برای زندانی نامه که میفرستی انگار از نو در آن هیئت ما زاده میشود. اینجا هربار که رفیقی از پشت تلفن میپرسد چیزی لازم نداری برایت بفرستیم، دلم میخواهد بگویم: نامه، کمی از خیالات شاعران عرب و تعداد زیادی خودنویس روان. سپیده عزیز، حالا دیگر هفتماهی میشود که اینجایم و پنجتا دیگر از این هفتماهها باید بمانم. و هروقت در حبسیه قصیده لبخند چاکچاک شمس لنگرودی، به آنجا میرسم که «اکنون رفتار زندگی یادم رفته است، اکنون درست یادم نیست کودکان چه شکلی دارند»، دلتنگی جگرخونم میکند.
همیشه اما کودکی در رنج و مقاومت در نزدیکیات وجود دارد. برای من بیرون از اینجا، کودکان افغانستانی، کودکان کار، کودکان مبتلا به اختلالات روان و کودکان مبتلا به سرطان بودند. اینجا هم کودکان مادران زندانی و کودکان جنگزدهایاند که در اخبار یکطرفه میبینمشان. بیرون از اینجا وحید بود، اینجا رونیکا هست. اینجا باید به مادرش بگویم در کتابهای مددکاریام نوشته باید با کودک صادق بود وقتی که میپرسد: «مامان کی برمیگردی؟» باید با زبان ساده با کودک صحبت کرد. مثلا باید بگویی: «پنج تولد دیگرت که بگذرد برمیگردم خانه.»
زندان البته که تجربه ازدستدادن است، اما تمرین محکمگرفتن آنچه در مشتت بهجا مانده هم هست. اینجا دارم کتاب مددکاری دیگری میخوانم درباره کودکان و جنگ. یادم میدهد که به کودکان جنگزده آموزش دهم چطور فرونپاشند وقتی بوی باروت، بوی بدنهای سوخته در سرشان میپیچد، یا چه کار کنند وقتی ناگهان با بدنهای کوچکشان، حس میکنند که الان است یک بار دیگر زیر آوار خانهای دفن شوند. احساس دفنشدن برای هرشانهای سنگین است. چه برسد به کودکی که حتی نمیداند مرز را چطور مینویسند. هیچ کودکی با مرزهایش متولد نمیشود.