غزاله شعاعی: از پلههای متروی انقلاب بالا میروم و به دوستم میرسم. بارها از این مسیر و از جلوی تمام این مغازهها گذشتم اما این بار با دقت بیشتری به چهره فروشندهها نگاه میکنم. سعی میکنم از روی صورت، برخوردشان را پیشبینی کنم. مثلاً آقایی که خیلی مسن است و دکور قدیمی مغازهاش توجهم را جلب کرده احتمالا یک «نه قاطع» میگوید و مقاومت میکند. با همین پیشفرض داخل میروم و شروع به معرفی پوسترها میکنم. نگاهی بیتفاوت به من میاندازد و میگوید: «میدونم چی هستن! باشه! یه دونه بذارین خودمون میچسبونیم.»
وارد پاساژ تلفن همراه میشویم و قبل از اینکه شروع به صحبت کنیم فروشندههای جوانش به استقبالمان میآِیند. دوستم شروع به نشان دادن پوسترها میکند. قبل از اینکه حرفش تمام شود یکیشان با شیطنت میپرسد: «یعنی الان میخواین بگین که زنا تو خیابون امنیت ندارند؟» دوستم پرسید که به نظر شما دارند؟ همینطورکه همزمان باهم حرف میزدند گفتوگو با ما را ادامه میدهد: «کی دیگه الان به خانما تیکه میندازه؟ شما یه هندزفری از ما بگیر بذار تو گوشت صدای مزاحما رو نشنوی.» دوستم از تجربه خودش صحبت میکند. که یک بار در خیابان هندزفری در گوشش بوده و به طرز شدیدی مورد دستدرازی قرار گرفته و این اتفاق باعث شده که دیگر در خیابان هدفون در گوشش نگذارد. پسر میگوید: «واقعا متاسفم ولی این آدما مریض روانی و جنسی هستند و با این چیزا درست نمیشن.»
دوستم میگوید: «اتفاقا حرف ما اینه که مردان را مریض جنسی و ... تلقی نکنیم. این نگاه نه تنها توهینآمیزه بلکه بار امن موندن رو بر دوش زنان میندازه. از طرفی دیگه تمام دلایل ریشهای این رفتارا رو به کل نادیده میگیره.» یکی دیگر از مغازهداران پاساژ میگوید: «والا ما مردا هم امنیت نداریم. این بغل مدرسه دخترونهست. تعطیل که میشند و از اینجا رد میشن بیچارهمون میکنن انقدر بهمون تیکه میندازن» ادامه: «اگر میشه توی دو تا مغازه من هم بچسبانید.» مغازه بعدی یک کلیدسازی قدیمی است. داخل که میشویم با دقت به توضیحاتمان گوش میکنند و بعد اجازه میدهند پوستر را نصب کنیم. هنگام چسباندن یکی از صاحبان مغازه میپرسد: «حالا من یه سوالی از شما دارم. مثلا اگه یه آقایی از یه خانومی تو خیابون خوشش اومده و میره جلو حرف بزنه، خب این چرا آزاره؟ وقتی انقدر محدودیت وجود داره جوونا کجا باید با هم آشنا بشن؟» دوستم توضیح میدهد که یکبار میشود به کسی پیشنهادی کرد و وقتی نه میشنوی و دوباره ادامه میدهی یا دنبالش راه میافتی این دیگر ایجاد حس ناامنی و آزار است. یا مثلا وقتی خانمی را با الفاظ زشت و جنسی خطاب میکنی این اسمش پیشنهاد و توجه نیست.
صاحب مغازه قدیمی ساعتفروشی هم قبول میکند که پوسترها را بچسبانیم. ساندویچفروشی و تقریبا اکثر مغازههایی که از آنها اجازه خواستیم پذیرفتند. فروشنده جوانی که عطر میفروخت هم نه تنها پوسترها را چسباند بلکه مغازهای را به ما معرفی کرد که با قیمت ارزانتر و کیفیت بیشتری بتوانیم پوسترها را پرینت کنیم. هرچند گاهی توسط مخاطبانمان مسخره تلقی میشویم و عنوان «بیکار» و «بچه» و .. میگیریم اما چنین جنس از حمایتها از کارمان انگار جای آن تلخیها را میشورد و پاک میکند. مشغول چسباندن پوسترها بودیم که سروصدای دویدن و صحبتهای دو خانم را شنیدیم: «بدو بدو الان میان اینور» و «اینورم ماموره بیا تو این مغازهه قایم شیم تا برن.»
ماموران گشت ارشاد در اطراف میدان قدم میزنند و نظارت میکنند. نمیدانیم فعلا در مغازه بمانیم یا بیرون بیاییم و ظاهرمان مقبول است. دوستم میگوید:« بعضی وقت ها انگار فقط از قیافهات خوششان نمیآید که جلویت را میگیرند. همینقدر غیرمنطقی.» از میدان دور میشویم و از دور گشت را میبینیم. به سمت مترو میرویم و همینجا کار را تمام میکنیم.