من بچه بودم و مدرسه میرفتم. شاید کلاس سوم و شاید چهارم دبستان بودم. سهشنبه بود. بعضی روزها لحظه به لحظهاش به خاطر میماند، نه به خاطر اتفاقات خوب. بلکه خاطرات بد، عبرتآمیز و گاها وحشتناک هم به خاطر میمانند تا زنگ خطری باشند برای بعدها. سهشنبه بود و به خاطر کلاس قرآن بعد از ساعت روتین مدرسه ماندم. حدود ساعت ۳ به سمت اداره مادرم رفتم.
بین راه از سوال مردی که سوار ماشینش بود و پرسید:« دختر خانم، میدونی مدرسه اختر معدل کجاست؟!» تعجب کردم که چطور نمیداند. چون مدرسه اختر معدل در فرعی بعدی قرار داشت. بازهم با خودم گفتم شاید بنده خدا بار اولش است که به این منطقه میآید و میخواهد دخترش را ثبت نام کند. کنار پنجرهاش رفتم و به او گفتم که از فرعی که داخل برود و بعد به سمت چپ بپیچد تابلوی بزرگ و آبی مدرسه را میبیند. تشکر کرد. من مسیر خودم را ادامه دادم.
چند دقیقه بعد سرم را با صدای بوقی چرخاندم. همان مرد بود و گفت: «نتونستم مدرسه رو پیدا کنم.میای نشونم بدی؟» و من دودل گفتم: «دنبالم بیاید.»
پیاده به سمت مدرسه رفتم و او هم تا سر فرعی با ماشین و سرعت کم دنبالم آمد. کنار ایستاد و گفت: «پیاده که طول میکشه. بیا بالا. بعدش میرسونمت اونجایی که میخوای.» و من مردد سوار شدم. هم اینکه عجله داشتم و هم نمیخواستم در خواست کمکش را رد کنم.
تا دم مدرسه رفتیم و من خواستم که پیاده شوم و گفتم: «خب من دیگه خودم میرم.» که ماشین را حرکت داد و گفت: «میرسونمت.» اول ترسیدم و وقتی دیدم به سمتی که از آن آمده بودیم میرود کمی خیالم راحتتر شد. به همان جایی که سوار شده بودم رسیدیم و گفتم: «من دیگه بقیه رو خودم میرم.» او دستش را روی پای من گذاشت و گفت: «برات بستنی نخرم؟» و ماشین از سمتی دیگر رفت.
ماشین به خاطر خلوتی خیابانها در آن ساعت سرعت داشت و من هم یک دختر بچه دبستانی بودم که نمیدانستم باید چه کار کنم. میدانستم که این درست نیست و در شرایط بدی قرار دارم. مادرم برایم توضیح داده بود که هیچکس، هیچکس، حتی خالهها و عمههایم حق ندارند بدون اجازه به من دست بزنند. گریهام گرفته بود و حرکت دستش حالم را به هم میزد. در را باز کردم و در قفل بود. با گریه التماس کردم که بگذارد بروم و جوابم تودهنی بود.
قفل خراب بود و نمیدانستم از کجا و چگونه باز میشود. و آخرین و تنها راه موجود را امتحان کردم. خودم را از پنجره پرت کردم. به کمک یک زن و شوهر که شاهد ماجرا بودند به اداره مادرم رفتم و وقتی سر مادرم از ارباب رجوعها خلوت شد برایش توضیح دادم. اداره پلیس نتوانست کاری از پیش ببرد. چون رنگ ماشین و پلاک را نمیشناختم اما برایم یک خاطره دردناک باقی ماند.
به این فکر میکنم که اگر به مادرم نگفته بودم الان شرایط من چطور بود؟ قطعا وحشتناک و شاید تا الان خودکشی کرده بودم و کار من به نوشتن این خاطره نمیرسید اما خدا را شکر. گفتم دنیا زشتیهایی دارد و همینطور قشنگیهایی و همینطور برای زنان سختی هایی را. اما ارزش دارد نفس بکشی و با زشتی و پلیدی و سختیها بجنگی تا اوضاع برای دیگران بهبود پیدا کند.