سبا معمار: از آغاز قیام ژینا، بسیاری از انقلاب فمینیستی و فمینیست شدن همگانی صحبت کردهاند. من این پرسش را طرح میکنم که این «فمینیست بودن یا فمینیست شدن» به چه معناست؟ آن نقطه مشخص که ما در آن فمینیست شدیم کجاست؟ آیا اصلا چنین نقطهای وجود دارد؟ میتوانیم لحظهای را به یاد بیاوریم که پیش از آن فمینیست نبودیم و بعد طی اتفاق یا کنش یا درک جدیدی ناگهان فمینیست شدیم؟ و این فمینیست شدن یا فمینیست بودن چطور نسبت ما با جهان، با دیگران و با خودمان را تغییر داده است؟ من تلاش دارم فمینیست بودن را توصیف کنم و در توصیفم از سارا احمد و مقالهاش با عنوان «فمینیستهای خوشیکش» کمک میگیرم. پرسش سارا احمد در این مقاله همین پرسشی است که ما با آن سروکار داریم: «من دقیقا از چه زمانی فمینیست شدم؟ آن لحظه مشخص فمینیسیت شدن من کجاست؟»
آن لحظه، میتواند لحظهای باشد که ما حتی نام فمینیسم را هم نشنیده باشیم. این اصلا مهم نیست. سارا احمد میگوید که برای او آن لحظه، لحظه برهم زدن نظم میز شام خانوادگی بوده، وقتی که مسالهدار بودن یک جمله را ابراز میکرده و باعث تنش میشده است. چنین تنشی، با همه سادگی و پیشپاافتادگی ظاهریاش، میتواند تمام مناسبات موجود بر سر میز را برهم بزند. اینطور در نظر بگیریم که پدر، همیشه در نقش پرسشگر ظاهر میشود و دختران همیشه در نقش پاسخگو. حالا در میان یکی از پرسشها یا اظهارنظرهای پدر، دختری شروع میکند به اعتراض یا پرسش کردن. احمد در مقالهاش میگوید فمینیست شدن لحظهای است که در آن شروع میکنیم به کشتن برخی خوشیها؛ برای مثال به یک شوخی جنسیتزده نمیخندیم و جمع را معذب میکنیم، تعرض و تجاوز یک بازیگر خیلی محبوب را بیان میکنیم و طرفدارانش را ناامید میکنیم، با نپذیرفتن ساختار قدرت در نهاد خانواده، پدر را متزلزل و ناراحت میکنیم.
هرچند با این توصیف احمد موافقم، اما فمینیست شدن را طور دیگری هم میفهمم. لحظهای که ما اتفاقا شروع میکنیم به کشتن «ناخوشیها»، لحظهای که ناخوشیهایی که بر ما تحمیل میشوند را نفی میکنیم و به ترس، نگرانی و غم، نه میگوییم. یکی از لحظات فمینیست شدن ما به شکل جمعی، لحظهای است که شروع میکنیم به خندیدن به پلیس و مناسبات قدرت را درهم میریزیم. مثلا زنی که درست جلوی گروهی از نیروهای پلیس مینشیند و علامت پیروزی نشان میدهد، زنی که به جای بله و چشم گفتن به پلیس روی سکو میایستد و از او میپرسد «چرا باید پایین بیایم؟» پلیس، مثل پدر، در مناسباتی از قدرت قرار دارد و انگار سوال پرسیدن و امر کردن حقی است که فقط او از آن برخوردار است. ولی وقتی زنی شروع میکند به سوالپیچ کردن پلیس، مناسبات قدرت عوض میشود. وقتی جمعیت شروع میکند به خندیدن به ناتوانی مضحک پلیس در بالا رفتن از گنبد میدان انقلاب و دستگیری زنی که درست در مرکز آن و آنهم برای دومینبار به حجاب اجباری اعتراض میکند، وقتی زنی از جلوی نیروهای پلیس رد میشود و شروع میکند به تمسخر و نقد آنها، وقتی زنی رو به نیروی پلیس میگوید که «هیچ کاری نمیتوانید بکنید»، اینها را میتوانیم درهم ریختن مناسبات قدرت و لحظاتی از فمینیست شدن تلقی کنیم.