشند، البته. اما این امر برخورداری شکسپیر از امتیاز را نفی نمی‌کند. در این مسیر تاریخ هنر و معیار زایل نشده‌اند، بلکه پیچیده‌تر و حساس‌تر شده‌اند. شکی نیست که نظام معیار باید به عنوان ساختار گفتمانی حامل امتیازهای مردانه و غرب‌محور شناخته شود، دم‌دستی‌ترین روش مقابله با آن اما جایگزین کردن نام‌های زنان و غیرغربیان به جای هنرمندان معیار پیشین است، حال آنکه نقد معیار در تاریخ هنر متضمن بازشناسی و تغییر مدام است. از این رو اگرچه ویرانگر است، همزمان برسازنده نیز هست.

 

۳. آیا مجسمه‌های یادبود اشخاصِ تاریخی بخشی از تاریخ هنرند و حذفشان از شهرها نگران‌کننده است؟

تاریخ هنر کلاسیک مملو از گزینش‌گری، طبقه‌بندی و درجه‌گذاری است، تمایز میان هنر والا و پست، هنرهای زیبا و صنایع دستی، برساخته همین نظم کلاسیک تاریخ هنر است. با استناد به همین تاریخ هنر، مجسمه‌های یادبودی که جزئیاتی بیش از بازنمایی سیما یا پیکر یک شخصیت تاریخی ندارند، بیش از آنکه به ساحت هنر والا تعلق داشته باشند، بخشی از هنر یادبودی عمومی‌اند و جز در موارد خاص (بسته به ویژگی‌های منحصربه فرد مجسمه یا نام هنرمند) در کف درجه‌بندی‌های تاریخ هنری قرار می‌گیرند. بسیاری از آنان با تغییر فیزیکی یک خیابان، یا میدان شهری یا با توافق بر سر اهمیت شخصیتی که مجسمه به او منسوب است به راحتی حذف یا منتقل می‌شوند. در ایالات متحده و بسیار نقاط جهان در سال‌های اخیر بحث جدی درباره‌ی ضرورت حذف برخی نام‌ها و مجسمه‌ها از سیمای شهری مطرح بوده و پیش از پایین کشیدنِ نمادین برخی مجسمه‌ها توسط تظاهرات‌کنندگان، شهرداری‌ها آنها را حذف کرده بودند. پس از این تظاهرات و علنی شدن خشم عمومی نسبت به این شخصیت‌ها نیز مقامات در برخی ایالات آنها را از محل‌های عمومی حذف و به موزه‌های شهری منتقل کرده‌اند. اساساً حضور این مجسمه‌ها بیش از آنکه به دلایل هنری –حتی در حد زیباسازی شهرها- باشد، اهدافی سیاسی داشته است. ضرورت‌های سیاسی تغییر می‌کند، اطلاعات تازه‌ای منتشر می‌شود و طبیعی است که در این میان از اهمیت تاریخی برخی اشخاص کاسته می‌شود. می‌توان به شکل بنیادین‌تری پرسید مجسمه‌ی فلان تاجر برده به دلیل کدام امتیازات هنر و مبتنی بر کدام طبقه‌بندی کلاسیک تاریخ هنری به نماد هنر/ تاریخ هنر تشخیص داده شده است؟

همان تاریخ هنر کلاسیک ظاهراً محکم و بی‌شکاف، بارها نشان داده که به تصادف تاریخ و اقتصاد و اجتماع، نظرش را درباره‌ی ورود یک هنرمند به درون تاریخ هنر تغییر داده است. برخی از مشهورترین آنها کسانی هستند چون رامبراند، ونگوگ و مری کسات. رامبراند که در قرن هجدهم به عنوان هنرمندی درجه چند و خام‌دست و بی‌اهمیت رده‌بندی می‌شد، در قرن نوزدهم جایگاهی اسطوره‌ای پیدا کرد. تاریخ هنر که ونگوگ را به‌کلی نادیده گرفته بود در قرن بیستم به او اقبالی عجیب نشان داد× اما معلوم نیست این اقبال تا همیشه ادامه داشته باشد. مری کسات که روزگاری نماد هنر فمینیستی بود امروز به دلیل رویکردهای طبقاتی اعتبار پیشینش را ندارد و به همین ترتیب بسیار کسان و گرایش‌ها و دسته‌بندی‌ها در همان تاریخ هنر وارد یا خارج شده‌اند. تاریخ هنر همیشه در حال تجدید نظر و بازنگری بوده است. امروز تنها این تجدید نظرها مرئی شده و زبان نقد در تلاش است جزئیات تاریخی و اجتماعی و نظری آن را مستدل کند.

 

A group of people singing in front of a statue

زنان سیاه در اعتراض به مجسمه یادبودی جیمز ماریون سایمز و یاداوری بهره‌کشی او از بدن زنان سیاه، پیراهن‌های خود را به لکه‌های سرخ آلوده کرده‌اند.

منبع تصویر:https://www.gettyimages.fr/search/2/image?phrase=james+marion+sims

 

به مجسمه‌ها و خیابان‌ برگردیم؛ تصویر بالا از زنانی گرفته شده است که در ادامه اعتراضات black lives matters پیراهن‌هایی شبیه به لباس بیمارستان بر تن کرده‌اند؛ پیراهن‌ها را با رنگ قرمز لکه‌دار کرده‌اند و در مقابل مجسمه‌ی مردی در نیویورک ایستاده‌اند که تاریخ پزشکی او را «پدر پزشکی زنان» می‌خواند. جیمز ماریون سایمز خدمات غیرقابل انکاری در پزشکی زنان داشته است. احتمالاً آنچه او در تاریخ پزشکی انجام داده، زندگی زنان بسیاری را نجات داده باشد. اما امروز بر کسی پوشیده نیست که دکتر ماریون سایمز بدن زنان برده‌ی سیاهپوست را بدون کسب اجازه و بدون استفاده از داروهای بیهوشی محل آزمایشات و بررسی‌های پزشکی خود کرده است. این زنان سیاه با پیراهن‌های خونین در کنار این مجسمه ایستاده‌اند تا وجه تاریک تاریخ پزشکی زنان و نسبت آن با بدن‌های زنانه «دیگر» را دیدنی کنند. این تصویری است که در آن قادریم هم میراث تاریخ هنر کلاسیک (مجسمه جیمز ماریوت سایمز) را ببینم و هم پرفورمنسی سیاسی که حاصل رویکردهای انتقادی و نافی تاریخ هنر است. اگر به شیوه رانسیر هنر را آنچه بدانیم که نظم محسوسات را بر هم می‌زند، شاید بد نباشد از خودمان بپرسیم کدام یک از این دو «هنر»ترند؟  

 

پانوشت:

۲. در نوشتن این یادداشت دو کتاب زیر را مد نظر داشته‌ام:

-اخلاق، رساله‌ای در ادراک شر، آلن بدیو، ترجمه باوند بهپور

Differencing the Canon: Feminism and the Writ

 


[i]  https://www.youtube.com/watch?v=GAeWiIGd6hc&t=4s

 

منبع تصویر: Spencer Platt/ Getty Images

مطالب مرتبط