دیدبان آزار

روایتی از مخاطبان دیده‌بان آزار

با کارمند نمونه شرکت ما آشنا شوید


چندی پیش یکی از همکارانم تعریف می‌کرد که دم آسانسور ایستاده بودند که یکدفعه یکی از مردهای شرکت می‌آید و گونه‌اش را لمس می‌کند و می‌رود. چند وقت قبل‌ترش هم در شرکت پیچیده بود که همین آقا به یکی از دخترهای شرکت پیشنهاد داده که باهم بروند مسافرت. این اتفاق را در کنار اتفاق دیگری گذاشتم. همین آدم در موردی دیگر، دست یکی از دخترهای شرکت را گرفته بوده و رها نمی‌کرده، تا اینکه یکی دیگر تذکر می‌دهد که مگر نمی‌بینی که معذب شده، دستش را ول کن. 

یادم آمد خودم هم یکبار که آشپزخانه شلوغ بود تماس دستی را پشتم احساس کرده بودم. اول فکر کردم اتفاقی بوده و چیزی نگفتم، ولی وقتی این اتفاق را در کنار پیش‌آمدهای دیگر گذاشتم متوجه شدم که مثل تکه‌های پازل می‌مانند. آیا این اتفاق‌ها با رضایت طرف دیگر انجام می‌شد؟ اگر نه چرا همکارم سکوت کرده بود و به کسی چیزی نمی‌گفت. آیا رعایت ملاحظات کاری را می‌کرد و مثل خیلی‌های دیگر که در مقابل همچیین قضایایی چیزی نمی‌گویند، سکوت پیشه کرده بود؟ اما من که می‌دیدم و همه اینها به گوشم می‌خورد. وظیفه من به عنوان یک انسان این بود که چشمم را روی همچین قضیه‌ای ببندم یا ببینم که هر روز کسی باعث آزار بقیه می‌شود؟ راهم را بگیرم و بروم؟ انگار که اتفاقی نیفتاده است؟

بالاخره تصمیم گرفتم با منابع انسانی شرکت‌مان این موضوع را درمیان بگذارم، حتی اگر برایم دردسرساز شود. اما قبلش در یکی از شبکه‌های اجتماعی نوشتم که در شرکت‌مان همکاری دارم که به بقیه دست می‌زند و باعث آزارشان می‌شود. در زندگی اتفاق‌های غیرمنتظره کم نمی‌افتد. دو روز بعدش همان همکارم آمد و صدایم کرد. خواست که بگویم منظورم کی بوده؟ بین ۲۰۰ نفر آدم، همان شخصی که درباره‌اش حرف زده بودم آمد و همچین چیزی از من پرسید. گفتم نمی‌توانم بگویم. مصمم و قاطع ولی خودم لرزش صدایم را می‌شنیدم. 

بعد که رفت، تصمیم گرفتم که تعلل نکنم و موضوع را با منابع انسانی شرکت‌مان همان روز در میان بگذارم. چند نفر دیگر که نوشته‌ام را خوانده بودند پیشم آمدند و گفتند که می‌دانند منظورم چه کسی بوده و گفتند هر اتفاقی که بی‌افتد از من حمایت می‌کنند. این حرف‌ها اولش به من دلگرمی داد ولی بعد واقعیت مثل پتک بزرگی به سرم خورد. همه اینها در همه این مدت می‌دانستند که همچین آدمی در شرکت‌مان هست و هیچ واکنشی نشان نمی‌دانند، چون  شاید می‌ترسیدند برایشان دردسر درست شود یا حتی موضوع کم اهمیت‌تر از چیزی بود که فکرش را کنی. "به ما مربوط نیست و بین خودشان حل می‌شود" این جمله‌ایست که معمولا آدم‌ها با آن وجدان خودشان را آرام می‌کنند و نمی‌گذارند فکر مثل خوره به جان‌شان بی‌افتد. 

همان روز سراغ منابع انسانی شرکت‌مان رفتم. چند نفر هم از پشت شیشه ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. شاید مثل من فکر می‌کردند مسئول منابع انسانی حتما از تعجب پس می‌افتد. مسئول منابع انسانی با تعجب در حالی که جیغی در صدایش شنیده می‌شد و اجزای صورتش از تعجب انگار داشت از قالب صورت بیرون می‌زد پرسید که آیا شاهدی برای حرف‌هایم دارم یا نه. من اسم همان چند نفری را که از من حمایت کرده بودند آوردم و بعد هم با تشکری که از من شد راهی شدم. 

با آن فرد حرف زده شد یا نه نمی‌دانم ولی از فردایش سنگینی نگاه‌ها را حس می‌کردم. آن آدم در چشم‌هایم زل می‌زد یا وقتی من را می‌دید خودش را طوری که بفهمم از من دور می‌کرد.  سنگینی نگاه بقیه کسانی که با آن آدم کار می‌کردند و همکارهای نزدیکش بودند را هم احساس می‌کردم. طوری نگاه می‌کردند که انگار با نگاه‌شان می‌خواستند به من بفهمانند که خبرچین و آدم‌فروشم یا کسی‌ هستم که دیگر نباید نزدیکش شد. چند وقت بعد آن آدم یکی از کارمند‌های نمونه شرکت‌مان شد؛ چون هنوز می‌شود چشم‌ها را روی آزارگر بست و خم به ابرو نیاورد. 

بعد از شنیدن این خبر، داشتم با خودم فکر می‌کردم سیستم فاسد در هرجایی همه روزنه‌های امید را می‌بندد. وقتی این چیزها را می‌بینی سست می‌شوی و با خودت می‌گویی چرا دیگر کاری کنم؟ مگر دفعه قبل که کاری کردم چه اتفاقی افتاد؟ ولی من اگر ده بار دیگر هم به عقب برگردم و همه این چیزها را ببینم و باز هم بقیه سنگین نگاهم کنند، باز هم تصمیمی را می‌گیرم که همان اول گرفتم، بگذار بقیه فقط نگاه کنند و حرفی نزنند ولی خودم چه می‌شوم؟ من که باید حس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. من که باید وقتی با خودم تنها می‌شوم عذاب وجدان این را نگیرم که چرا پا روی پا انداختم و هیچ کاری در برابر ظلمی که داشت جلوی چشمم اتفاق می‌افتاد، نکردم.