این اتفاق مربوط به سه سال پیش است. زمانی که ۱۶ ساله بودم. من در آذربایجان شرقی زندگی میکنم. آن موقع با مادرم تهران بودم. آخرین روز شهریور بود و مجبور بودم زودتر برگردم که به مدرسهام برسم. ولی مادرم برای کارهای اداریاش مجبور بود یکی دو هفته بیشتر بماند. خلاصه مجبور شدم تنهایی با قطار به شهر خودمان برگردم. مادرم من را به یکی از کارکنان قطار سپرد. وقتی قطار راه افتاد در یککوپه تنها بودم. توحال خودم بودم که یک دفعه یک نفر به شدت در کوپهام را باز کرد.
با اینکه قفلش کرده بودم ولی به حدی فشار آورد که در باز شد. مردی حدودا سی یا سی و پنج ساله. همان مردی که مادرم من را به او سپرده بود. خیلی جا خوردم. وارد کوپه شد. فوری خودم را عقب کشیدم و با لحن تند گفتم: «امرتون؟» با لبخند و نگاهی هیز شروع کرد به پرسیدن سوالهای عجیب: «چند سالته؟ دانشجویی؟کجا میری؟ چرا تنها اومدی؟ و ... » من سعی کردم خیلی محکم و عصبی حرف بزنم تا خودش متوجه بشود و برود بیرون. ولی از رو نمیرفت و همچنان که حرف میزد نزدیکتر میشد.
یک دفعه با صدای بلند گفتم: «من باید استراحت کنم» خندید و رفت بیرون. در را قفل کردم. نیم ساعت گذشته بود که دوباره با شدت در باز شد. دیدم خودش است. گفت: «نسکافه یا چایی میخواهی؟!» دوباره با لحن تند گفتم: «خیر، اگه خواستم خودم میام میگیرم.» با لحنی خیلی چندشآور گفت: «کوپه آخری نشستم منتظرتم.» وقتی رسیدیم کرج چند تا خانم و بچههایشان هم به کوپه من آمدند. خیالم راحت شد از اینکه حداقل دیگر تنها نیستم. شب شده بود و من رفتم سرویس بهداشتی و وقتی برگشتم دیدم برای همه لحاف و... داده ولی برای من نه.
یکی از خانمها گفت که به ما گفته که خودت بروی و بگیری. به اجبار رفتم تا لحاف بگیرم. هیچ کس داخل سالن نبود. از او لحاف را گرفتم و خواستم که برگردم که دستش را مانع کرد و نگذاشت بروم. دوباره شروع کرد به زدن حرفهای عجیب و کمکم داشت بحث را به جاهای باریک میکشاند. خیلی ترسیده بودم و میخواستم گریه کنم ولی خودم را نگه داشتم و با پرخاش گفتم: «من باید بخوابم، لطفا راحتم بگذارید.» گفت: «باشه پس اول شمارتو بده کارت دارم... وگرنه نمیشه بری.»
یک جرقه در ذهنم زده شد و شماره پدرم را به او دادم. بدو بدو برگشتم به کوپه و زنگ زدم به پدرم و همه چیز را توضیح دادم. پدرم تا صبح با او چت میکرد و هر از گاهی به من میگفت چه میگوید. صبح که شد و به شهرمان رسیدیم، کیفم را برداشتم و فقط دوییدم. پدرم از قبل با پلیس راهآهن هماهنگ کرده بود. پلیس هم ریخت و او را بازداشت کرد. آنها گفتند این آقا قبلا به یک خانم در قطار حمله کرده ولی خانم از ترس آبروی خود هیچ شکایتی نکرده و از موضوع گذشته است.
وقتی پیامهایش با پدرم را دیدم حالم از جنس مذکر به هم میخورد. خیلی جاها گفته بود: «کوپه را برای تو آماده کردهام... پاشو بیا پیشم تا ....» ببخشید طولانی شد. هدف من از نوشتن تجربهام این بود که دخترها و خانمها یاد بگیرند حتی در سختترین شرایط هم محکم باشند و از ترس آبرو سکوت نکنند. شاید اگر آن شب من هم سکوت میکردم الان زندگی یک دختر دیگر را خراب کرده بود. پس هم از حق خودتان دفاع کنید و هم جلوی آسیب رسیدن به دیگران را بگیرید.