طنین عصفوری: نمیدانستم دقیقا از کجا باید شروع کنم. تصمیم گرفتم اتفاقی سوار یکی از آن تاکسیهای زرد رنگ خالی که دور میدان نمازی در حرکت بودند شوم و کار خودم را شروع کنم. سوار ماشین شدم. پس از مدتی که گذشت پوسترها را نشانش دادم و گفتم:«امکانش هست کمی درباره این پوسترها براتون توضیح بدم؟»، پس از کمی نگاه کردن سری به نشانه مثبت تکان داد و من ادامه دادم: «تا به حال براتون پیش اومده که برای خانمی هنگام نشستن مزاحمتی ایجاد شده باشه؟» راننده با حالتی نگران گفت نه اصلا. گفتم: «یعنی تا به حال نشده خانمی به مردی که کنارش نشسته اعتراض کنه و از اون بخواد که درست بشینه؟» گفت: «متوجه نمیشم چی میگین». فهمیدم که تمایلی به ادامه صحبت در این زمینه ندارد و دیگر چیزی نگفتم. به مقصد که رسیدیم به سراغ تاکسی دیگری که کنار خیابان توقف کرده بود رفتم. پوسترها را به او نشان و سپس راجع به کارهایمان توضیح مختصری به او دادم، اما راننده پس از چند لحظه گفت که تمایلی به همکاری ندارد و اگر نیازی در این زمینه باشد قطعا خود شرکت تاکسیرانی برایش اقدام میکند، سپس با نیشخند ادامه داد: «حتما تا الان موردی نبوده دیگه.»
به سراغ تاکسی بعدی که کمی آن طرفتر پارک شده بود رفتم و پوسترها را به راننده تاکسی نشان دادم اما هنوز شروع نکرده بودم که مرد گفت: «خانم ما کار تبلیغاتی نمیکنیم».گفتم: «اینها تبلیغاتی نیستن آقا. برای امنیت و آرامش بیشتر زنان ...» ولی او بدون توجه به حرفهای من ماشین را روشن کرد و رفت.
راستش سرخوردگی زیادی به سراغم آمده بود و حس میکردم در آن هوای گرم دارم یخ میزنم. حالا شهر با تمام آشناییش انگار برایم غریبه شده بود. با توجه به استقبالی که شنیده بودم در سایر شهرها شده است انتظار برخورد کمی بهتر از این را در شیراز داشتم اما تا اینجا کسی حاضر به صحبت و همکاری با من نشده بود. بار اولی بود که به فعالیت میدانی میآمدم و متاسفانه تجربه زیادی برای صحبت با افراد نداشتم. سرخوردگیهای پیاپی و تاریکی هوا باعث شده بود تا دیگر تمایلی به ادامه کار نداشته باشم. تصمیم گرفتم پیاده به سمت حافظیه حرکت کنم.
در مسیر به آزارهایی که برای خودم تا الان اتفاق افتاده بودفکر میکردم. به چهارراه حافظیه میرسم. شش یا هفت تاکسی که در گوشهای ایستادهاند. عزمم را جزم میکنم و تصمیم میگیرم آخرین شانس خودم را هم امتحان کنم. متوجه حضورم که میشوند شروع به صحبتهایی میکنم که از قبل در ذهنم چیده بودم: «امکانش هست از این پوسترها تو تاکسیتون آویزون کنید؟ برای امنیت و آرامش بیشتر زنان هست». حالا توجه همه به پوسترها جلب شده و شروع به خواندن میکنند. راننده اولی میگوید: «چقدر جالبه خانم برای من آویزون کن». از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. راننده بعدی میگوید: «خیلی خوبه خانم. برای همه ماشینها آویزون کن. خسته نباشید. اگه کمک نیاز داشتی برای نصبشون بگو». حقیقتا اصلا خسته نبودم. به سرعت مشغول آویزان کردن پوسترها از صندلی ماشینهایشان شدم. وقتی که تمام شد به سمتم آمدند و گفتند: «امکانش هست باز هم از اینها بیارین؟ رانندههای زیادی رو میشناسیم که مطمئنا تمایل زیادی برای آویزون کردن پوسترهاتون دارن». با خوشحالی تمامی پوسترهای باقیمانده را تحویلشان دادم و گفتند که از فردا حتما در باقی تاکسیهای شهر خودشان نصب میکنند.
با ذوق مجددا نگاهی به تاکسیها که حالا از صندلیهایشان پوستر «جای من = جای تو» آویزان شده بود کردم و به سمت حافظیه حرکت کردم.