دیدبان آزار

از خشونت به دختران خوابگاهی هیچ‌چیز نمی‌دانید

نگین باقری: تا به حال شده پای فیلم‌های سیاه و تلخی بنشینید و با خودتان بگویید: «مگر می‌شود این‌همه رنج برای یک نفر پیش بیاید؟ مگر می‌شود این‌همه تاریکی در زندگی یک نفر باشد؟» آنچه ما در سال‌های ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۰ از خوابگاه دیدیم به سیاهی همان فیلم‌های غیرواقعی است. هنوز هم باورم نمی‌شود که از آن مهلکه زنده بیرون آمدیم. ما دختران نوزده، بیست سالۀ اصطلاحا شهرستانی، سوژه‌های مناسبی برای این رنج و عذاب بودیم. چه چیزی راحت‌تر از خشونت نسبت به زنی که سن کمی دارد، خانواده‌ای نزدیکش نیست، با لهجه تهرانی حرف نمی‌زند و از سبک پوشش او معلوم است در شهر بزرگ نشده‌ است. حتی خشونتی که در خوابگاه دخترانه می‌دیدیم با هم برابر نبود. من که از اصفهان مهاجرت کرده ‌بودم ظلم کمتری متحمل می‌شدم تا هم‌اتاقی‌ کرد و سنی‌ام از سنندج؛ او هم خشونت کمتری را در مقایسه با دختر شبانه روستاهای تبریز می‌دید.

مثلا آن روز امتحان داشتیم و در کتابخانه درس می‌خواندیم. مسئول شب، که بچه‌ها کفش‌دوزک صدایش می‌کردند و دختری هم‌سن و سال خودمان بود، در را باز کرد و بالای همه میزها آمد. فهمیدیم آمده که منشاء بوی سیگار را پیدا کند. دختر سیگاری آن پشت نشسته و تازه یک نخ آتش زده بود که کفش‌دوزک بالای سرش آمد و گفت: «به خانواده‌ات می‌گویم.» دختر سیگاری خودش را بی‌تفاوت نشان داد. یادم می‌آید پدرش استاد دانشگاه بود و ما خیال کردیم به خاطر خانواده فرهنگی‌اش هم که شده نگران چیزی نیست و حسرت خوردیم. یک ساعت بعد در حالی‌ که با دخترها در صف رزرو شام بودیم صدای جیغی بند دلمان را پاره کرد. دختر رفته بود حمام و رگ دستش را... . نمرد اما مگر فرقی هم دارد؟ او حالا زخمی دارد که هیچ‌وقت خوب نمی‌شود.

کوه‌نوردی‌ تنها تفریح ما در خوابگاه بود اما همیشه دیرتر از پسرها یا کوهنوردان دیگر به میدان دربند می‌رسیدیم. چرا که خوابگاه ساعت ۶:۳۰ صبح اجازه خروج را می‌داد. دوستی تعریف می‌کرد که  یکی از شب‌های نمایشگاه مطبوعات بسیار دیر راهی خوابگاه شد و هیچ تاکسی برای رسیدن به میدان کاج سعادت‌آباد پیدا نمی‌کرد. ناچار سوار یکی از اتومبیل‌هایی که جلوی پایش ترمز زده‌ شد. می‌گفت مدام فکر می‌کردم اگر راننده حین کلمات جنسی‌، به جای خوابگاه به سمت زیر پل منحرف شود چه بلایی سرم خواهد آمد؟ این اتفاق برای او نیفتاد اما مگر فرقی هم دارد؟ اگر تا ساعت ۹ نمی‌رسید باید شب خطرناک‌تری را پشت سر می‌گذراند. تا به حال در اتاق مسافران ترمینال بیهقی، روی صندلی‌های فلزی سوراخ‌سوراخ آن خوابیده‌اید؟ ما وقتی با در بسته خوابگاه روبرو می‌شدیم، پناهگاهی به جز همین صندلی‌های ترمینال نداشتیم.

نظارتی که روی ما بود شباهتی به نظارت نامحسوس عصر مدرن نداشت. هیچ کسی اصلا نگران علنی شدن این اهرم‌های استبداد بلای سر ما نبود که بخواهد حداقل ظاهر ماجرا را حفظ کند. برای همین نه فقط بر رفت‌وآمد بلکه وسایل شخصی‌مان هم کنترل می‌کردند. مثلا مجبورمان ‌کردند با امضای نامه‌ای رضایت دهیم تا هر زمان میلشان کشید به محتویات لپ‌تاپمان دسترسی داشته باشند. چه شد که این فکر به ذهن مسئول فرهنگی دانشگاه خطور کرد؟ ساعت ۹ شب وقتی مسئول شب (چه اسم نمادینی) در چارچوب در اتاق‌ها حضور-غیاب می‌کرد متوجه شد دو دختر دانشکده زبان مشغول دیدن فیلم هستند. جلوتر رفت و دید فیلم هالیوودی و به زبان انگلیسی است. با خانواده دخترها تماس گرفتند و گفتند دخترتان در لپتاپ خود فیلم‌های غیراخلاقی نگه می‌دارد. از دختر و از خانواده او تعهد گرفتند که هیچ فیلم غیر فارسی‌زبانی دیگر در لپ‌تاپ‌هایشان نگهداری نشود. این اتفاق مسئول امور فرهنگی ما را مصمم کرد با نوشتن مصوبه‌ای به خودش اجازه دسترسی به لپ‌تاپ‌هایمان را بدهد. ما امضا نکردیم اما مگر ترس حمله یکباره آنها به لپ‌تاپ‌ها خیالمان را راحت می‌کرد؟ 

خوابگاه زیرمجموعه دانشگاه است و خشونتی که ما در خوابگاه تجربه می‌کردیم  جدا از آنچه دانشگاه برایمان مقرر می‌کرد نبود. برای مثال در خوابگاه، مثل دانشگاه مقنعه را اجباری کردند. اگر می‌خواستیم با روسری بیرون برویم، مسئول حجاب پشتمان می‌دوید و اجازه خروج نمی‌داد. فرض کنید یک روز بعد از ظهر برای خرید یک بستنی قیفی از بقالی محل باید مقنعه می‌پوشیدیم تا سر کوچه برسیم و برگردیم.

 قواعدی برای بدنمان نوشته‌ بودند که هرکدام آن را رعایت نمی‌کردیم اخراج می‌شدیم. حالا این قواعد می‌توانست تا زیر لباس‌ها و حتی اندام جنسی‌مان هم کشیده شود. نمونه؟ یکی از دوستانم به دلیل داشتن موهای زائد زیاد و موهای کوتاه سرش از سوی مسئولان خوابگاه اخراج شد. او را به دفتر کشاندند و گفتند: «شلوارت را بالا بزن. تو چرا همیشه موهایت را کوتاه می‌کنی؟ تو دختر نیستی.» کاش تجربه و شجاعت امروزم را آن زمان داشتم. کاش می‌شد خشم امروزم را با خودم به اتاقک متعفن مسئول خوابگاه ببرم.

باز هم نمونه می‌خواهید؟ چه فایده احتمالا تا همین جای کار هم خیلی‌ها بسیاری از همین روایات را باور نکرده‌اند ولی بگذارید کمی پا را آن طرف‌تر بگذارم و قصدم را از مفهوم نظارت روی بدن در خوابگاه، دقیق‌تر کنم. یک بار دختری که می‌گفتند دهانش بوی الکل می‌داد ساعت دوازده شب رسید. راهش که ندادند ولی فردای آن روز برایش شرط گذاشتند که فقط با آوردن گواهی بکارت اجازه پذیرشش را می‌دهند. دانشگاه به دختران خوابگاهی هیچ جایی برای چانه‌زنی نمی‌داد. یا قواعد آنها را باید بپذیری و یا اینکه اخراج شوی. آنها هیچ هزینه‌ای هم بابت اخراج دانشجویان خوابگاهی مانند تعلیق و اخراج از دانشگاه نمی‌دادند. تا به حال در کدام رسانه، خبری مبنی بر اخراج از خوابگاه خوانده‌اید؟ اصلا اخراج شدن ما از خوابگاه ارزش خبری دارد؟ به خاطر همین است که می‌توانم ادعا کنم هیچ کسی دقیقا نمی‌داند بر دختران خوابگاهی دارد چه می‌گذرد. دستتان را روی هر دانشگاه و خوابگاه زنانه‌ای بگذارید، روایت‌های حیرت‌آوری از نظارت و خشونت هر کدام از آنها می‌شنوید که با خود می‌گویید: «این دیگر آخرش است.» مدام با هر روایت این حرف را می‌زنید تا خودتان را امیدوار کنید لابد سلطه‌گری انتهایی هم دارد. 

من هنوز هم از میدان کاج و محله خوابگاهم نمی‌توانم رد شوم و یاد رنج آن دوران نیفتم. همه آن زخم‌ها را هنوز با خودم این طرف و آن طرف می‌برم و هر سر نخی می‌تواند یاد آن آشویتس دوران را برایم زنده کند. مثلا خاطره دخترهای اتاق روبرویمان را که وفات‌ حضرت فاطمه به خاطر رقصیدن از خوابگاه اخراج شدند هنوز به یاد دارم. دخترانی که انگار غیرفارس بودنشان بیشتر مسئول خوابگاه را عصبانی می‌کرد تا رقصیدنشان. ما مثال واضح و عیانی از فرودستی متقاطع زنان بودیم. یعنی آنچه برایمان رخ می‌داد تنها ماهیت جنسیتی نداشت؛ بلکه با ترکیب شدن از تقاطع‌های دیگری وضعیت را برای ما سخت‌تر و خشونت را پیچیده‌تر می‌کرد. دقیقا مثل حرفی که دبیر کمیته انضباطی‌مان آن سال به روناک زده بود: «هم زنی، هم کردی، هم سنی، هم کار اکتیویستی می‌کنی. چرا تعلیق و از خوابگاه اخراجت نکنم؟» 

 

منبع تصویر: AlJazeera America

مطالب مرتبط