نویسنده: ناشناس
زنستیزی جامعه ایران از دوران کودکی روی چرکاش را به من نشان داده بود. زمانی که تنها دستان کوچک نهسالهام حائل میان سیلیهای پدر بر صورت مادرم بود. و وقتی نزد پدربزرگم دادخواهی می بردم هیچ جوابی جز سکوت نداشت. به یاد دارم در همین سن، پدرم چادرم را محکم روی صورتم کشید و با تَشر گفت چشمچرانی پسرها را نکنم. هنوز هم گیج آن رفتار هستم. آخر دختر نهساله چه میفهمید چشمچرانی چیست؟
یادم هست اجازه گوشدادن به هیچ آهنگی حتی کاستهای مجاز داخلی را هم نداشتم. رادیو و ضبط فقط برای گوشکردن به کاستهای قرآن بود. در نهایت مادرم چادر به دندان گرفت و پنج سال در دادگاه خانواده دوید، توهین و پیشنهاد کثیف قاضی را شنید و در آخر طلاق گرفت، بدون آنکه حق حقیقی خود و فرزندش را دریافت کند.
حالا که قریب به ۳۰ سال است از آن خاطرات تلخ دیکتاتوری در خانهمان دور شدهام، خوب میدانم که معنای سکوت چیست. تحقیر و ذرهذره فراموششدن خویشتن خویش. برای زنی چون من که فاصله چندانی تا میانه راه زندگیام نمانده، بعد از تجربه سالها زیستن در خانوادهای مذهبی و سختگیر، برداشتن حجاب و قدمزدن در خیابانهای شهر حکم یک انقلاب کبیر را دارد. گفتن یک «نه» بزرگ به یک ناپدری دیگر.
هنوز هم بعد از گذشت شش ماه گاهی نفسم تند میشود و قلبم پُرهیاهو به سینهام میکوبد. نفسم سرعت میگیرد. شاید بدنم میخواهد به من هشدار بدهد که من قَدوقواره چنین «نه»گفتنهایی نیستم. اما با خودم میگویم این سهم من است از آزادیخواهی و بر من واجب. چندبار تذکر گرفتهام، اساماس تهدید قضایی برایم ارسال شده، کلی نگاه ملامتگر و دریده را حس کردهام اما همهچیز برایم روشنتر از آن است که عقبنشینی کنم.
پس فراموش میکنم مُطیع محض پدرها بودن را. میدانم بهای این «نه» بسیار سنگینتر از «نه»ای بود که در سالهای کودکیام گفتم. قرار است بیشتر سرکوب شوم. بیشتر مواخذه و تنبیه شوم. اما اگر این قدم را محکم برندارم دختران بسیار دیگری تجربههایی تلخ چون من خواهند داشت. چه بسا تلختر از من. باشد که نسلهای بعد از ما چنان در آرامش و صلح زندگی کنند که هرگز تصورشان بر زندگی امروز ما نرود.