نویسنده: شقایق
من تو را ندیدهام. یعنی از نزدیک. اما از ژینا که تنش به خاک رفت و ما که به خیابان برگشتیم و تنمان که رقصید، دیدمت، اسمت را و گفتنت از بدن جمعی را، که گفته بودی «میارزید»، به این پیوستن، به این جمعیت شدن. آنبار خواندم و با کلمات تو و به یاد دوست نزدیکی که در زندان بود گریه کردم، به این هم فکر کردم که آن کلمات هربار که دوباره خیابان فرا بخواند با ما خواهند ماند. در را برایمان باز خواهند کرد. ماندهاند. و باز هنوز ندیده بودمت. یعنی فکر کردم که دیدهام؛ اما دوباره که نوشتی، نامه را و نامه را و نامه را، که نوشتی از زندان... میدانی آن کلمات کجاها رفتهاند؟ جمعی کوچک در شهری که من بخشی از کودکیام را در آن بزرگ شدهام (چه فرق میکند حالا که با ژینا نام همه شهرها سقز خواهد بود) در جمعی از کودکانی که خاک و کار و درد را بیشتر از من با همه آنهمه بخوان و بنویسبازیهایم بلد بودند. کودکانِ حضور روی سردی زمین، شلاقوار. در آن جمع میخواندیم. در آن جمع کوچک، یعنی شنیدیم اول، با صدای خودت، و بعد با صدای خودمان، و بعد از معنی کلمات گفتیم، پرسیدیم و گفتیم.
راستش من آنجا نبودهام. همانطور که تو را هم ندیدهام، هرچند هرشب پشت پلکهایم چشمهایی میخندند که چشمهای تو همیشه در بینشان هست. اما دوستی این خاطره را برایم گفت. آنقدر پرشور که انگار بودهام. خاطره شنیدن و خواندن و گفتن از نامههایت در کارگاههای پسکوچههایش با کودکان کار. کودکانی در آستانه نوجوان نامیده شدن. من، اما جای دیگری بودم. در چادرهای بیانتهایی که هزار گوشه این دنیا علم شد تا از پلشتی خانههایمان که در آن نسلکشی هر لحظه گزارش میشد، شبیه یک بازی فوتبال، فرار کنیم. چادرها، ما با پارچههای سیاه دور صورتمان و پرچمی که باد. و آنجا در تاریکیای که میتوانست همه ما راندهشدگان را از این تبعید مدام نجات دهد، هرکس از جغرافیایی که بویش را میداد چیزی بیرون میکشید، شعری، تصویری، خاطرهای، من هم از ژینا گفتم، از زنان که در خیابانها، برای یکی از آنها قبلا پستی از مهسا را ترجمه کرده بودم، همان که بعد از آزادی نوشته بود. سراغ او را گرفت و رد همبدنی گفتوگو را به نامههای تو رساند. ترجمه کردم.
در چادری تاریک، ما که از خانههایمان گریخته بودیم، از «زخم هفتادوپنجساله خاورمیانه» و صورتهایمان سیاهپیچ بود، با کلمات تو و با کلمات دیگر و با تصویر چشمهایتان و با آزادی که روی مچ دستت، ادامه دادیم. آن کلمات با ما میمانند، سروناز. خیابان که باز فرابخواند. حالا رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. هرچند شاید اصلا به دستت نرسد و شاید اصلا این کلمات برای آنجا که تو ایستادهای ضعیف و رنگوروباخته و بیمعنا باشند. همه اینها هست و همه اینها را حق داری. شرمام میآید اما من از بودن در زندان خیلی کم میدانم. آنجا نبودهام. اما باز، رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. نمیخواهم بگویم که کاری را بکن یا از نکردنی دست بردار. لبخند میآید روی صورت غرق اشکم از تصور گفتن این به تو که اصلا یکی از نامهای بسیار برای آن «نه» شدهای. و از آن گذشته، من که اصلا تو را ندیدهام. یعنی دیدهام، میبینم، هرروز، هرشب، با هر کلمه هزار بار و با هر تکرار، با هربار آرزو که کاش یا همه با هم در زندان بودیم و یا همه با هم پاکوبان به دور آتش جنونزدهای که میدان آزادی را «آیچی» میکند. اما با همه اینها، ما یکدیگر را نمیشناسیم، و این خواهش را که از این نکردن دست برداری حتما نزدیکترینهایت گفتهاند و آنها هم حتما میدانند که تو یکی از هزاران بدن برای آن «نه» شدهای. با همه آنچه بر تو و بر ساکنان دیگر آن دیوارهای کوتاه رفته است، محرومیتهای مکرر و حتی خلاف «قانون» (کدام قانون؟) از تماس، دیدار، حق مرخصی، حتی برای درمان، حتی در اضطراری که برای همه آشکار است، چه راهی مانده غیر از این؟ جوابی ندارم. پس اصلا گفتنام به کاری میآید؟ و نوشتن همه اینها، نمیدانم.
سرونازم، رفیق (همبدنی اجازه اضافه کردن آن «م» را میدهد؟) ما از آنهاییم که هنوز آن آغوش اول را هم از دنیا طلبکاریم، یعنی غریبه؟ آره و نه. اما؛ اصلا شاید دقیقا چون تو را ندیدهام، شاید چون صدایم انعکاس محوی از میانه آشوبزده همه این باهمبودنها و ازهمگسستنهاست، شاید یکی از آن کودکانی که در آستانه نوجوانی با نامههایت به دنیا فکر کردهاند، یکی از هزاران قلب دور و نزدیکی که انتظار تصویر آزادت را میکشند، یکی از زنانی که با کلماتات بغض و خنده با هم بدنشان را به جوش میآورد. من، دور و شاید غریبهام (نیستم)، اسمم را نمیدانی، اسمم چندان به کاری هم نمیآید. اما، بدنت در بدنم تیر میکشد، سرو. زنی نوشته بود (شاید من؟ مهم نیست حالا که بعد ژینا) که «مادری» گاهی فقط گرسنگی دیگری است که در سینه تو تیر میکشد، که بدنت درد دیگری را تجربه میکند. حالا ببین چهطور همه برای هم مادرانه شدهایم. بدنت در بدنهایمان تیر میکشد زن. میدانم آنقدر ظلم مکرر و وقیحانه شده است که راهی نمانده است. میدانم همه گفتهاند و من را هم اصلا ندیدهایم. اما، مگر نه اینکه همین همبدن شدن بدون دیدن از نزدیک، بدون آن آغوش اول و بارها بعد که چه خیالاش کردهایم، از ژیناست که با ما مانده است؟ میبوسمت، درآغوشت میگیرم و بیقراری و بیماری تنت در تن ما تیر میکشد، رفیق. بگویم؟