نویسنده: د.
این متن را برای تمام همرزمانم در دانشگاه، که به من درس امید و آزادگی دادهاند، مینویسم. خسته و کمی فرسودهام اما درونم امید و هیجانی موج میزند که به راحتی از بین نمیرود. امیدی که پیشتر با توسل به کتابها و حلقههای نزدیکم، لمس میکردم؛ اما امروز، زندگی روزمرهام با امید پیوند ناگسستنیای خورده است. برای شرح و به اشتراک گذاشتن این حس، دو روز متفاوت از زیست روزمرهام را برای شما روایت میکنم.
روایت اول: اردیبهشت بود و هوا آفتابی. دوستان پسرم در حیاط دانشگاه فوتبال بازی میکردند. به اصرار دوستانم، من هم به جمعشان پیوستم. مدت زیادی بود که به علت پاندمی کرونا، فوتبال بازی نکرده بودم. البته که سه سال کرونا در زندگی من عددی به حساب نمیآمد. شاید برای دلخوشی خودم فقط به این چند سال نگاه کردم؛ چرا که سالهاست در مقایسه با دوستان پسرم، فرصت بسیار اندکی برای فوتبال بازی کردن داشتهام. استرس گرفته بودم و میترسیدم خراب کنم. میترسیدم اشتباه احتمالی من، راه را برای حملات به جنسیتم و زنان دیگر باز کند. گویی که تمام ما زنان همانند یکدیگر هستیم و اشتباه من به همه زنان گره خورده است. اما من نمیخواستم پا پس بکشم. ادامه دادم. با خودم فکر میکردم که چه بسا خراب کردن من موقعیتی بسازد که از تجربه نداشتهام و یک عمر تبعیض برای رفتن به کلاس فوتبال بگویم. نمیدانستم چقدر حرفم را جدی میگیرند و در آن بین مسخرهام نمیکنند، اما میخواستم سعیام را بکنم. نه برای این که اشتباه نکنم، بلکه برای این که من هم میتوانم فوتبال بازی کنم و بدنم را در این حیاط به شکلی که کمتر دیده شده است رها کنم. من بعد از جدلهای پیدرپی در ذهن و بدنم، هر دو را برای فائق آمدن بر نظم حاکم به کار گرفتم. اما دوستانم اصلا توپی را به من نمیدادند. انگار از قبل، من جایی در این فضا نداشتم و نامرئی شده بودم. تمام تلاشم را میکردم که خودم را نشان بدهم. در همان لحظه، مردی از حراست نزدیک شد و داد زد که بازی نکنیم. اول نفهمیدم مشکل از کجاست. چند لحظه گیج و گنگ بودم. اما وقتی با انگشتش به بدن من اشاره کرد، فهمیدم مشکلش من بودم. بدنی که نافرمانی کرده بود و حال باید تنبیه میشد. از من کارتم را خواست و با من طوری رفتار کرد که انگار من اصلا دانشجوی این دانشگاه نیستم. توانش را برای از بین بردن و کوچک کردن هویتم به کار گرفته بود. عصبانی بودم. یکی از دوستانم با من همراه شد. اما بقیه ... . به ادامه بازی فکر میکردند. مرد حراستی تهدیدم کرد و از من خواست بازی نکنم و از آنجا رفت. دوستانم هم به من گفتند که بازی نکنم. گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده است و به بازیشان ادامه دادند. بسیار ناراحت و عصبانی شدم. بغض کرده بودم و باورم نمیشد که تا این حد برایشان نامرئی شدهام. میخواستم از آنجا فرار کنم و به روزنههای امیدی که پیشتر برای خودم ساخته بودم، پناه ببرم.
روایت دوم: مهرماه بود. برای گرفتن حقمان و داد زدن خواستهمان به دانشگاه آمده بودیم. نیروهای حراست از تشکیل هر نوع تجمعی واهمه داشتند. داد و بیداد میکردند و قصد متفرق کردنمان را داشتند. عزممان را جزم کرده بودیم که کار خودمان را بکنیم. بعضی از دانشجویان در حال گفتگو با نیروها و بعضی در حال جمع کردن دیگر دانشجویان برای تجمع. مردی از حراست بر سر من داد کشید و به خاطر پوششم، من را تحقیر کرد. برآشفته شدم. من هم بر سرش داد زدم. پاهایم میلرزید و با وجود این که از ته دلم بر سرش فریاد میزدم، اما میترسیدم. اما به یک آن، جا خوردم. جمعیتی با من بر سر آن مرد فریاد زدند. دیگر تنها نبودم. فریاد من، تبدیل به موضعی نه فقط برای من بلکه برای همهمان شده بود. زنی در آن هنگام دستم را گرفت و من را در آغوشش جا داد؛ گویی این منِ تنها تبدیل به مایی گرهخورده به هم شده بود. همچنان از رفتار آن مرد، عصبانی بودم، اما این حس مشترکِ تمامِ ما شده بود. فریاد من شنیده شده بود و من در آن جمع مرئی شده بودم. با وجود خستگی، هیجان و امیدی بیسابقه در درونم شکل گرفته بود، گویی سالها تلاش و مبارزه زنان در این کشور به جایگاه جدیدی رسیده بود. جایگاهی که در آن فریادمان، فریاد بسیاری شده بود. کمی بعدتر، نیروهای حراست تهدیدمان کردند. ترسیده بودم اما دوستان و همرزمانم را پیدا کرده بودم و خودم را در هیبت "ما" میدیدم. اضطراب بود. ترس بود، اما من با لمس نیرویی از جنس "ما" هر لحظه قویتر میشدم. مایی که تازه همدیگر را پیدا کردهایم و به واسطه رنجهای مشترکمان به هم پیوند خوردهایم. مایی که در گذشته با زنجیری دور گلویمان از ابراز علاقه به همدیگر و با هم بودن منع شده بودیم، اما حالا با شکستن این زنجیرها، در پی ساخت "زندگی" در کنار هم هستیم. این ابتدای مسیر ماست و امیدِ در وجودمان، راهگشا.