شهریور ماه ۱۳۹۶ بود. سالگرد عروسی تنها و عزیزترین خواهرم. تازه از سر کار برگشته بودم خونه. قرار بود روز بعدش بعد از مدتها بروم سفر. پدر و مادرم زودتر رفته بودند شمال دیدن مادربزرگم. شروع کردم به تمیز کردن خونه و بستن بار سفر. با همه خستگیام باید به قولم عمل میکردم و میرفتم با خواهرم خرید. لباسی ساده و صورتی بیآرایش. منتظر تاکسی ایستاده بودم. یک پراید که آرم تاکسی تلفنی داشت توقف کرد. سوار و مشغول ور رفتن به گوشی شدم. کنارم پسری کم سن و سال نشسته بود. ولی دقتی به دو نفر جلویی نداشتم. مسیر خونه یه اتوبان که چندتا روگذر خلوت داره بود. عجیب نبود که تاکسیها از آنجا عبور کنند. ماشین که رفت یکدفعه دلم لرزید. نمیدانم چرا. سرم را که آوردم بالا دیدم که چاقو زیر گردنم است.
آنقدر تند اتفاق افتاد که نفهمیدم چه شد. ناخودآگاه فقط توانستم دستم را بگیرم جلویم و چاقو را تا میتوانستم فشار دادم. از ترس میلرزیدم. جیغ میکشیدم و فشار میدادم. نفر جلویی که سمت راننده بود به عقب آمد. پسری که کنارم بود تند و سریع پنجرههای کناری من را پوشاند و رفت جلو. از دست بریدهام خون روی چاقو و کف ماشین و آستینم ریخته بود. از ترس انگار به کما رفته بودم. میدیدم و حرف میزدم. ولی درکی از شرایط نداشتم. یادم است کلی قسمش دادم که کاری به من نداشته باشد. به جون عزیزانش. کلی فحاشی کرد. بیش از حد مستاصل بودم. تمام چیزهایی که از تجاوز خوانده و دیده بودم جلوی چشمم آمد. منتظر بودم بدترین کارها را با من بکنند و بعد هم بکشندم. تمام مدت ماشین در حال حرکت بود.
اطراف شهرک ما پر از جادههای خلوت است. هربار با التماس و خواهش سرم را میآوردم بالا که مطمئن شوم جای خلوتی نمیبرندم. مدام مرا تهدید میکردند. نفر اول به زور لباس زیرم را درآورد. آنقدر بیتابی و گریه کردم و جیغ زدم که فقط توانست خودش را بدون دخول ارضا کند. بعد یک جای خیلی خلوت ایستادند. تمام مدت در تلاش بودم در ماشین را باز کنم ولی میخندیدند و میگفتند: «خراب است و ماشین را دزدیدهایم. دستت به هیچجا بند نیست.» آن که کنارم بود جایش را با راننده عوض کرد. با وجود تمام ترس و اضطراب خود سعی کردم کمی هشیاریم را به دست بیاورم. تمام تمرکزم را گذاشتم روی اینکه کاری نکنم جانم به خطر بیفتد و حواسم به مسیرها باشد. خیلی مقاومت کردم. گردنم از شدت فشارهایی که میآوردند تا مدتها درد شدید داشت. نفر دوم هم کارش را کرد و بعد از نیم ساعت دست از سرم برداشت.
فکر لمس تنم، نگاههای شهوتیشان و بیاهمیت بودن من تا روزها حالم را بهم میزد. مدام بالا میآوردم. اما در آن لحظه فقط زنده ماندن برایم مهم بود. سعی میکردم در عین دوری از آنها عصبیترشان نکنم. به نفر سوم که رسید گفت من کاری با او ندارم. از توی آینه مدام نگاهم میکرد اما بهم دست نزد. بگذارید ببریم برسانیمش. همان پسر کم سن و سال بود. یک ساعت و نیمی کل ماجرا طول کشید. گوشیام ده باری زنگ خورده بود. خواهرم نگران شده بود. بار آخر گذاشتند جواب بدم. هیچی به او نگفتم. جایی ایستادند تا دست و لباسم را بشورند. تهدیدم کردند که هیچ حرفی نباید بزنم. مهربان شده بودند. میخواستند آروم باشم و فراموش کنم. بعدم مرا بردند در کوچه پس کوچهای پیاده کردند. همان موقع هم باز تهدید کردند چیزی نگویم. به شکل واضحی رنگ به صورت نداشتم. فقط یک تاکسی گرفتم به خانه برگردم. به خواهرم گفتم حالم در راه بد شده و نمیتوانم بیایم. تو راه فقط اشک ریختم و به دوستم پیام دادم و همه چیز را گفتم. او هم دلداریام داد و چون گفتم میخواهم تنها باشم و تحمل هیچ کسی را ندارم گفت صبح میآید دنبالم که برویم برای شکایت.
همیشه پیگیر اطلاعاتی درباره حقوق زنان بودم و بدم میآومد از اینکه مثلا به خانمی تجاوز شده ولی شکایت نمیکند. در عین حال با توجه به رشتهام یک بازهای را در پزشکی قانونی گذرانده بودم و میدانستم کسی که به او تجاوز شده نباید دوش بگیرد و بلافاصله باید جهت شکایت مراجعه کند. در عین حال لباس زیر باید در یک پاکت کاغذی یا روزنامه به دور از نور نگهداری شود تا آثار جرم باقی بماند. با این تفاسیر اما وقتی پای شکایت خودم رسید خیلی ترسیده بودم و مطمئن نبودم بخواهم انجامش دهم. با اینکه شرایط را میدانستم اما دوش گرفتم. حالم از خودم داشت بهم میخورد. هزار بار تنم را با انواع شویندهها شستم. احساس کثیف بودن میکردم. حس اینکه موجود نجسی هستم. من هرگز و هرگز تا قبلش هیچ رابطه جنسی در هیچ سطحی نداشتم. نه اینکه رابطه داشتن را بد بدانم و یا اینکه فکر کنم دختر خوب کسی است که سکس را با همسرش تجربه میکند. هرگز نوع نگاهم به سکس اینطور نبود ولی هرگز جرئت تجربه کردنش را هم نداشتم.
من تا ۲۹ سالگی دست هیچ مردی را روی بدنم حس نکردم تا روزی که به زور و اجبار دو نامرد حال بهمزن عوضی به من دست زدند. هنوز از فکر اینکه اولین تجربهام این بوده داغ بزرگی به دلم میشیند و هنوز درگیر هستم که چرا من؟؟ آخر شب تصمیم نهاییم را گرفتم. به خانواده اعلام کردم شرکت به من مرخصی نداده و نمیتوانم برم پیششان. برخلاف خیلیها، خوشبختانه من خانواده فوقالعاده همراهی دارم. دلیل سکوت من ترس یا خجالت نبود. فکر کردم ممکن است زیر بار فکر و خیال بشکنند اگرچه تلاش خواهند کرد که آزادی و زندگی من را محدود نکنند. صبح اول وقت با دوستم به کلانتری منطقه رفتیم. ابتدا رفتار سرد و جدی داشتند. ولی وقتی رودرو با دوتا افسر مرتبط حرف زدم، نه تنها با صبر گوش دادند که بلافاصله ارشد کلانتری هم با ما برای شناسایی اومد. تقریبا دو ساعتی مسیرهایی که در ذهنم بود را رفتیم. هرجایی لازم بود میایستادند و بررسی میکردند.
خیلی جدی بودند ولی در عین حال هرجا شروع به گریه میکردم تمام تلاششان را میکردند به من یادآور شوند که مقصر نیستم. خاطره کمی از فضای داخل ماشین داشتم. حتی در شناسایی چهره هم ناموفق بودم. رنگ لباسهایشان هم یادم نمیآمد. خیلی به خاطر اینها شرمنده بودم. از خودم بدم میآمد. فکر کردم چقدر خنگم. افسرها دنبال سرنخ بودند و بالاخره هم به آن رسیدیم. دم در یکی از خانههایی که پیادهام کردند دوربین مداربسته داشت. با کسب اجازه رفتیم داخل خانه. البته چیزی از اصل قضیه به صاحب ملک بخاطر حفظ آبروی من نگفتند. بلافاصله از پلیس فتا هم برای بررسی فیلم آمدند. از من خواستند بعد از تشخیص زمان پیاده کردنام روی فیلم به آگاهی منطقه بروم. من یک بار مکتوب کل جزئیات را در کلانتری نوشته بودم. اما باید برای سرگرد آگاهی جداگانه مینوشتم. این تکرارها واقعا آزاردهنده بود.
تقریبا ۴ بعدازظهر بود که به آگاهی رسیدم. سرگرد مربوطه ابتدا برخورد جدی و عاری از اعتماد به من داشت اما کمی که از جلسه پرسش و پاسخ گذشت در شیوه نوشتن راهنماییام کرد. چرا که تمام این اعترافات در بازرسی نهایی اهمیت داشتند. ساعت ۱۱ شب با من تماس گرفتند تا فیلم دیگری را شناسایی کنم. فیلم با کیفیت و دقت ماشین و پلاک و هر سه سرنشین را نشان میداد. گویا بعد از پیاده کردن من در همان محله دم یک سوپر هم میایستند که دوربین بسیار باکیفیتی هم داشت. از خاطرم رفت بگویم بعد از آگاهی به اصرار سرگرد پرونده و با نامهای که به من داده شد به پزشکی قانونی مراجعه کردم. اما هم پزشک نداشتند و هم با توجه به اینکه ۲۴ ساعت از اتفاق گذشته بود امکان کمک گرفتن از پزشک آنکال نبود. باید مجددا فردایش مراجعه میکردم که با توجه به تعطیلی رسمی (میلاد یکی از ائمه) باز هم ممکن بود پیگیری نگردد. خلاصه روز بعد از آگاهی تماس گرفتند که مراجعه دیگری داشته باشم.
قبل از آن به پزشکی قانونی مراجعه کردم. معاینه دردناکی بود و هرنوع دخول را رد میکرد. نامه آماده شده را برای سرگرد بردم و یک بار دیگر فیلم را شناسایی کردم. سه روز بعد خبر دستگیری هر سه نفر را دادند. برای شناسایی نهایی باید به آگاهی مراجعه میکردم. پنج افسری که در دستگیری نقش داشتند آنجا بودند و مدام از من میخواستند که نترسم و در کمال آرامش شناسایی کنم. اطمینان میدادند که اجازه نخواهند داد آسیبی به من برسد. خودشان بودند. آن روز هم مجددا هر دو طرف باید کل اتفاقات را مکتوب میکردیم. این پروسه سه بار دیگر در دادسرا و دادگاه هم اتفاق افتاد. تکرار مداوم خاطرات. در دادگاه و دادسرا هم کسی نگاهی به مجرم بودن من نداشت و من را از ادامه یا پیگیری منصرف نکرد. نکته ناراحتکننده در این بین عدم آگاهی من بود و کسی هم فرصت نداشت مشاوره درستی بدهد.
لازم بود از بدو پرونده وکیلی اختیار میکردم که من را آگاهتر کند. پس از آن مزاحمتهای تلفنی و حضوری که داشتند سوهان روح من شده بود به خصوص که در تلاش بودم پدر و مادرم مطلع نگردند. البته بعد از دستگیری مجرمین خواهرم را در جریان گذاشتم. اولین چیزی که گفت این بود که خدا را شکر زندهای. به جز این هیچ چیز دیگر مهم نیست. در تمام مراحل دادرسی و پیگیریهای دادگاه و غیره دو تا از دوستان خوبم کنارم بودند و هر بار بهم یادآوری میکردند که قهرمان هستم و هیچ گناهی متوجه من نیست. دوست سوم هم که خیلی شبهای تنهاییام پیش من بود هم تا ماجرا را فهمید فقط یک چیز گفت: «خدا رو شکر زندهای. تو جنگیدی و حالا دیگه به خودت سخت نگیر.» میخواهم بگویم من یک اتفاق فوق دردناک را تا اینجا پشت سر گذاشتم و هنوز زندگی میکنم.
چند روز بعد از آن اتفاق پیش یک ماشور رفتم و تا یک سال ادامه دادم .نمیگویم زندگیام گل و بلبل شده. هنوز هم وقتی کسی بوی ادکلن آنها را بدهد یا قیافهاش کمی شبیه باشد تمام تنم سست میشود و مضطرب میشوم. هنوز هم خوابشان را میبینم. هنوز هم بعد از دو سال درگیر هستم و دستم به شکایت و رضایت و غیره بند است. هنوز هم تلاش میکنم خانوادهام چیزی نفهمند. برای ازدواج و آیندهام نگران هستم.از تنهایی در هر جایی میترسم. ولی تلاش میکنم به زندگیام ادامه بدهم. میخواهم بگویم با اینکه من طوری تربیت شدم که تا حد امکان مستقل باشم و خانواده و دوستان خوبی کنار خود دارم و با اینکه در کل این دو سال با هرکس در ارتباط با پروندهام مواجه بودم رفتار مناسب و همراهی دیدم، باز هم همه مراحل از اول تا امروز طاقتفرسا بودهاند و پر از لحظههای تنهایی و غم.
فهمیدم نباید قضاوت کنم. خیلیهای دیگر هم اگر حامیان من را کنارشان داشتند شاید شجاعت پیگیری پیدا میکردند. من از خودم راضی هستم. زندهام و امکان گرقتن زندگی از دیگران را از مجرمها گرفتم. ولی باید بگویم اصلا کار آسانی نیست. اعصاب قوی میخواهد. خیلی پروسه طولانیای است. باید برای مردهای مختلف اتفاقات را با جزئیات بگویی. یادم رفت بگویم. آن شب قبل از حمام شرتم را در یک روزنامه پیچیدم و در تاریکترین جای انباری گذاشتم. جواب DNA برای یکی از مجرمین مثبت شد و در نتیجه خیلی به من در دادگاه کمک کرد. اما همه پیگیریها با خودتان است. با اینکه هیچ دخولی صورت نگرفته بود من اما ترس از حاملگی و بیماری مقاربتی داشتم. با تمام سختی2ای که برایم داشت با پزشک زنان مطرح کردم و تمام آزمایشات را هم انجام دادم. هیچکس به شما نمیگوید چه کارهایی ضروری است. این خودتان هستید که باید پیگیر همه چیز باشید. رفتوآمد زیادی دارد. از مراحل پرونده بگیر تا تمام آزمایشات و جزئیات. دو سال گذشته و من هنوز درگیر هستم. حکم که صادر شود تازه شروع مرحله جدیدی خواهد بود. مزاحمت وکیل و خانوادههایشان شروع خواهد ش .و شکایت و شکایتکِشی. با این حال و با همه خستگی و کم آوردنهایش خوشحال هستم کس دیگری به خاطر ترس و سکوت من آسیب نمیبیند. از خودم راضی هستم ولی هیچکس به شما نمیگوید چه راه سختی در پیش دارید. من میگویم. خیلی سخت است ولی ارزشش را دارد.