دیدبان آزار

تداوم مقاومت دربرابر حجاب اجباری

آنچه که نشود کنترلش کرد ترس دارد

مهسا اسداله‌نژاد: سربندها را نگاه کن و سرت را بکن‌ توو. سر باید بند داشته باشد. مگر نمی‌دانی که سر بی‌بند نداریم ما اینجا. برگرد به از اولِ ما نگاه کن. سربند می‌بستند می‌رفتند تا بجنگند. اسم رمزشان بود. بی‌سربند انگار چیزی کم بود. سرهاشان همیشه سربند داشت. کسی سرِ بی‌بند نمی‌دید. به از اولِ ما نگاه کن. بند را که می‌شناسی. به‌حمدالله بند واژه‌ی گویایی‌ست. بند یعنی نخ، یعنی طناب، یعنی زندان. یعنی همین یک تکه پارچه دور سر تو. برای ما فرقی نمی‌کند زندانْ نامرئی باشد یا یک چارچوبِ مشخص دیواردار. بند، بند است. زخمِ روح می‌بندیم؛ کلی مخلص و چاکر. تن بند می‌کنیم؛ کلی عاصی و طاغی. هر روحی که به بند نیاز دارد. هر سری که با بند می‌شود به دست ‌آید. خلاصه بند همیشه چیز خوبی‌ است. ما بندکاریم. ما به‌ بند کشنده‌ایم. صفت مفعولی‌اش را هم که می‌شناسی. به سربند‌ها نگاه کن: با سربند، «بنده‌‌»اند. با سرِ بسته، بنده‌اند. فکر هم نکن که همیشه بند بیرون از ماست. حتی خودِ من هم که فرمانِ سربستن می‌دهم، بنده‌ام. من هم بسته‌ام. بر من هم بند هست. می‌دانی که، از من هم کار دیگری برنمی‌آید. من هم دربندم. بندی نامرئی‌تر از سربند. سر من هم تووست. سرهایِ بی‌بند را نمی‌‌شود تحمل کرد. هم قابل ردیابی نیستند. چطور می‌شود کنترل‌شان کرد. می‌دانی که چیزی که نشود کنترلش کرد، ترس دارد. ما ترس از بی‌سرشدن‌مان را با سربند جبران می‌کنیم. در جنگ که نمی‌شود سربند نبست. بی‌سربند سر به باد می‌رود. ما بودنِ سرِ خود را در بند می‌بینیم. در مهار ترس. در مهارِ سری که توو نیست. به سربندها نگاه کن. سرت را بکن توو.

متن از کانال تلگرام مهسا اسداله‌نژاد

ویدئو از سامی فردی