دیدبان آزار

روایتی از تجمع 28 شهریور 1401

تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب

نویسنده: نون

برای تعریف‌کردن از آن‌روز و آن خیابان آشنای شهر که حالا با حضورمان بیش از همیشه به ما تعلق داشت، ذهنم مدام می‌پرد. از یک واقعه به واقعه‌ای دیگر، از دی ۹۶ به اسفند همان سال، از فریاد شعاری به شعار دیگر و این‌که گفته بودیم «رهایی حق ماست، قدرت ما جمع ماست»، از یک حضور به حضوری دیگر و به طردشدن‌ها و خط‌خوردن‌ها. برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور می‌توانم تا یک ‌قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آن‌جا بودیم.

آن‌چه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسری‌هایی که در گورستان آیچی در هوا می‌چرخیدند، راه را نشان‌مان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید می‌توانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برای‌مان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که می‌توانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»

بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به‌ بهانه‌ حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم  حساب کرده بودیم. روی به‌هم‌پیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلوی‌شان دیگر جایی نداشت.

برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را می‌شنیدم و فکر می‌کردم فقط صدایی درون سرم است که می‌چرخد. از خیابان به‌نسبت خلوتی  به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، صدا نزدیک‌تر می‌شد و بیشتر گم می‌شدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور می‌کنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.

مبهوت نگاه می‌کردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آن‌هایی که وسط بلوار شعار می‌دادند، تماشاچی نمی‌خواستند، نمی‌خواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه می‌خواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد می‌زدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای این‌که بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم‌ انباشته‌ سرکوب و تحقیر را، آن‌همه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند. حتی می‌توانم صدای مردی را تصور کنم که لابد گفته است «کی به حرف چارتا زن میاد تو خیابون؟»

 جدا از آن مگر قبل از این هم زن‌ها کشته نمی‌شدند؟ مگر جان ما مثل میلیون‌ها جان دیگر قرار نبود بی‌ارزش باشد؟ مگر گشت ارشاد قبل از این نبود؟ مگر ویدئوهای کتک خوردن‌مان را همه قبل از این ندیده بودند؟ پس چرا باید این‌بار ما را جدی می‌گرفتند؟ لابد با خود گفته بودند حالا یک زنی هم این وسط «به دلیل بیماری زمینه‌ای در گذشته». اما این‌بار ماجرا این‌قدرها هم ساده نبود. همه‌چیز دست‌به‌دست داده بود تا ساده نباشد.

آن‌روزها حیرت‌انگیز بودند و همواره زنده و می‌خواهم به این صفات و بی‌شمار ویژگی قابل انتساب به قیام ژینا یاددهنده‌بودن را هم اضافه کنم. ما از آن روزها آموختیم که پیروزی شبیه به چه می‌تواند باشد و مسیر مبارزه چه‌ راه پرچالش و سختی است. از پس قیام ژینا ناامیدی و باختن را از سر گذراندیم و مراقبت از همدیگر را به تجربه یاد گرفتیم تا مبادا زمین‌خوردن‌مان دائمی باشد. در سالگرد قیام ژینا و در کنار مرور آن اما بازنگری در آن بیش‌از‌پیش ضروری می‌نماید که مبادا از مبارزه تنها مناسکی برجا بماند و تحریف معنایی.

 آن‌روز من از بلوار کشاورز به خانه‌ خواهر عزیزی رفتم، نیاز داشتم آن‌چه در وجودم گسترده می‌شد را، شعف و بیم هم‌زمان را با کسی تقسیم کنم. هم را در آغوش گرفتیم و اشک ریختیم که دیدی چه شد و چه کردیم. روزهای بعد اما خیلی‌ها به هیچ خانه‌ای برنگشتند و نگفتند که چه دیدند و احساس کردند. خیلی‌ها هنوز در زندانند و برخی زیر حکم اعدام. همین است که مسئولیت ما شاهدان و راویان را سنگین‌تر می‌کند، این‌که بازگوی چه هستیم و نگاه‌مان به کدام سمت است.

به امید رقص سرمستانه‌ فردای پیروزی