دیدبان آزار

چیدمانی برای ویدا موحد

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

نویسنده: کاف

صبح به خیابان انقلاب رفتم و از جلوی شیرینی فرانسه رد شدم. به یاد ویدا و‌ رویایش بودم و خون در رگ‌هایم با شدت بیشتری پمپاژ می‌شد. نگاهی به سکوی فلزی انداختم. سطوحی به سکو‌ جوش داده بودند تا سطح مسطح آن را شیب‌‌دار کنند که کسی نتواند دوباره روی آن بایستد. چراکه بعد از ویدا موحد، نرگس حسینی روی آن ایستاده بود. و این موجی بود که تازه به راه افتاده بود. آن‌ لحظه ایمان داشتم که این مبارزه قدیمی خاموش نمی‌شود و‌ به شکل‌های دیگری جریان پیدا می‌کند.

 

 

از مغازه‌های لوازم‌التحریری آن دور‌و‌‌بر وسایلی خریدم تا چیزی بسازم. برگشتم و‌ ایده‌ ساده‌ای را که داشتم، ساختم. ساده به شکلی که همه آن را بفهمند، حتی در حین یک گذر سریع. سعی کردم جعبه‌ای بسازم تا دوباره آن سطح را مسطح کنم. روی جعبه پرنده‌ای گذاشتم که نماد ستم را به نماد آزادی تبدیل کرده بود: مانند ویدا، نرگس و‌ تمامی دختران خیابان انقلاب. زبان بدن ویدا را به خاطر آوردم که در حین جسارت و‌ عظمت، نشانی از صلح داشت. پیام صلحی که در واقع آغاز یک جنگ بود: جنگ نور بر تاریکی.

 


در سیاهی شب دوباره به آن مکان رفتم. با دوستانی که می‌خواستند این لحظه را شریک شوند. در پس‌کوچه‌های انقلاب منتظرم ماندند. چیدمانم را با دستانی لرزان روی سکو‌ گذاشتم و‌ دویدم. از ترس ماموران امنیتی و دستگیری بر خود می‌لرزیدم و‌ در عین حال لبخند رضایتی بر لب داشتم. لبخندی مختص ما؛ دختران خیابان انقلاب. این حس ترس توام با لذت و‌ رهایی را بارها در در ماه‌های ابتدایی این جنبش تجربه کردیم: مانند شب‌های گرافیتی و‌ خیابان‌های تهران، فرار از پلیس و پنهان شدن‌ها. وقتی «برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت» را بر دیوارها و‌ سکوهای شهر طرح می‌زدیم. پس از هر شبی از آن شب‌ها که به خانه برمی‌گشتم تا صبح به این فکر می‌کردم که «ما بیشماریم.» «زن، زندگی، آزادی» سال‌هاست که در روزمره ما جریان دارد.