زرین جوادی: دوشنبهای از روزهای میانی شهریور روزی بود پرشوق و پرامید، متفاوت از دیگر روزهای تابستانی که کمکم پشت سرم بود. با تیم «دیدبان آزار» همراه شده بودم تا پوسترهای امنیت فضای شهری را در شهر پخش کنیم و با مردم درباره آزار خیابانی صحبت کنیم. در دل تهران بودیم؛ خیابان انقلاب و چهارراه ولیعصر. قدم گذاشتن در کتابفروشیها و نوشتافزاریهای آشنای همیشه حالا با ماموریتی جدید همراه بود.
همراهم را نگاه میکردم تا راه شروع گفتگو را ببینم: «ما این پوسترها رو آماده کردیم در مورد امنیت فضای شهری، اجازه داریم یکیش رو تو مغازهتون بچسبونیم؟» اولین مغازه است و آقای فروشنده ما را دعوت به نشستن میکند تا قانعمان کند این کار اگرچه شایسته تقدیر است اما موضوع چندان مهمی نیست. او از جهل مردم حرف میزند و ما از اعتماد به قدرت آگاهی. پوسترها را قبول میکند و سراغ فروشگاههای بعدی میرویم. اغلب به تصویر در دست ما که نگاه میکنند جایی برای نصب در اختیارمان میگذارند.
از فضای فروشگاههای فرهنگی که میگذریم و نوبت به ساندویچی و کفاشی میرسد کار هم سختتر میشود. عموما با دیدن پوسترها میخندند. به نظرم میرسد حتی حرف زدن درباره "متلک" باب تفریح است، چه برسد به انجامش. پسر جوانی شعار روی پوستر را میخواند: «احساس امنیت در شهر حق زنان است؟ یکی هم باید حق ما رو از زنها بگیره!». دوستم با خوشرویی میپرسد: «شما خودت تا حالا متلک گفتی؟» جواب میشنویم: «از وقتی زن گرفتم دیگه نه، قبلا میگفتم، خیلی هم خانوما رو نگاه میکردم تو خیابون.»
بسیاری مثل او اعتقاد دارند کاری که میکنند آزار و متلکپرانی نیست و تنها قصد آشنایی دارند. «والا ما که نه مهمونیای میریم نه چیزی، همین تو خیابون دخترها رو میبینیم دیگه». و ما دوباره و چندباره توضیح میدهیم که نفس صحبت کردن مصداق آزار نیست، خطاب کردن با اشارات ظاهری و جنسی آزاردهنده است و اصرار به ادامه حرف وقتی نه میشنوید احساس ناامنی میآورد و نقض حریم خصوصی دیگریست. بعضی دیگر وجود آزار را انکار میکنند و معتقدند "دیگه از این خبرا نیست، شاید یه درصد اونم آدمهای داغون و مریض،"و ما از تجربههای هرروزه زنان تمام اقشار از دستدرازی و آزار کلامی و سوءاستفاده در فضای کار و دانشگاه و خیابان میگوییم.
پسر بسیار جوانی در دکهای کوچک با بدخلقی بهمان میگوید که کارمان بیهوده و بیاثر است و سادهلوحیم که تصور میکنیم این آگاهسازی است. اما خواهر کوچکترش نزدیکمان میشود و با کنجکاوی درباره کارمان میپرسد. با شوق از پوسترها استقبال میکند و میگوید کاش در محدوده تئاتر شهر هم فعالیت کنیم: «اونجا اصلا وحشتناکه، خیلی ناامنه.» یک پوستر هم از ما میگیرد و چند قدم که فاصله میگیریم وقتی دوستم مشغول صحبت با مغازه بعدیست میبینم که تصویر را به مادرشان نشان میدهد، مادر سری به تایید تکان میدهد و میگوید: «آره، چه کار خوبی.» دلم گرم میشود اما صدایی در ته ذهنم میگوید که کاش پسرتان هم با شما همراه شود.
شب شده است و آخرین مغازههای مسیر پیش رویمان است. در یک فروشگاه کیف و کفش چرم خستگیمان حسابی درمیرود. آقای مسنی با خوشرویی به ما خوشامد میگوید و ما با ذوق به دیوارهایی که پراند از عکسهای شجریان و کیارستمی و اخوان و شاملو نگاه میکنیم. در مورد کار و دغدغهمان توضیح میدهیم و او با مهربانی یک پدربزرگ به ما تبریک میگوید و از همسرش تعریف میکند که فعال حقوق زنان است و از تمام طرحهای پوسترها یک نمونه برمیدارد.
برای حسن ختام غروب پربارمان کنار دکهای میایستیم و حین گپ زدن با دو فروشنده قهوه مینوشیم. دوستم سرگرم است و شالش روی شانههایش افتاده، پسری هدفون در گوش با سرعت از پشت سرمان میگذرد و میشنوم: «خواهرم حجابت». چند ثانیه فرصت دارم که او را از پشت ببینم، کوله به دوش، ظاهری مرتب و متعلق به طبقه متوسط. پوستری را از روی کانتر برمیدارم و به سمتش میدوم. صدایش میزنم: «آقا، آقا، این برای شماست». هدفون را از گوشش بیرون میآورد و نوشته را میخواند؛ "تو سرگرم میشوی، من آزار میبینم". با تعجب میپرسد:
-«این چیه؟»
-«مال شماست، الان از پشت سر ما رد شدید یه چیزی گفتید.»
-«من شوخی کردم، آخه من تیپ و قیافهم به این حرفها میخوره؟»
-«شما گفتید و رد شدید، ما از کجا تیپ شما رو میدیدیم، بعدم چه فرقی داره، هرجوری باشه آدمو معذب کردید، احساس ناامنی دادید».
سری تکان میدهد و دوباره و چندباره با صداقت عذرخواهی میکند و میگوید اصلا نمیداند چرا این حرف را زده و متاسف است. پوستر را میگیرد و به سمت همراهم و باقی قهوهام برمیگردم. قلبم تندتر میزند، نه از ترس، نه از اضطراب. از شوق، از امید به تغییر. من به گفتگو ایمان آوردهام.