دیدبان آزار

به امید قدم زدن‌های بی‌وحشت

نسیم نویدمقدم: عصر یک جمعه‌ تابستانی به حد کافی کلافه‌کننده هست، چه برسد به آنکه بخواهی با مردم بحث کنی، تیکه بارت کنند و مسخره شوی و منم که گرفتار می‌شوم اگر بنا به گفت‌و‌گو باشد! لابد می‌گویند این همه مشکل در جامعه داریم، شما گیر داده‌اید به یک موضوع کوچک؟ ..." همین‌جا افکارم قطع می‌شود! همانطور که ناخودآگاه به سرعت گام‌هایم اضافه می‌کنم، برمی‌گردم و پشتم را نگاه می‌کنم، حسم درست بود. مردی پشتم با فاصله‌ کم در حرکت است. نگاهم می‌کند و عصبانیت چهره‌ام را که می‌بیند، کمی دورتر می‌شود. به زمین و زمان لعنت می‌فرستم و بی‌اختیار خودم را مچاله می‌کنم و به خیابان محل قرار وارد می‌شوم. 
دوستانم را که می‌بینم افکار پریشانم کنار می‌روند؛ بعد از چند دقیقه صحبت به چند گروه تقسیم می‌شویم و به این ترتیب اولین مواجه‌ من با شهر آغاز می‌شود! وارد اولین مغازه که می‌شویم دوستم جلوتر می‌رود و من عقب‌تر با کمی استرس منتظر می‌مانم! یک فروشگاه موبایل بود. همراهم شروع می‌کند:"سلام آقا؛ وقتتون بخیر، ما این پوستر‌ها را برای طرح بحث امنیت زنان تو فضاهای شهری آماده کردیم که متلک نشنویم، مزاحمت نبینیم. ما هم دوست داریم بدون ترس تو خیابون‌ها و فضاهای عمومی حضور پیدا کنیم. اجازه می‌دین که این پوستر رو تو مغازتون بچسبونیم که مشتریاتونم ببیننش؟" فروشنده یکی از پوستر را می‌گیرد. با خودم می‌گویم الان است که پوزخند بزند. بی‌تفاوت می‌گوید "حالا تاثیری هم داره؟ هر جا دوست دارین بزنین!" چند جمله‌ دیگر رد و بدل می‌شود و ما پوستر را می‌چسبانیم و بیرون می‌رویم. بلافاصله از ذهن بدبینم می‌گذرد که اگر همین الان پوستر را از کنار پیشخوان نکند، حتما تا شب این کار را می‌کند! به هر حال اولین تجربه با موفقیت سپری شد و به سمت مغازه‌های دیگر می‌رویم. 
اغلب رضایت می‌دهند تا پوسترها را در مغازه‌هایشان بچسبانیم، برخی سوال می‌پرسند و بحث کوتاهی شکل می‌گیرد، برخی تشویقمان می‌کنند، برخی با ترش‌رویی بدون آنکه حتی پوستر‌ها را ببینند می‌گویند "نمیشه!" با این حال انگار قصد خسته شدن نداریم و همین طور خیابان را بالا می‌رویم. از دیدن پوستر‌هایی که بقیه بچه‌ها به مغازه‌های جلویی زدند خوشحال می‌شویم. چند نفری پوستر را گرفتند و گفتند که می‌خواهند به جاهای دیگری بچسبانند، تاکید کردیم که اگر نمی‌خواهند از آن‌ها استفاده کنند آن‌ها را به ما برگردانند چون با هزینه‌ شخصی چاپشان می‌کنیم. قول دادند که نصبشان می‌‌کنند. 
فروشنده‌ای پوستر را از ما می‌گیرد و می‌گوید حرکت خوبیست، اما باید از صاحب مغازه اجازه بگیرد. این تقریبا آخرین مغازه‌ای‌ است که قرار بود برویم. بیرون می‌آییم و منتظر بقیه می‌شویم که فروشنده پوستر به دست از مغازه به سمت‌مان می آید. می‌گوید:"الان دیگه مثل قدیم نیست که مردا متلک بگن! الان دخترها به ما متلک می‌گن!" حلقه‌ ازدواجش را نشان می‌دهد و می‌گوید :"من چند ساله ازدواج کردم. تا به حال برای هیچ خانمی مزاحمت ایجاد نکردم اما در مغازه از مشتریا همه چی شنیدم! بار‌ها به من پیشنهاد دادند! شما چرا برعکس اینو نمی‌بینین؟" با تعجب نگاهش می‌کنم. دوستم در جواب اشاره می‌کند که با آنکه نسبت آزار مردان نسبت به زنان بسیار پایین است اما ما قطعا فقط آزار و اذیت علیه زنان را به رسمیت نمی‌شناسیم. در سایت گزینه‌ ثبت آزار برای مرد‌ان هم وجود دارد. دوستم سایت و صفحه‌ اینستاگرام را نشانش می‌دهد و می‌گوید مردان بسیاری نیز هستند که از آزار صحبت می‌کنند و برای ما روایت می‌نویسند. گفت‌و‌گویمان طولانی می‌شود. از همسرش می‌گوید که ظاهری بسیار معمولی در خیابان دارد اما چند وقت پیش توسط گشت ارشاد با او برخورد شده بود. گفتیم البته که گشت ارشاد هم خود مصداق آزار و اذیت و ایجاد حس ناامنی در فضای عمومی است. در آخر تشکر  و تاکید کرد که حتما دیده‌بان آزار را به همسرش معرفی می کند تا صفحات را دنبال کند. برای اولین بار بود با مردی هم صحبت می‌شدم که روایت‌های آزارش را بازگو می‌کرد.  
نگاهی به ساعت می‌اندازم، سرم را بالا می‌آورم و به خیابان تاریک و نسبتا خلوت روبرویم نگاه می‌کنم. اگر تنها بودم احتمالا تا الان بارها ترس از هزار اتفاق به جانم افتاده بود، اما حالا با رضایت از فعالیت میدانی امروز، روی یکی از صندلی‌های سنگی کنار خیابان نشسته‌ام و بعد از خستگی زیاد چای می‌خوریم و از امشب می‌گوییم و راه‌های طولانی‌ و سخت‌ دیگری هم در پیش داریم. اولین روز "خیابان" من دیگر شب شده‌ است. به سمت خانه حرکت می‌کنم و در دلم می‌گویم کاش این حال خوب تمام نشود.

مطالب مرتبط