دیدبان آزار

گزارشی از یک اینستالیشن شهری در سال 1390 و طنین آن در قیام ژینا

انقلاب سنگ و مو و تاریخ تکرار

نویسنده: مینا. الف

فرم سیاست چیست و آیا نسبتی مابین فرم و سویه اجرایی (Performative) آن وجود دارد؟ سیاست را اگر به معنای لحظه ورود مردم یا بی‌صدایان یا مطرودان به عرصه عمومی در نظر آوریم که در وضعیتی که آن را «رخداد» می‌نامیم خود را نشان می‌دهد با چه فرمی مواجه‌ایم؟ این حضور اخلالگر در نظم موجود، نظمی که همواره سیاست‌زدا است، خود را چگونه «نشان» می‌دهد؟ لحظه آغاز سیاست به این معنا لحظه‌ای است تکرارناپذیر. سیاست و بدن مردم در همان لحظه تولد می‌میرند و به حکم زمان می‌گذرند. اما چه چیزی در سیاست هست که نمی‌گذرد؟ آن عنصری که همواره و بعد از هر رخداد، چونان شبحی سرگردان دنبال کالبدی جدید برای تسخیر است، چیست؟ شاید با ارجاع به بنیامین بتوان گفت آن لحظه «نیرویی» است که به ‌اسطه رخداد سیاست در بدن تاریخ تقویمی بارگذاری‌ می‌شود، از بالفعل به بالقوه بر می‌گردد تا روزی جایی در زمان و مکان دیگری به‌واسطه سوژه‌های دیگری فراخوانده شود و نیروی خود را آزاد کند. مثال‌ها فراوان‌اند. سیاست در این رویکرد چونان صاعقه‌ای است که لحظه‌ای مسیر را روشن می‌کند تا دوباره پدیدار شود. درنتیجه بر روی خاطره و حافظه حساب باز می‌کند، برای به‌یادآوردن مدام آن لحظه و لحظات صاعقه‌مانند. به این تعبیر سیاست زنده است و معطوف به زندگی و چون زنده است تکرار نمی‌شود، ثبت نمی‌شود و به چنگ نمی‌آید. اگر فیلم و عکس و روایتی از آن در ساحت بازنمایی ثبت/تکرار شود تنها یک مرده‌نگاری است برای خوش‌باشی تاریخ‌دانان، اما در همین ثبت/تکرار فیلمیک سیاست پیامی اخلاگر نهفته است؛ آن‌ها در آن روز یا شب در آن مکان در آن‌جا بودند، آن‌ها گواهی بر این‌اند که ما آن‌-جا بودیم. پس سیاست بیش از هرچیز همین شهادتی است بر آن‌-جا بودن و در نتیجه معطوف به شکلی از «بودن» و «وجود». این شاید همان بعد وجودی سیاست باشد، شیوه‌ای از بودن یا شمایی از امکان وجودی.

درنتیجه هر تکراری در رخدادهای بعدی اگر بنا را بر تکرار «همان» بگذارد به چیزی جز فاجعه یا کمدی سبک ختم نمی‌شود، اما هر تکراری که با علم به تفاوت‌های هر رخداد در پی بازسازی آن امکان وجودی یا در پی احیای آن بعد وجودی آن-جا بودن باشد، می‌توان امید داشت سکانسی به تاریخ زیرزمینی مقاومت افزوده شده و پیوستاری گسسته است. اما این‌همه ما را یاد چه چیز دیگری می‌اندازد؟ در اجراهای خیابانی یا هپنینگ‌ها یا در هنر اجرا نیز ما با سازوکار مشابهی طرفیم. هر اجرا در لحظه تولد می‌میرد و دیگر تکرار نمی‌شود، حتی اگر در زمانی دیگر در همان مکان مو‌به‌مو تکرار شود نیز اجرای جدیدی است و نه همان قبلی. اما در اجرا‌هایی که به حقیقتی یونیورسال متصل می‌شوند (یا شاید در هر اجرایی بدون هیچ الزامی یا صفتی) چیزی بیرون می‌ماند، عنصری همچون دینامیت در دل تاریخ جاگذاری می‌شود تا شاید پرفورمری در دهه‌ای دیگر بدون آن‌که حتی شاید بداند کبریت به زیر دینامیت بزند. از اجرا به اجرا همه‌چیز می‌میرد و باز زاده می‌شود و هر زاده‌شدنی خود نوید آغاز چرخه‌ای دیگر را می‌دهد. از زنان اسفند 57 تا هما دارابی و ویدا موحد و قیام ژینا می‌توان این خط گسسته را ردیابی کرد، این فرایند تکرار و تفاوت را.

حال به گزارشی می‌پردازم از اینستالیشنی شهری که در عاشورای 88 در خیابان ستارخان تهران اجرا کردم: چیدمان شهری «حضور»، در سال 1390 اجرا شد. اثری که قصد داشت دست به شکلی از «خرابکاری» در نمادپردازی‌های شهری بزند. ایده اصلی کار، اشاره‌ای به عاشورا و سر بریده حسین داشت و در همان شب عاشورا نیز در یکی از مناطق مرکزی شهر تهران، بر فراز خیابان ستارخان و پل یادگار جنوب اجرا شد، تا یادگاری باشد از آنچه که در آن روزها بر ما و خیابان‌های شهرمان می‌گذشت. در ماه محرم سال 1390 و در سکون پس از جنبش سبز، در شب عاشورا که بر چهره شهر (از دیوارکوب‌ها و بیلبوردهای تبلیغاتی گرفته تا سردر اماکن مذهبی و حکومتی و دکه‌های صلواتی و …) بیش از هر زمان دیگری حال‌و‌هوایی یکپارچه مذهبی حاکم است و تلاش بر ساخت یک «بدن واحد شهری» به‌وضوح به چشم می‌خورد، به ناگاه کلاه‌گیس‌هایی از جنس موی زنانه، همچون ماکتی از سرهای جداشده آنان از فراز پل ستارخان تهران آویزان می‌شود و برای ساعاتی نه چندان طولانی، موهایی آزاد و رها در باد به حرکت در می‌آیند تا شاید گواهی باشند بر حضور سرها و بدن‌های محذوف؛ اعلام حضوری از «دیگری‌» یا همان «بدن دیگر». در آن شب از خلال این اخلالگری، «تخیلی» شکل می‌گیرد، رویایی. گویی این موهای آویزان، عابرین پیاده و رهگذران سواره در ماشین‌هایشان و حتی ماموران پلیس را که مبادرت به جمع‌آوری آن‌ها می‌کنند، همه و همه را در آن زمان و مکان خاص به شهادت می‌طلبد که در آن شب ما آن‌جا حاضر بودیم. داخل هر کلاه‌گیس‌، مشمای سیاه ‌رنگی که با سنگ و کلوخ و خاک پیاده‌روی خیابان‌ها به‌دقت بسته‌بندی و پیچیده شده است تعبیه می‌شود تا ماموران نظام را نیز به هنگام جمع‌آوری آن، در اجرا دخیل ‌کند. صبح روز عاشورا این کلاه‌گیس‌ها در مقابل چشمان عده‌ای که برای گرفتن غذای نذری صفی طولانی تشکیل داده‌اند و دیگرانی که فقط رد می‌شوند توسط پلیس جمع می‌شود[i]. بحثی میان افرادی که زیر پل تجمع کرده‌اند و جمع‌آوری کلاه‌گیس‌ها توسط پلیس را تماشا می‌کنند درمی‌گیرد و درنهایت این اجرا به پایان می‌رسد و در هیاهوی آن‌ روزها در تاریخ گم می‌شود. و می‌رود تا 12 سال بعد در پاییز 1401 و در بحبوحه جنبش تاریخی «ژن، ژیان، ئازادی» بر روی پل اتوبان کردستان در تهران. این‌بار توسط مبارزان و هنرمندان ناشناس دیگری چرخه «تکرار و تفاوت» شکل می‌گیرد و از نسلی به نسلی دیگر انقلابی که سنگ و مو از نماد‌هایش محسوب می‌شوند منتقل می‌شود.

«کلاه‌گیس» اغلب به عنوان کالایی آرایشی الگویی مشخص از زیبایی را در صنعت جهانی مد ارائه کرده و همچنین قرار است تنوع‌طلبی سوژه مصرفگرای نئولیبرال را برانگیزد تا بیشتر و بیشتر مصرف کند و هربار بتواند بدون دست‌زدن به ریشه‌های موی طبیعی‌اش، رنگ‌ها و مدل موهای مختلف را امتحان و در اصل مصرف کند. تلاشی در جهت ترغیب افراد به پیروی از مدی خاص در راستای سازگارشدن هرچه بیشتر با معیار‌های مد روز. البته در تبلیغات مربوط به این کالا، بیماران سرطانی نیز که از عوارض شیمی‌درمانی رنج می‌برند، بخش قابل‌توجهی از جامعه هدف این صنعت را شامل می‌شوند. گویی کلاه‌گیس‌ها قرار است «نقصی» را بپوشانند و نگذارند دست به ترکیب چهره ما بخورد. به این ترتیب این اجرا نه‌تنها در پی ایجاد اخلال و پارازیت در بازنمایی«بدن واحد شهری» که ساخته و پرداخته نظم تحمیلی حاکم و از «بیرون» است، بلکه ماهیت اصلی‌ترین ابزار اجرایی خود یعنی همان کلاه‌گیس را نیز از «درون» دگرگون می‌سازد. تلاشی در دگرگونی رابطه دال و مدلولی اشیا و آشنایی‌زدایی از معنا و کارکرد معمول آن در جامعه سرمایه‌داری جنسیت‌زده و مصرفگرا. چیدمان شهری «حضور»، کلاه‌گیس را به عنوان هسته اجرا، محل تلاقی جنسیت و مصرف‌گرایی و سرکوب و همزمان مقاومت در نظر می‌گیرد. کلاه‌گیس‌های آویزان با آن مو‌های رها در باد، یک از جادررفتگی در نظم اشیا نیز هست، آنچه که این‌بار نه به‌عنوان ابزاری برای پوشاندن یا زیبایی بلکه به‌عنوان فراخوانی برای مرئی‌سازی است. شی‌ای که در زمینه شهری متفاوتی بر فراز خیابان و عابرین آویزان می‌شود تا این‌بار دالی شود که به مدلولی دیگر اشاره می‌کند، به زن‌کشی‌ها و سرکوب‌ها و کالایی‌سازی‌ها و...

 

پانوشت:


[i] در آن شب تلاش کردیم حتی شده برای لحظات کوتاهی از خلال به تصویر کشیدن این موهای رها و سرهای محذوف آویزان از پل، حجاب اجباری را به‌عنوان یکی از پررنگ‌ترین عوامل سرکوب زنان به تصویر بکشیم‌ چراکه بر این باور بودیم رهایی همین موها خود می‌تواند سلاحی کارساز برای نبرد باشد. رویای من در آن لحظه این بود که این سرهای بی‌چهره در بند، به شکلی عریان در وسط شهر و در مقابل چشمان همگان قرار گیرند تا شاید خود راوی گوشه‌ای از این تاریخ سرکوب و گواه بر آن باشند. پس همه‌چیز را به دست کلاه‌گیس‌ها سپردیم و درون کلاه‌گیس‌ها را با سنگ پر کردیم، چراکه می‌دانستیم در کمتر از چند ساعت این چیدمان به دست مأموران رژیم جمع خواهد شد، پس برآن شدیم تا با انواع سنگ‌های ریز و درشت در داخل یک مشمای سیاه تعبیه شده در کلاه‌گیس‌ها، پیاممان را به‌وضوح به گوششان برسانیم، و اینگونه بود که پلیس نیز به ناچار به هنگام جمع‌کردن کارمان، خود به بخشی از آن اثر پرفورماتیو و اجراگر کار ما تبدیل می‌شد و وحشت کرده بود که نکند ماده منفجره‌ای در مشمای سیاه باشد.