پگاه پزشکی: اما آن دو نفر چه؟ یکی از کسانی که در سالهای کودکی و نوجوانی بسیار پیش میآمد بخواهم از گذشتهاش بدانم عکسی سیاه و سفید داشت از چهار نوجوان که لبه سکوی جلوی مغازهای نشستهاند. حالا سعی میکنم عکسی را که سالهاست ندیدهام به یاد بیاورم. هر چهار نفر میخندیدند، یا در ذهن من اینطور مانده است. سه نفر خیره به دوربین و نگاه چابک نفر چهارم جایی کمی آنطرفتر. نمیدانم شاید خیره به رهگذری یا جایی که بعد از آن بروند. و همه رها در لحظهای که انگار شور آغازین چهار زندگی پرتکاپو را در خود دارد؛ چهار «آینده». یکی از آنها را میشناختم. همان که عکس را داشت. و دیگری؟ «فکر کنم اروپا باشه». و این دوتای دیگر؟ سکوت؛ عوضکردن حرف؛ یا کلمهای مبهم زیر لب.
این همان سکوت پرفریادی است که تلاش دارم از آن بنویسم. آن دو «آینده»، خیلی زود، چند ماهی بعد از آن عکس به چوبه دار یا جوخه تیرباران رسیده بودند. «اعدام» که حالا نامیدنش برایمان ممکنتر شده است، زیرا صدایی جمعی برای فریادزدن علیه آن پیدا کردهایم، اغلب واژه سرکوبشده گفتگوهای بین دو نسل بود؛ آنها که سالهای بعد از انقلاب ۵۷ را یادشان است و آنها که نیست. البته بیتردید از وضعیتی در شهرهای مرکزیتر حرف میزنم؛ شهرهایی که امتداد سنت مبارزاتی در آنها در پیوندی نزدیک با تهران و زبان فارسی بوده است. وگرنه شکی نیست، و بعد از قیام ژینا روشنتر از پیش است، که در همه این سالها سنتهای مبارزاتی، مقاومتهای جمعی و سوگواریهای جمعی بهعنوان بخشی از این مقاومت در بین بهحاشیهراندهشدگان امتداد داشتهاند. در شهرهای مرکزیتر اما، برای ما که بعد از آن «سالهای خون» آمده بودیم یا در آن سالها کمسنوسالتر از آن بودیم که آن ترومای ناگفتنی را به خاطره سپرده باشیم، حتی خود واژه اعدام هم از دسترس خارج میشد. گویی گفتن از آن، فکرکردن به آن و تخیل آن میتوانست به فروپاشی روحی ما برسد یا به فروپاشی آن که در برابرمان نشسته است؛ آنکه کنارش در گذشته در آن عکس دو نفر دیگر نشستهاند.
ما، «دیرترآمدگان» در میانه جمعیتی بزرگ میشدیم که ترومایی سوگوارینشده را در سینهاش نهان کرده بود. نه این که سوگواری فردی نبوده باشد و یا حتی سوگواریهایی جمعی. اما خود این سوگواریها هم به وحشت خاطره آن سالها آمیخته بود و پیوستن به آنها ناممکن. حتی نام شهریور ۶۷، کلمهای ممنوع بود که «مبادا در مدرسه یا دانشگاه از دهانت بلغزد.» ما تنها پارههایی جداافتاده از آن سالها داشتیم. نامهایی پراکنده، عکسهای خاکگرفته پنهانشده پشت عکسهای دیگر در آلبومها، عکسهای فرودگاه سنندج که برایمان از رواییترین و نزدیکترین مواجهههای ممکن با معنای اعدام و از سوی دیگر با سرکوب کوردستان بود. عکسهای آنها که ایستادهاند (به طرز هولناکی استوار ایستادهاند) و بعد خم میشوند و بعد میافتند. و آن یک نفر که دستش شکسته است. ترانههای انقلابی، به یادگارمانده از پیش از سال ۵۷، ضبطشده در نوارهای قدیمی که در بین صدایی پرخش کلماتی را در ذهنمان حک میکردند؛ جنگل، سیاهکل، بیژن، ستاره، رود... نامها و استعارهها. ترانهها همه یک دلخوشی را در خود تکرار میکردند که جمعبودنی ممکن (بوده) است که این نامها از طریق آن روایت دارند، تاریخ دارند و دستیافتنیاند. ترانهها وعده میدادند که «فردا، رود طغیان شورافکن در دریا میخوابد.»
اما اینها همه نمیتوانستند در دیوار عظیم سکوت و سرکوب رخنه کنند. سکوت ادامه مییافت و متورم میشد. برای آنها که وارث این سکوت بودند، آن سالها و آن آدمها بیشتر و بیشتر رازآلود میشدند. و برای آن دیگران، آنها که انگار نمیدانستند تنها ۱۰ سال، ۲۰ سال، با روزهایی فاصله دارند که حتی نمیتوان آن را بر زبان آورد. حالا که به عقب برمیگردم این سکوت متورم یکی از عبورناپذیرترین مانعها برای دسترسی به خاطره انقلاب و باز-فهمی جمعی آن بود. ما که کنار هم راه میرفتیم، درس میخواندیم، طغیان میکردیم، شعار میدادیم و از گاز اشکآور فرار میکردیم، نیاز داشتیم به چشمان یکدیگر خیره شویم و آن واژه ممنوع را بر زبان بیاوریم. نه برای گذشتگان، برای خودمان. برای فهمیدن معنای فریادهایمان و یافتن امتداد آن در گذشته و تخیل امتداد آن در آینده. ما به سوگواری جمعی نیاز داشتیم. اما این سوگواری جمعی هرگز نمیتوانست شکلی از پذیرش وضع موجود را به خود بگیرد. شکلی از عبوری آرام از آنچه گذشته بود.
سوگواری باید باشد تا واسطه ما و خاطره تروماتیک گذشته شود؛ واسطه زندگان و آنان که رفتهاند بیآنکه به تمامی رفته باشند. اما پیچیدگی تناقضآمیزی در این بین است. ازیکسو اگر جمعیت فرآیند «کامل» سوگواری را پشت سربگذارد، آنچه از دسترفته را بپذیرد و تروما را درونی کند، گویی به وضعیتی که هست تن داده است. آنها که در گورند در گور میمانند و سوگواران وقتی که لباس سیاه از تن دربیاورند، لبخندزدن را «به یاد میآورند.» در این معناست که سارا احمد از «فرهنگ شادی» انتقاد میکند که اتفاقا در خود خشونتی بازچندان را پنهان کرده است. هم خشونت علیه کسانی که به اجبار «شاد» میشوند و هم علیه آنها که نمیخواهند یا نمیتوانند از تروماهای گذشته بهتمامی عبور کنند؛ آنها که تن به «شادبودن» تحمیلی نمیدهند. اما از سوی دیگر، گریختن از این سوگواری جمعی یا ناممکنشدن آن وضعیتی مالیخولیایی را ایجاد میکند که در آن گذشته تروماتیک، رازآلود و دستنیافتی میشود. بدون کنش جمعی سوگواری، جمعیت نمیتواند روایت خودش را از گذشته بسازد و ناچار به روایتهایی پناه میبرد که به شکلی ازپیشآماده و در دسترس او هستند. گذشتهای که نمیتوان از آنِ خود کرد، با روایتهای اغلب سرکوبگر تسخیر میشود. و هر روایتی که صدای بلندتری دارد (سرمایه بیشتری پشت آن قرار دارد) فضای بیشتری را اشغال میکند. بدون امکان سوگواری جمعی یا امکان پیوستن به جمعیتهای سوگوار، «ما» امکان ساختن روایت جمعیمان از تروما را از دست میدهیم.
به سکوت متورم آن سالها برمیگردم. به روایت ناگفته «آن دو نفر»ها در همه آن عکسها که خاطره لحظه انقلاب و دهههای بعد از آن را تبدیل به دورانی رازآلود و دورازدسترس کرده بود. و از این طریق تنها دهه وحشتبار ۶۰ نبود که از روایتهای ما دزدیده میشد، بلکه اعدام به عنوان یک واژه سرکوبشده در تاریخ پخش میشد و به پیش از لحظه انقلاب هم میرفت. این سکوت متورم، روایت آنها را که پیش از سال ۵۷ در برابر گلوله یا بالای چوبه دار رفته بودند نیز از صدای «ما» خالی میکرد. داستان زندگی، مبارزه، شکنجه و مرگ آنها زیر سنگینی نام تروریست، جداییطلب، شورشی مسلح و... توسط اعدامکنندگان سابق یا اعدامکنندگان تازهنفس تحریف میشد. رسانههایشان برایمان روایت میکردند (هنوز هم میکنند). در آن سالها، صداهای پرپژواک بسیاری (از جمله گفتمان اصلاحات) نقش «بهجای» خود را بازی کردند تا این سوگواری ناممکنشده را امتداد دهند. نام آن دو نفر را از تصویر بیرون بگذارند و انکار کنند که بین ما و لحظه انقلاب ترومایی وجود دارد که همهچیز را برای همیشه تغییر داده است.
چهقدر زمان برد تا خردهروایتهای ممنوع سالهای پس از انقلاب خودشان را درون گفتگوهای بلند جمعی ما هل بدهند؟ چهقدر زمان میبرد تا ما روایت جمعی خود را از آن سالها بسازیم؟ و ساختن این روایت در چه تقاطعی از سوگواری و مالیخولیا ممکن میشود؟ شاید جایی وفادار به هردو سوی تناقض. یک سوگواری پایانناپذیرنده (سوگواریای که از پذیرفتن پایان تن میزند) که ما را از مالیخولیاهای فردی و تکهپاره بیرون میکشد، مالیخولیا را هم جمعی میکند و با هم روایتکردن را ممکن. جمعیتهای زیادی در همه این سالها این سوگواری پایانناپذیرنده را بهعنوان بخشی از سنتهای مبارزاتی خود زنده نگاه داشتهاند. روایت تاریخشان را ساختهاند؛ بیآنکه تسلیم وضعیت موجود شوند. اکنون در تلاقی یک آگاهی متفاوت جمعی و امکانات رسانهای متفاوت، دسترسی به این جمعیتها برایمان ممکنتر شده است. ما وارثان آن سوگواری ناممکن، حالا اینجا ایستادهایم. حالا سوگواری مادران کورد بعد از اعدام فرزندانشان میخکوبمان میکند؛ بیانیه دادخواهان کشتهشدگان «سالهای خون» دستبهدست و سینهبهسینه میرود؛ چهره تکیده اما استوار مادران دادخواه نقاط مختلف این جغرافیا را به هم پیوند میدهد؛ و سنت سوگواری بیپایان ماشالله کرمی جایی مهم در روایت جمعی «ما» از گذشته پر کرده است. حالا گویی این سوگواری جمعی آغاز شده است و امکان نامیدن اعدام، تخیل آن، روایتکردن و فریادزدن علیه آن را ایجاد کرده است.
نمیخواهم تن به خوشخیالی بدهم که این بار ما روایت خودمان را میسازیم (البته که میسازیم) و صدای آن بهقدری بلند خواهد شد که آن روایتهای تکهپاره را که به خوردمان داده بودند از تصویر بیرون بیاندازد. هنوز صدای رسانه بلند است و پیوند سرمایه و رسانه مثل همیشه استوار. هنوز سرکوب وحشیانه میتازد و نسبت با گذشته در «شبهای اعدام» دوباره و دوباره تغییر میکند. هنوز زندگی دریغ میشود و از پس آن چیزی برای همیشه تغییر میکند. اما اینبار، ما هم در تلاقیای از سنتهای مبارزاتی قرار گرفتهایم که سوگواربودن را بیآنکه نقطه پایانی برای آن باشد به زندگی گره زدهاند. تابستان ۶۷ دیگر ننامیدنی نیست، جز برای آنها که به عمد میخواهند آنچه گذشته است را تحریف کنند و چه بسا ادامهدهندگان راه همان گفتمانهایی هستند که پیش از این میخواست گذشته را روایتنشده نگه دارد؛ نادیده بگیرد.
یکبار در مدرسه میخواستم از معلم تاریخ درباره سعید سلطانپور بپرسم. خیلی ساده میخواستم بدانم او کجای داستانی است که دارند برایمان تعریف میکنند. جرات نداشتم که بلند بگویم. روی کاغذی نوشتم و به او دادم. پاره کرد. توی سطل انداخت. و گفت کسی او را نمیشناسد. حالا، ما آنها را میشناسیم و ما دست از روایتکردن برنمیداریم. و در این همواره روایتکردنمان، اعدام با همه کشتنهای سیستم سرکوبگر پیوند میخورد. ما آنها را میشناسیم. آنها که زیر هجومهای مکرر خشونت مرکزگرایی مردسالار کشته شدهاند. آنها که تنها راه ادامه حیاتشان و باهمبودنشان با مرگ یکی شده است. آنها که در برابر الگوی مکرر خانواده انحصاری دگرجنسگرا، در برابر نامهایی که با اولین نفس تحمیل میشوند مقاومت میکنند. و زنان که زیر سنگینی هزار نام و توصیف خشونتی مستمر و هرروزه را در خانه و خیابان تجربه میکنند. حالا ما یکدیگر را میشناسیم؛ ما از یکدیگر سوگواری میآموزیم و ما دست از روایتکردن برنمیداریم.