دیدبان آزار

یادداشت‌هایی بر داستان یک تجاوز

«می‌خواهم جهانی را تصور کنم که همه در آن برابریم»

واقعیت این است: چندین ماه قبل،

 با اینکه می‌خواستم به چیزی که می‌نویسم باور داشته باشم، حقیقت تقریبا در همین جملات آغازین متن محو می‌شود.

من شب را در آپارتمان مردی گذراندم. موقعیتی نیمه‌افلاطونی بود که رنگ‌وبویی عاشقانه داشت. گویی آن مرد ماه آسمان‌ها را پیشکشم کرده بود و من دست رد بر آن زده بودم،

در نوشتن این مطلب، آگاه بودم که نیاز دارم تا جایی که ممکن است تکرار کنم چقدر بر نه گفتن پافشاری کردم.

او به من گفت بگذار تمام دنیا را به تو بدهم تا تو هرچه را که می‌توانی از آن برداری. و من که از انکارهای خود لذت می‌بردم جواب دادم: چیزی را که برایم خوشایند باشد برخواهم داشت.

خیلی تنها بودم.

درباره هنر صحبت کردیم.

سال‌ آخر دانشگاهم بود و مشغول کار روی پایان‌نامه‌ام در رشته نقاشی بودم. در مورد هنر حرف زدیم و او بعد از دیدن کارهایم تشویقم کرد نقاشی را ادامه دهم. کارهای من در آن سال‌ها خیلی اروتیک بودند، و معمولا بدن خودم محور آنها بود. این باعث می‌شد بخشی از وجودم به نمایش گذاشته شود؛ بخشی بسیار آسیب‌پذیر و کنجکاو. و او این را دید.

باعث می‌شد احساس مهم بودن کنم.

حالا که به آن دوران نگاه می‌کنم به نظرم می‌رسد چندان هم نقاش خوبی نبودم، ولی او به من گفت که هستم. ای کاش می‌توانستم بفهمم نظر واقعی‌اش همین بود؟

به مردهایی عادت داشتم که احساساتشان نسبت به من را با آب‌وتاب بروز می‌دادند، چون فکر می‌کردم چنین مردانی بی‌آزارند،

می‌خواستم یاد بگیرم، می‌خواستم بدانم از چه چیزی خوشم می‌آید. اما با شناختن اینکه چه چیز برایم خوشایند است فهمیدم آن اعمال و آن رفتارهایی که مایه لذتم هستند ممکن است در معرض خشونت قرارم دهند.

خودم را در موقعیت‌هایی قرار می‌دادم که می‌توانست عاشقانه فرض شود. نسبت به حد و مرزهایم آگاه بودم، اما گاهی خودم را مثل یک عروسک در اختیار آدم‌ها می‌گذاشتم تا نوازش شوم. کاری که شاید عجیب به نظر می‌رسید اما اطرافیانم آن را مثل ضعفی خاص و دوست‌داشتنی در من می‌پذیرفتند. دوستانم هم می‌دانستند که من طبعی احساساتی دارم، عاشق لمس شدن و تماس بدنی هستم.

معمولا پیش نمی‌آمد که تنها باشم، همیشه زود گرم می‌گرفتم و راحت بودم. وقتی با پسری یا دختری به خانه می‌رفتم کسی سوال نمی‌کرد بعد از بستن در اتاق چه اتفاقی افتاد، چون این رفتارِ عادی من بود. هیچ‌وقت مساله مهمی نبود. خودم فکر نمی‌کردم که آسان و دست‌یافتنی به نظر می‌رسم اما ظاهرا اینطور دیده می‌شدم. هیچ‌وقت نیاز نمی‌دیدم توضیح بدهم چرا دلم می‌خواهد کسی کنارم باشد تا فقط یکدیگر را درآغوش بگیریم. مطمئن نیستم زبان و کلمات مناسب برای وصف این حالتم را داشته باشم.

ـ ـ ـ ـ ـ

در آپارتمان آن مرد فقط یک تی‌شرت به تن داشتم و شلوارک پایم نبود. احساس امنیت می‌کردم چون به من گفته بود برایش عزیز هستم. وقتی به تخت‌خواب خزیدم سگش به طرفم پارس کرد. به سگ تشر زد: «آروم بگیر بادی»، وکنارم دراز کشید و باز هم صحبت کردیم. خوشم می‌آمد که کسی کنارم باشد. از گرمای بدن آدم‌ها خوشم می‌آمد.

دو سال بعد از انتشار این مطلب شخصی نام سگ را در متن شناخت و نامه‌ای ناشناس به دفتر حفاظت از حقوق دانشجویان در دانشگاهی که از آن فارغ‌التحصیل شده بودم فرستاد. در نامه با اشاره به نام من  اظهار کرده بود که این مرد از افراد دیگری در دانشکده نیز سوءاستفاده کرده است. دفتر حفاظت با من تماس گرفت و پرسید آیا می‌خواهم شکایت‌نامه‌ای در این زمینه تنظیم کنم یا نه.

حالا حافظه‌ام برای یادآوری جزئیات و توالی اتفاق‌ها یاری نمی‌کند. نه به خاطر مصرف الکل یا مواد مخدر، بلکه به این دلیل که زیاد سراغ آن رخداد نمی‌روم.

کسانی همچون من که ترومایی را تجربه کرده‌اند خاطراتشان درباره حادثه تا مدت‌ها گنگ و مبهم است؛ اینکه چه احساسی داشته‌ایم، یا چرا آنجا بوده‌ایم و آن کارها را کرده‌ایم. گاهی سال‌ها زمان می‌برد که وسعت آسیبی که دیده‌ایم برایمان آشکار شود.

احساس گناه می‌کنم که چرا آنجا بودم، که چرا ماندم، چرا با لباس زیرم به تخت رفتم.

می‌دانم که خودم اجازه دادم گردنم را ببوسد. می‌دانم که مثل علاقه‌ام به لمس شدن از آن لذت می‌بردم. اما می‌دانم که من او را نبوسیدم. با دست راستش لباس زیرم را از پایم درآورد. می‌دانم که دست راستش بود چون من به پهلوی چپم دراز کشیده بودم. چیزی نگفتم ولی خشکم زد. گفت: «آروم، چیزی نیست»، و موهایم را نوازش کرد، سعی می‌کرد یخم را باز کند.

چیزی نگفتم.

در دست‌و‌پنجه نرم کردن با تروما نیاز است ارزش خود را درک کنی، این کمک می‌کند بپذیری که مورد خشونت واقع شده‌ای. این چیزی نیست که همه توانش را داشته باشند، هرچند ای کاش داشتند. این توان گاهی از ما گرفته می‌شود. می‌توانم حس کنم که خودم هم در این متن با این مشکل دست‌به‌گریبان بودم، به خصوص در سطرهایی که در ادامه می‌آیند.

بعد او آلتش را وارد بدنم کرد. ناگهان حسش کردم، و نزدیک پانزده ثانیه طول کشید تا گفتم: «نه، بس کن!»، و او از تنم بیرون آمد و پایین رفت تا با دهانش به من لذت بدهد و من گریه کردم با اینکه حسش خوشایند بود.

نوشتن این لحظات تقریبا غیرممکن است، اما این‌ها دقیقا لحظاتی هستند که باید می‌نوشتم تا اطمینان پیدا کنم این داستان تجاوز ارزش بازگویی داشت. زبانی که ما برای شرح دادن سکس در اختیار داریم (چه در توصیفات پزشکی و چه در ادبیات پورنوگرافیک)، به طرز وحشتناکی آمیخته به کنایه‌ها و پیچیدگی‌هاست، در حالی که تلاش من این بود که از زبانی تخت و بی‌طرف استفاده کنم.

نمی‌دانم اگر امروز این متن را می‌نوشتم این پاراگراف هنوز به همین شکل درمی‌آمد یا نه، و یا اصلا آن را می‌نوشتم یا نه. فقط می‌دانم اگر این قسمت از ماجرا را نمی‌گفتم انگار کلا داستان را تعریف نکرده بودم.

بعد دوباره به من وارد شد و من گفتم: «نمی‌تونم»، و گفت: «هیس، اشکالی نداره»، ولی داشت. گریه می‌کردم و نفس‌نفس می‌زدم. گفتم: «نه، نه، نه!» او سعی کرد آرامم کند و آخر خوابم برد.

صبح، من را به خانه‌ام رساند.

حالم بد بود، از درون مرده بودم. سر کلاس رفتم.

ـ ـ ـ ـ ـ

سال اول دانشگاه که بودم به من تعرض شد. دوست‌دختر سابق پسری که تازه با او به هم زده بودم در یک مهمانی من را دید (البته آن موقع من او را نمی‌شناختم)، خیلی مست بود و وقتی فهمید دوجنسگرا هستم گفت: «وای! چه سکسی!»، و مرا به سمت دیوار هل داد و شروع به بوسیدنم کرد و دستش را میان پاهایم برد. ۱۸ ساله بودم، تی‌شرت مردانه یقه‌هفت سفیدی تنم بود با شلوارک کوتاه جین و جوراب بلند مشکی.

«چه لباسی تنش بود؟»، می‌دانم اهمیتی ندارد اما چون مخاطبی بیرونی خواننده روایتم بود ناگهان به نظرم مهم رسید.

با اینکه با نارضایتی تقلا کردم کنار بروم به کارش ادامه داد. داد زدم: «نه!» و هلش دادم. چند سال بعد در مهمانی دیگری یکی از دوستانش من را شناخت. از من عذرخواهی کرد و گفت: «رفتارش همیشه اونطوری نیست.» تعجب کردم که یک نفر دیگر آن لحظه را به یاد دارد، چون ذهن خودم با تلاش بسیار موفق به فراموش کردنش شده بود.

گفتم: «مهم نیست.»

آن تعرض را گزارش نکردم.

فکر می‌کنم حتی اگر این اتفاق با یک مرد هم افتاده بود باز هم گزارش نمی‌کردم.

من حتی همین تجاوز اخیر که به تازگی توانسته‌ام از آن سخن بگویم را هم گزارش نکردم.

چه می‌توانم بگویم؟

دفتر حفاظت با من تماس گرفت و گفت شخصی به اطلاعشان رسانده که این مرد به افراد دیگری جز من هم تعرض کرده است. این نگاه من به ماجرا را تغییر داد. ناگهان فهمیدم که دیگرانی هم مثل من بوده‌اند، که من یکی از چندین نفر هستم. باعث شد مناسبات قدرت در این اتفاق را بفهمم. او استاد دانشگاهمان بود و من هنوز محصل بودم. این یعنی او می‌توانست از موقعیتش برای ادامه این رفتار استفاده کند. یک شکایت‌نامه تنظیم کردم. نه فقط به خاطر خودم، به خاطر تمام کسانی که نه می‌شناختم نه قرار بود بشناسم. برای کسانی که نمی‌خواستم مثل من آسیب ببینند. سعی کردم این را برای دفتر حفاظت هم روشن کنم.

ـ ـ ـ ـ ـ

چند ماه که گذشت درباره آن مرد با یکی از دوستانم حرف زدم. او گفت: «لریسا! به تو تجاوز شده»
با چشمانی خالی به او زل زدم و او دوباره جمله‌اش را تکرار کرد. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و گفتم: «نمی‌خوام بهش فکر کنم.»

حالم بد شده بود، احساس می‌کردم در ماجرا همدستم. نمی‌خواستم داستان یک تجاوز را تعریف کنم، اما وقتی شروع به روایت کردم فهمیدم که تجاوز بوده است.

این همان لحظه‌ای است که بسیاری از ما همین حالا در آن قرار داریم.

نکته این است که داشتم در میل به لمس شدن می‌سوختم، ولی نمی‌خواستم توسط آن مرد لمس شوم. ولی اینطور نبود که او برایم بی‌ارزش باشد، خوب می‌شناختمش. گاهی پیام‌های تلفنی‌مان تا صفحه‌ها به درازا می‌کشید.

بعد از آن شب و تعرض او، تماسمان قطع شد. درست به خاطر ندارم قبل آن شب بود یا بعدش، تصویر محوی دارم از اینکه در مرکز بهداشت دانشجویان منتظر نسخه‌ دارویی بودم، در صف ایستاده بودم که او عکسی از آلتش برایم فرستاد. یادم هست که پیغام را باز کردم و شوکه شدم. ترسیده بودم و برایم مشمئزکننده بود. نمی‌خواستم همچین چیزی را ببینم و این را برایش نوشتم، نوشتم که ناراحت شده‌ام و نمی‌خواستم این پیام را ببینم. حالم داشت از اینکه او بدونِ اینکه حتی جسما آنجا حاضر باشد به من تعرض می‌کرد به هم می‌خورد. از اینکه تصویر آلت تحریک‌شده‌اش بدون رضایتم وارد ذهنم شده بود و روانم را به هم ریخته بود. شاید خیلی هم عجیب نباشد که دیدن آن عکس نسبت به رخداد آن شب بیشتر به من احساس تجاوز و تحقیر داد.

بگذریم، بعد از اینکه تماسمان با هم قطع شد من تمام پیام‌هایمان را پاک کردم. اما فکر می‌کنم او آنها را در تلفنش نگه داشته بود، چون مسئول تحقیق روی شکایتم در تماسی که برای اعلام حکم با من گرفت گفت که تمام پیغام‌های ما را دیده است. پیام‌هایی که آن مرد به کمیته نشان داده بود تا ثابت کند در این رابطه با من بدرفتاری نشده است. دقیق به خاطر ندارم که چه به من گفتند اما مطمئنم حداقل بخشی از تصویری که به آنها ارائه شده بود حقیقت داشت. در عین حال قسمت مهمی از آن واقعی نبود، یا ناگفته مانده بود. بخشی که برای تحقیقات اداری و سیستم بروکراتیک قابل مشاهده نیست.

ما گاهی ساعت‌ها تلفنی گپ می‌زدیم. شیفته او بودم. علاقه او به من، یا هر اسمی جز علاقه که بتوان روی آن گذاشت، نقطه تعیین‌کننده‌ای در رابطه ما بود. چیزی شبیه اینکه دیوی باوقار و بامحبت به شما توجه کند؛ هم معذب بودم و هم خوشم می‌آمد. می‌خواستم دوست داشته شوم.

اما با این حال چیزی به او بدهکار نبودم. سزاوار اتفاقی که برایم افتاد نیستم؛ باید دائم این را به خودم یادآوری کنم.

من هیچ‌وقت خودم را به طور خاص دوست‌داشتنی نمی‌دانستم. برای همین وقتی عشق به سراغم می‌آمد دلم می‌خواست پسش بزنم. عادت دارم که فقط تکه‌هایی از چیزی را داشته باشم و بقیه‌اش از دسترسم خارج باشد. برای همین وصف این تعرض پیچیده می‌شود. وقتی به نقش خودم در حادثه‌ای که آزارم داد فکر می‌کنم دلم می‌خواهد خودم را سرزنش کنم. نمی‌توانم از این فکر دست بردارم که انگار خودم بودم که باعث آن اتفاق شدم، اما لایقش نبودم، هیچ‌کس لایق چنین چیزی نیست.

اگر آن زمان یا هروقت دیگری از من سوال می‌شد که آیا آن مرد به لحاظ جنسی برایم جذاب است جوابم نه بود. هیچ‌ صفت جسمانی‌ای در او به چشمم نمی‌آمد، هیچ ویژگی‌ای نداشت که دلم بخواهد با او بخوابم.

او گاهی از من می‌پرسید که آیا خوشم می‌آید با او بخوابم، آیا برایم جذاب است. من خوشم نمی‌آمد اما نمی‌خواستم توجهش را از دست بدهم، می‌گفتم بله. دروغ می‌گفتم، به او و به خودم ، اما دروغ‌ها در پیغام‌های تلفنی قابل تشخیص نیستند.

اینجا نکته‌ای هست که فقط برای خودم معنادار است. اما می‌نویسمش تا اثبات کنم حد و مرزهایم چقدر معوج شکل گرفته بودند. اگر از او متنفر بودم حالا قربانی قابل‌قبول‌تری به حساب می‌آمدم.

هنوز هم از او متنفر نیستم. دلم می‌خواهد از روی زمین محو شود اما از او متنفر نیستم. از اینکه فکر کرد کارش اشکالی ندارد متنفرم، از اینکه عدم‌توازن قدرت میانمان را نفهمید متنفرم، از اینکه این رفتار وحشتناک را با زنان دیگری هم کرده متنفرم. اما برایش متاسف هم هستم، چون مطمئن نیستم کسی هرگز به او آموخته باشد که رفتار درست در چنان موقعیتی چیست. فکر نمی‌کنم آن شخص باید من می‌بودم، ولی کسی باید یادش می‌داد.

اگر او را اینقدر از نزدیک نمی‌شناختم قربانی مقبول‌تری بودم. فکر می‌کنم خودم این بلا را سر خودم آوردم، حقم است.

تصویر اینکه چه کارهای دیگری می‌توانستم در آن موقعیت بکنم یا چه اتفاق دیگری ممکن بود بیفتد دائم در سرم رژه می‌رود. تمام احتمالات را موشکافی می‌کنم، پایان‌ناپذیرند؛ مثل وقتی که انعکاسمان در دو آینه مقابل هم تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کند.

تقصیر من بود؟

آیا خودم آن موقعیت را درست کردم؟ آیا مسئولیتش با من است؟

اگر کسی را که آن کار را کرده بشناسم باز هم تجاوز است؟

اگر نه نگفتم، اما بله هم نگفتم و بعد گریه کردم باز هم تجاوز است؟

می‌خواهم بگویم که گریه کردم تا شما بدانید که نمی‌خواستم. می‌خواهم بگویم عذاب کشیدم تا داستانم قابل‌قبول باشد. روایت تجاوز تنها با نقلِ درد و رنج زن قربانی معنا پیدا می‌کند.

چون گویی درد و رنج یک زن اساسی‌ترین عنصر وجودی یک روایت تجاوز است.

باید عذاب کشیده باشم. باید نوعی از تروما را از سر گذرانده باشم. باید به شکلی آسیب‌دیده باشم. من از یک تجاوز جان به در برده‌ام. هرچند چندان هم قربانی متعارف و مقبولی نیستم، من شب را همانجا ماندم، اجازه دادم صبح من را برساند.

شنیدن داستان‌ها و تجربه‌های زنان دیگر بسیار آسوده‌ام کرد، یک آسودگی دیرهنگام اما خوشایند. دانستن جزئیات پیچیده و متزلزل هر رخداد باعث شد بفهمم هیچ‌کدام از ما آن قربانی‌ کلیشه‌ای و تعریف‌شده نیستیم. خیلی‌هایمان داستان‌هایی گیج‌کننده داریم. اگر همه مجبور شوند بین همدست تجاوز بودن یا  قربانی تمام‌عیار بودن یکی را انتخاب کنند همه‌چیز غیرواقعی خواهد شد. من تنها زمانی می‌توانم به خودم بگویم تو مقصر نبودی که با شنیدن قصه دیگری همین جمله را به او گفته باشم.

من همدست بودم، در شکستنِ تکه‌های ترک‌خورده وجودم.

ـ ـ ـ ـ ـ

اما این شکل رفتار خیلی وقت قبل در من شروع شده بود. این افسانه، قصه، شیوه کنار آمدن یا هر نامی که بر آن بگذارید. خیلی قبل‌تر از دیدن این مرد، سگش، یا ماندن در آپارتمانش.

من خیلی دیر و یکباره وارد زندگی جدی شدم. ناگهان دیدم که ظاهرم برای آدم‌ها جذاب است، چه جالب! مردم با من خوب بودند و حرف‌هایم برایشان شنیدنی بود. مست قدرت بودم.

اما آیا چیزی که آدمی را به انقیاد درآورد قدرت به حساب می‌آید؟

پس شروع کردم و با همه خوابیدم، چون آسان بود. خوب و بد را تشخیص نمی‌دادم. بی‌پروایی، جذابیت و بی‌قیدی را دستاورد خودم می‌دانستم. فکر می‌کردم طبیعی است که دائم آسیب ببینم.

این را قبلا نوشته‌ام، و به یاد دارم که کجا نوشتمش. این همه شکل از زیستن وجود داشت و هیچ‌کدام برای من نبود. چون فکر می‌کردم هیچ‌وقت لایق عشق نخواهم شد. اما حالا می‌خواهم در حاشیه این را بگویم که این درست نیست. شاید در زمانی به نظر واقعی می‌رسید اما نبود. داشتن عشق، شادی و لذت امکان‌پذیر است.

مهم است این را متوجه شوید که این توضیحات در ذهن من به هم مربوط‌اند. اینکه من فکر می‌کردم خوشی را به دست آورده‌ام. شادی چیزی نیست که شما باید لایقش شوید تا به دستش بیاورید، رنج هم همینطور. من لایق درد نبودم، شما هم نیستید. خودم هم مقصرم.

[ این مساله مربوط به نژاد نیست. من هیچ‌وقت یک انسان کامل فرض نشدم. ربطی به نژاد ندارد. ربطی به نژاد ندارد. نمی‌توانم در این مورد حرف بزنم.]

اینجا نقطه‌ای است که متن شروع به فروپاشی می‌کند. چرا که من در تلاشم از چیزهایی حرف بزنم که کلمات مناسب برای آن را در اختیار ندارم. این مشکل مربوط به بی‌ارزش دانستن نظام‌مند خود به عنوان یک غیرسفیدپوست در آمریکاست. این چیزی است که کم‌کم مثل یک مرض در تمام جان شما پخش می‌شود، و باور می‌کنید حقیقت زندگیتان همیشه همین بوده است.

همیشه با خواندن روایت‌های تجاوز در مقاله‌های شخصی یا اخبار از اینکه بسیاری از زنان متجاوزشان را از قبل می‌شناختند حیرت‌زده می‌شدم. از اینکه چطور توانسته‌اند به زندگیشان ادامه دهند، چیزی نگویند و به مهمانی بروند و دیگران را در خانه و فضای خصوصیشان راه دهند.

اما خودم هم چیزی نگفتم. من هم گذاشتم طرف تا خانه برساندم. حالا که این بخش از داستانم را فاش کرده‌ام قربانی همدلی‌برانگیزتری شده‌ام، یا فقط ثابت کردم دنیا زنان بی‌پروا را سر جایشان می‌نشاند؟

تا مدت‌ها چنین چارچوب‌هایی در محضر قانون و دادگاه مهم‌ترین نقش را داشتند. اما حالا اَشکال دیگری از نگاه به مسائل مطرح شده‌اند که حیاتی‌تر هستند. خوشحالم که آن چارچوب‌های خشک در هم شکسته‌اند؛ اینکه رنج چه کسی بااهمیت‌تر است، یا درد چه کسی معتبرتر است. اما هنوز راه بسیاری پیش رو است.

چند ماه از شبی که به من تجاوز شد می‌گذرد. هنوز این کلمه را با کم‌رویی استفاده می‌کنم. حالا که این‌ها را می‌نویسم از هر زمانی در زندگی کوتاه و بی‌قرارم عاشق‌تر هستم.

فکر می‌کنم ارزش اشاره کردن داشته باشد که حالا که این حاشیه‌نویسی‌ها را می‌کنم هم عاشق هستم. مهم است بگویم که قلمروی عشقی که فکر می‌کردم تماما دور از دسترسم است اکنون تبدیل به جایی شده که می‌توانم بارها در آن پا بگذارم. محدوده‌ای که خودم را برای بودن در آن بی‌ارزش می‌دانستم حالا نقطه‌ای امن و در دسترس است.

من ترسو، نیازمند، مضطرب و وابسته بوده‌ام. وحشتناک بوده‌ام. چرا که نمی‌دانستم عشق چیست و چگونه ظاهر می‌شود.

مقصودم از این جملات این بوده که ما نمی‌دانیم چطور از امیالمان حرف بزنیم و این نشان می‌دهد مفهوم رضایت که در بستر نظری، سیاسی و عملی اینقدر ایده فوق‌العاده‌ای به نظر می‌رسد چقدر در ورطه عمل شکننده و گیج‌کننده است. نمی‌توان درباره امیال صریح نبود اما از رضایت حرف زد و برای رسیدن به این صراحت باید شرم و احساس گناه را کنار گذاشت. همینطور این احساس خواری و پستی را که تمام جملات این متن را دربرگرفته است.

اطرافش می‌گشتم، مشاهده‌اش می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم آیا عشق هیچ وقت نصیب من هم خواهد شد؟

 

بیشتر بخوانید:

آیا به من تجاوز شده است؟

چرا بازمانده تجاوز رابطه‌اش را با متجاوز ادامه می‌دهد؟

 

وقتی به یکی از دوست‌پسرهای سابقم گفتم که به من تجاوز شده است گفت: «پس برای همینه که اینقدر از کارهای عجیب و غریب خوشت میاد!» از او پرسیدم منظورش چیست. گفت تمام دختران بی‌پروا در سکسی که می‌شناسد به نوعی آسیب‌دیده و زخمی هستند. از او پرسیدم آیا فکر نمی‌کند همه دخترها به نوعی آسیب‌دیده‌اند؟ جوابی نداشت.

من از رفتارهای خاصی در سکس خوشم می‌آمد. کمی درد برایم لذت‌آور بود. وقتی شریک جنسی‌ام موهایم را می‌کشید یا گلویم را می‌فشرد تحریک می‌شدم. فکر نمی‌کنم این ارتباطی با آسیب‌دیدگی و پریشان‌حالی داشته باشد. یا شاید هم دارد. شاید مربوط به تبادل قدرت است. اینکه کنترل دست چه کسی است.

تقریبا مطمئنم این بخش را در متنم آورده بودم تا بگویم باید فهم خود از قدرت را پیچیده‌تر کنیم. هرچند حالا که آن را بازخوانی می‌کنم اطمینان ندارم منظورم را به درستی بیان کرده باشم. فکر می‌کنم مهم است که روشن‌تر به این موضوع اشاره کنم. تفاوت زیادی بین تبادل قدرت رضایتمندانه در سکس (مثل روابط بی‌دی‌اس‌ام )، و اعمال قدرت بدون رضایت یکی از طرفین وجود دارد. درست است که قدرت عرصه‌ای اروتیک است، اما این به معنای اعمال خشونت در رابطه نیست.

قبلا با پسری بسیار درشت‌هیکل در رابطه بودم، ارتشی سابق با قدی حدود یک‌متر و ۹۰. موهای بور مجعدی داشت؛ پسر آمریکایی تمام‌عیار. خوشش می‌آمد که در سکس دست‌وپایش را ببندم، برای من هم خیلی هیجان‌انگیز بود، روبان قرمزم روی پوستش زیبا بود. اما در واقع دلم می‌خواست برعکس باشد، تمام زندگی‌ام برای قدرت و استقلال تلاش کرده بودم، نمی‌خواستم در تخت‌خواب هم کنترل دست من باشد.

کسی که مهم‌ترین عشق زندگی‌ام است یک بار به دست‌هایم دستبند زد. مست و خوشحال بودیم. روی زانوهایم بودم در حالی که دستانم از پشت بسته بود. دستانش میان موهایم بود، سرم با دستش حرکت می‌کرد و هدایت می‌شدم. آن شب در حساس‌ترین مرزهای وجودم احساس امنیت کردم.

این‌ها را تعریف می‌کنم که بگویم امیال جنسی غیرمتعارف به معنی آشفتگی روانی انسان‌ها نیستند.

یا شاید هم هستند.

شاید هم می‌توانند توامان در ما وجود داشته باشند.

می‌خواهم بگویم این امیال بد نیستند. تلاش می‌کنم به من نگویند آسیب‌دیده. می‌خواهم بگویم همه ما مجموعه‌ای از آسیب‌ها را در خود حمل می‌کنیم که می‌توانند با امیالمان هم‌زیستی کنند؛ تجربه تجاوز، عشق و رابطه جنسی خشن.

ـ ـ ـ ـ ـ

مردی را که به من تجاوز کرد دیدم، جایی که برایم قابل‌پیش‌بینی بود.

در نوامبر ۲۰۱۷ دفتر حفاظت از حقوق دانشجویان رسیدگی به شکایت من را به اتمام رساند. بخش تحقیقات درباره موارد ناهنجاری جنسی این امکان را برای دانشگاه‌ها فراهم می‌کرد که در مواجهه با نمونه‌هایی از سوءرفتار جنسی، روش‌هایی مستقل از سیستم قضایی را پی بگیرند.

در ظاهر این راهکار خوبی است، این بخش در تلاش است موارد سوءرفتار به سرعت جرم‌انگاری نشوند، حداقل برای طبقه جوان و ممتاز دانشجو. اما باز هم ایرادهایی در این شکل از برخورد هست؛ این بررسی‌های خشک و اداری همچنان مبتنی بر اصول مردسالارانه و بالقوه نژادپرستانه بنا شده‌اند، روی همان پایه‌هایی که ما را به اینجا رسانده‌اند. هر نظام رفتاری جدید با افرادی که مجریان آن هستند خوب یا بد معنا می‌شود، و اغلب نظام‌های بروکراتیک ما به شدت ناکارآمد هستند.

به هرحال، من به دنبال عدالت بودم و این عدالتی بود که نصیبم شد: مسئول تحقیق روی شکایتم تماس گرفت و گفت که هیئت بررسی به این نتیجه رسیده‌ که تعرضی صورت گرفته است. با خودم گفتم: پس واقعا تعرض بوده! اما این چه عدالتی است که او پیش از این دانشگاه را ترک کرده و به شهری دیگر و دانشکده‌ای دیگر رفته است؟ از کجا معلوم که این رفتار را ادامه نخواهد داد؟ از کجا معلوم از این ماجرا درس گرفته باشد؟

دلم می‌خواست به خاطر کارش مجازات می‌شد، اما نشد. و کم‌کم این را می‌فهمم که تنبیه و مجازات چندان هم راه مناسبی برای درس گرفتن نیست.

این بخش را برای محافظت از حریم خصوصی او مبهم می‌نویسم، با اینکه خودم هم نمی‌دانم چرا می‌خواهم از او محافظت کنم. شاید چون فکر می‌کنم او نمی‌داند کاری که کرده تجاوز بوده است. دوباره احساس همدست بودن دارم.

او را نگاه کردم و دلم آشوب شد و چند لحظه بعد از هر حسی خالی شدم. من که برای دیدن او آنجا نبودم. او مثل یک شیء، یک چیز بی‌اهمیت در زندگی‌ام بود. مثل خود تجاوز که فقط بخشی از زندگی من بود؛ یکی از ده‌ها تعرض.

وقتی می‌دانیم آسیب‌ها و تعرض‌ها تمامی ندارند که دیگر از آن‌ها لیست تهیه نمی‌کنیم!

در یک کافه بود که به او برخوردم. با صدایی لرزان گفتم: «سلام!» هیچ‌چیز نگفت. طوری به من نگاه کرد که انگار روح دیده. شاید با دیدنم فهمید که آن شب بخشی از وجود من را کشته است. حدس می‌زنم می‌داند کارش اشتباه بوده، اما نمی‌دانم میزانش را هم می‌فهمد یا نه.

آیا این منصفانه است که بخواهم برای کارش حساب پس دهد؟ یا همانطور که من کلنجار رفتم و عذاب کشیدم درگیر باشد؟ آیا انصاف است که دلم عذرخواهی و پشیمانی‌اش را می‌خواهد چون فکر می‌کنم مردها هیچ‌وقت مسئولیت کارشان را نمی‌پذیرند؟ آیا اشتباه است که با وجود اینکه می‌دانم او هم مثل من یک انسان است آرزو دارم اینقدر این لکه ننگ را با خودش حمل کند تا بفهمد کارش غلط بوده؟

به آن شب که فکر می‌کنم از خودم دور می‌شوم. باز هم احساس می‌کنم لایق عشق نیستم، فکر می‌کنم همین فکر بود که من را در آن وضع قرار داد، چون به دخترهای دوست‌داشتنی که تجاوز نمی‌شود. (البته که می‌شود) از خودم می‌پرسم آیا این سزای خارج از قاعده رفتار کردن است؟ مردم می‌گویند که این روزها دیگر قانون و حد و مرزی وجود ندارد، اما هست، تنها شکل آن تغییر کرده است. حالا ما نوع جدیدی از سیاست محترم محسوب شدن، آسیب رساندن بدون عواقب و کنترل بر کنش‌ها و واکنش‌ها داریم. گونه جدیدی از فاعل‌ها و عملکردهایشان.

نمی‌دانم کی از این فکر که خودم مقصر بودم دست برخواهم داشت.

یک سال است به آسیب و صدمه‌ای که دیده‌ام فکر می‌کنم. به اینکه چطور یک نفر می‌تواند وارد زندگی شما شود، آزارتان دهد، برود و به زندگی‌اش ادامه دهد. فکر می‌کنم التیام یافتنم تا کی طول خواهد کشید، چقدر زمان می‌برد تا دوباره احساس خوشی، لیاقت، ارزش یا شادی کنم.

اینجا متن مجددا متناقض و فروپاشیده می‌شود. حتی حالا هم نمی‌دانم چطور کاملش کنم. این را می‌دانم که این همه ارزش‌گذاری خود، این میزان ارزیابی امیال چه نقش کلیدی‌ای دارند. می‌دانم که پشت این توضیحات سال‌ها و سال‌ها پیام منفی خوابیده است. تجربه طولانی نژادپرستی فراگیر و نظام‌مند، زیستن یک ترومای عاطفی. تمام چیزهایی که ذهن ما را اینگونه ساخته‌اند باید از نو آموخته شوند.

اما همچنان به کارهایی که ممکن است آسیب‌زا باشند ادامه خواهم داد. زندگی‌ام را با مجموعه‌ای از تناقض‌ها پیش خواهم برد. درستش همین است، وگرنه هرچه گفتم بی‌فایده می‌شود.

اگر واقعا به این جمله‌ها باور داشتم نیازی نبود کلمه‌ای از این متن را بنویسم. فقط نوشتمشان تا بتوانم آنچه برایم رخ داد را پشت سر بگذارم و به زندگی‌ام ادامه دهم.

نیاز داشتم این را بنویسم.

نوشتن برایم راهی بود که از طریق آن از آنچه اتفاق افتاده بود و عمیق‌ترین لایه‌های وجودم را آزرده بود عبور کنم. مسیری بود که باعث شد با فقر باورنکردنی زبان در وصف خشونت جنسی مواجه شوم.

ابهامات بی‌شماری در این متن هست، درگیری‌هایی که حتی در این حاشیه‌نویسی‌ها نیز از آنها رها نشده‌ام. حتما ساده‌تر می‌بود اگر سیاست به خرج می‌دادم و با قاطعیت می‌گفتم ابدا تقصیر من نبوده است. می‌توانستم همینقدر صریح و تخت برخورد کنم، و کسانی را که چنین انتخابی کرده‌اند سرزنش نمی‌کنم. ولی در اعماق قلبم می‌دانم که در آن صورت دروغ گفته بودم، و از نوشتن آن دروغ احساس شرم می‌کردم. همه حرفم این است که من، یا حتی همه مایی که چنین اتفاقی را از سر گذراندیم، و ممکن است باز هم بگذرانیم، می‌توانیم از آن یک درس بگیریم؛ با تردیدها و ابهام‌هایمان روبرو شویم تا بتوانیم خوانشمان از یکدیگر و خودمان را تغییر دهیم. تا قانون‌های نوشته شده درباره عشق و خشونت را از نو بنویسیم.

نیاز داشتم با نوشتن راهم را پیدا کنم. مسئولیت را از دوشم بردارم و احساس گناه را کنار بگذارم. باید می‌فهمیدم که ماجرا چطور شروع شد، هر تکه پازل کجا نشست و چطور از درد رها شدم. این حادثه بزرگ‌تر از من بود. سررشته‌اش به جایی می‌رسید که برای وصف آن کلمات کافی نیستند.

تلاش می‌کنم معذرت‌خواهی نکنم. می‌دانم که با عذرخواهی دست خود را رو کرده‌ام. مهم است که شما هم بدانید.

می‌خواستم کاملا رو بازی کنم. می‌خواستم ببینید که در این داستان از کجا به کجا رسیدم و چطور در هر قدم تصمیم‌هایی گرفتم. حتی حالا هم دارم همین کار را می‌کنم. می‌خواهم بدانید که در این داستان برای خودم عاملیت قائلم. با وجود اینکه باور دارم مورد خشونت واقع شده‌ام تلاش می‌کنم در روایتم از دوگانه آزارگر/قربانی فاصله بگیرم. می‌خواهم جهانی را تصور کنم که در آن کنش‌هایمان با هم برابرند، یکدیگر را تمام و کمال فهم می‌کنیم. می‌خواهم بفهمیم شناختن امیالمان تا چه اندازه مهم است، با تمام وجودمان بفهمیم.

 

نویسنده: لریسا فَم

برگردان: زرین جوادی

منبع: Verso Books

منبع تصویر: The Marshall Project

مطالب مرتبط