خاطره کریمیان: پوستر را جلوی ما می اندازد و میگوید: «علاقهای ندارم که در مغازهام بچسبانم». بعد هم رویش را از ما میگیرد و خطاب به شاگردش در خواست چای میکند. انگار ما آنجا نیستیم. انگار ما هیچوقت آنجا نرفتهایم، به رویش لبخند نزدهایم و باب گفتوگو از آزارخیابانی را باز نکردهایم. انگار هیچ وقت هیچ زنی در مقابلش متلک نشنیده باشد. دوستم میگوید: «میشه بپرسم چرا؟»
سرتاپایش را برانداز میکند. انگار دنبال نقص خاصی میگردد: «نه خانم. برو بذار به کاسبیمون برسیم. خودتون حواستون جمع کارتون باشه کسی باهاتون کاری نداره... من خودم رفتم غرب رو هم دیدم. مشکل از خود زنهاست، خودتون درست لباس بپوشید کسی حرفی بهتون نمیزنه.» توضیح میدهیم که بسیاری از زنان محجبه نیز از آزارهای خیابانی در امان نیستند، اما انگار گوشهایش را بسته است و با حرف زدن با شاگردش و دیگر افراد حاضر در مغازه ما را نادیده میگیرد. چند شاگرد مغازه کمسن ما را تا در خروجی با نگاه دنبال میکنند.
حجاب اجباری و آزار خیابانی
اینجا راسته آهنابزار خیابان امام خمینی است. نه در مغازهها زنی هست و نه در آن منطقه جز خودمان زنی را در حال عبور میبینم. مردی تقریبا ۷۰ ساله، با چشمهای روشن و محاسن سفید به ما لبخند میزند و میگوید: «قبلا اینجوری نبود که، این حجابها و زور و اجبار باعث اینهاست. شما برو همین بغل گوشمان ترکیه رو ببین، کی جرئت داره به زنی بگه بالای چشمش ابروئه؟ اصلا زن و مرد نداره. هممون آدمیم. باید بهم احترام بذاریم.»
توضیح میدهیم اگرچه حجاب اجباری یکی از دلایل تشدید آزار خیابانی است اما آزار خیابانی معضلی فراگیر در سراسر جهان است. میگوییم مردان از کودکی در فرهنگی جامعهپذیر شدهاند که در آن آزار خیابانی ابزاری برای ابراز مردانگی تلقی میشود. از اهمیت سیاستگذاریهای کارآمد و مترقی، آموزش و فرهنگسازی درباره آزارهای خیابانی میگوییم. تا آخر به حرفهایمان گوش میکند و پسرش را از طرف دیگر مغازه صدا میکند تا در جایی به انتخاب خودمان در مغازه پوستر را بچسبانیم.
نکنه منم آزارگرم؟
با روی خوش از ما استقبال میکند و به شکل عجیبی میگوید: «به! به! چه خانمهای هنریای! بفرمایید بشینید.» پوسترها را نشان و فعالیتمان را توضیح میدهیم؛ زیر لب از روی آن میخواند: «متلک تعریف و تمجید نیست، آزار است» و بعد میخندد و میگوید: «چیزی که من گفتم که متلک نبود؟ هان؟ نکنه منم آزارگرم؟» و دوباره میخندد. توضیح میدهیم که کلام چقدر میتواند آسیبزننده باشد و اگر کسی از حرفش معذب شود به آن فرد آسیب زده و آزارگر است حتی اگر نیت سوئی نداشته باشد. به دقت گوش میکند، سرتکان میدهد و اجازه میدهد گوشه مغازه پوسترهایمان را بچسبانیم.
اصلا میتونم میندازم!
«کسی که اومده بیرون مانتو جلوباز پوشیده و زیرش هم نیمتنه، دنبال چیه؟»، این را پسری جوان به نام آریا گفت، شاگرد مغازهاش هم پشتش ایستاده بود. روی صندلیاش لم داد و گفت: «بدت میاد بهت تیکه بندازن چرا مانتو جلو باز پوشیدی؟ دوستت چرا اینجوریه؟» نگاهی به خودم و دوستم میکنم. او دامنی بلند با مانتویی بالای زانو و من هم یک مانتوی مشکی و شال طوسی و شلوار جین پوشیده بودم. یک ظاهر ساده معمولی برای یک انسان معمولی که میخواهد در شهرش با خیال راحت رفتوآمد کند.
سعی میکنم به خودم مسلط باشم و عصبانیت و بغضم را توامان نشان ندهم و برایش توضیح بدهم که ظاهر هیچ کس مجوز آزار دادن او نیست. بین حرفم میپرد که «پسر همینه، نمیشه گفت دلش نخواد که. اصلا میتونم، میندازم.» میپرسم: «مگه خود شما هم به کسی متلک میندازی؟ » از بین لبخند پهنش، دندانهایش را بیرون میاندازد و میگوید: «وقتی که جاش باشه آره میگم.» شاگردش هم پشتش میخندد. «حالا برید بیرون، اول هم ظاهر خودتون رو درست کنید، بیرون!» از مغازه که بیرون میآییم چند نفس عمیق میکشیم. هنوز غروب نشده، پوسترها تمام نشده و آدمهای زیادی هستند که با ما گفتوگو نکردهاند. پس وقت ناامید شدن نیست!
به ما گفتهاند زن کالا است
چند مغازه جلوتر مرد میانسالی در مغازهاش نشسته. به وضوح از ورود دو دختر به مغازه ابزارفروشی تعجب میکند و شاید همین تعجب باعث میشود که با دقت به ما گوش بدهد و پوسترها را برانداز کند. چند لحظه مکث میکند: «واقعا جرمه؟ عجب...» و آه میکشد؛ انگار که سر زخمی برای درددل باز شده باشد: «مشکل فرهنگیه. از نظر این جماعت زن کالاست، حالا شما برو شکایت کن! فرهنگ و سنت رو که نمیشه با شکایت کردن عوض کرد دخترم.»
میگوییم اگر قانون از زنان حمایت کند و درباره این معضل اجتماعی فرهنگسازی و آموزش شود، میتوان به تغییر امیدوار بود. آه دیگری میکشد و میگوید: «من خیلی از قانون چشمم آب نمیخوره. نه اینکه بگم شما تعطیلکنیدها، نه! ولی سخته. مغز دونه دونه این مردم رو نمیشه عوض کرد.»
بارقه امید
آخرین مغازه مصداق بارز یک پایان خوش است. پدر و پسری که لابهلای ابزار و یراق نان و پنیر میخورند، به حرفهای ما گوش میدهند و پدر نسبتا جوان برایمان لقمه میگیرد و میگوید: «شما باید به خودتان برسید، این کارها جون و اعصاب میخواهد.» و بعد به پسرش میگوید به ما بهترین جای ویترین را بدهد و میگوید: «کاش دختر من هم با شما آشنا میشد خیلی خوشحالم کردین.»
نان و پنیر به دست از مغازه خارج میشویم، راه را بر میگردیم، غروب است و یکی یکی مغازهها بسته میشوند. تکتک پوسترهایی که چسبانده بودیم را با نگاهم چک میکنم مبادا پس از خروج ما کنده شده باشند، اما همه سرجایشان نشستهاند. یکی یکی را نگاه میکنم و از امید سرشار میشوم.