راحله رسولی: پوستر را میگیرم جلوی آقایی. سرش را بلند میکند و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میاندازد، میگویم «میشه این پوسترها را بزنید به شیشه مغازه؟ واسه امنیت زناست تو شهر.» میگوید: «همین؟ تموم شد؟ الان زنا با این یه دونه پوستر امنیتدار شدن؟». میگویم «نه این شروعیست برای حرکتی که قرار نیست حالا حالاها تمام شود.(توی دلم یک امیدوارم اضافه میکنم).» توی صورتم زل زده و صدای من هم شروع کرده به لرزیدن، انگار در این لحظه فیلم را پاوز کرده باشند. از میدان ولیعصر شروع کردهایم و این چندمین مغازهایست که آمدهایم. قرار است ما برویم یک طرف مغازههای میدان و بقیهمان بروند طرف دیگر.
راستش من هم تا قبل از اینکه بیایم فکر همین آقا را میکردم که الان مکالمه بینمان متوقف شده و من دارم فکری که از خانه آورده بودم را مرور میکنم. این اولین روزیست که من همراه بقیه آمادهام برای پخش کردن پوسترهای آزار خیابانی و کمی از واکنشها میترسم و از چیزهایی که توی ذهنم نسبت به قضیه هست، مثل اینکه از کی پول گرفتید؟ یا ول کن خانم مگه مملکت ما مشکلش اینه یا شما هم دل خوشی دارید. چند دقیقه قبلش رفتهایم و پوسترها را پرینت کردهایم و از آقای پرینتری هم خواستهایم یک دانه از پوسترها را بزند توی مغازهاش. با بیمیلی بهمان گفته چی هست؟ کار دانشجوییه؟ مثل گروه تواشیح شش نفرمان همزمان گفتهایم، رویش را بخوانید. رویش را خوانده، ولی در این نشانههایی برای آگاهان نیست. آقا گفته:« ایشالا درست میشه» و دوباره سرش را کرده توی مانیتور.
اصلا چی شد که امروز آمدم؟ قضیه برمیگردد به چند سال پیش، نه اینکه به خاطر آن فقط آمده باشم، آن قضیه یکی از دهها آزاری بوده که توی این سالها یکی مثل من دیده. توی تاکسی نشسته بودم و از نوبنیاد داشتم میآمدم سمت سیدخندان. داشتم بیرون را نگاه میکردم و بغل دستم آقایی نشسته بود. آقا دستش را گذاشته بود بینمان و من همانطور که به بیرون نگاه میکردم، حواسم به دست آقا هم بود که اگر اینورتر آمد من هم خودم را جمع و جورتر کنم. جمع و جورتر از این؟ بله تقریبا مچاله شده بودم. آن موقع دوره اعتراض کردن به چیزی هنوز در زندگی من شروع نشده بود. نه بلد بودم و نه اعتماد به نفسش را داشتم.
زیر چشمی آقا را نگاه کردم و خشکم زد، خشکیای که به سرعت جایش را به عکسالعمل داد. آلتش را درآورده و داشت خودارضایی میکرد. زدم روی شانه راننده. آقا آقا نگاهش کنید. این من بودم؟ یا به اذن خداوند در لحظه آدم شجاعی در من حلول کرده بود؟ راننده و خانومی که جلو نشسته بودند برگشتند، انگار که سرشان توی روزنامه باشد و حالا بهشان گفته باشند این صحنه از فیلم را از دست ندهند. هر دو به سرعت برگشتند و خیره به آلت فرد مورد نظر شدند، ولی آقا، در این لحظه آلتش را مخفی کرده بود و حالا صدایش توی تاکسی میپیچید که رو به من که حالا دیگر گریه، جای شجاعت اولیهام را گرفته بود داشت داد میزد: «دختره دیوونه، داره دروغ میگه.»
به راننده گریان گفتم پیادهاش کنید. راننده که در این لحظه اینطور احساس میشد که چرتش را پراندهام و دارد با خودش میگوید وقت ما را هم گرفتی و خبری نبود، گفت:« حالا خانم الان میرسیم پیاده میشه، چیزی تا سیدخندان نمونده» و اینطوری من را در کارزاری که گرفتارش شده بودم تنها گذاشت. حالا وقتی به پوستری که رویش نوشته شده وقتی زنی آزار میبیند تماشاچی نباشیم نگاه میکنم، خوشبختانه یا بدبختانه یاد آن روز میافتم.
پوستر را میگیرم جلوی آقایی که کفشفروشی دارد توی همان خیابان ولیعصر. میگویم «ما داریم روی آزار خیابانی کار میکنیم و این پوسترها یک جور فرهنگسازیست برای امنیت خانمها در سطح شهر.» روی پوستر را میخواند میچسباند به شیشه مغازهاش و زیرلب میگوید واقعا نباید تماشاچی بود. دو تا خانم میآیند جلو و درباره پوسترها میپرسند، برایشان توضیح میدهیم که ما گروهی هستیم که روی آزار خیابانی کار میکنیم و سایتی هم داریم که میشود رفت و آزارها را ثبت کرد. دوستم میپرسد تا حالا توی خیابان اذیتتان کردند؟ یکیشان میگوید تا دلتان بخواهد و از کار قشنگمان تشکر میکنند.
«مگه زنها آزار هم میبینن؟ کی گفته زنها آزار میبینن، اونا بدتر آزار هم میدن.» دو تا پسر جوانند که یکیشان دارد این را میگوید. راستش از اینکه با آدمها بحث کنیم در این مورد خوشم میآید. چون فکر میکنم خود مغازهدارها هنوز در مورد قضیه توجیه نشدهاند و میشود با خودشان در اینباره کلی حرف زد. میگویم: «چرا فکر میکنید آزار نمیبینند اینهمه متلک و توهین و تحقیری که میشوند مثلا.» میگوید:«این، همه جای دنیا هست خانم. همه جای دنیا مردها متلک میاندازند.» میگویم: «درست میگویید، همه جای دنیا متلک میاندازند و گروههایی مثل ما هم دارند روی قضیه کار میکنند. ما میخواهیم به مردها و زنها آموزش بدیم و نمیخوایم مردا و زنا رو مقابل هم قرار بدیم. همهمون توی محیطی آموزش دیدیم که تفکیک جنسیتی در اون وجود داشته و فرهنگ فرهنگ مردسالارانه بوده و زنها و مردها رو مقابل هم قرار میداده. حالا ما باید اون کلیشهها رو بشکنیم و قصدمون هم این نیست که بگیم مردها شهوترانند و فقط اونها مقصرند، میخوایم به مردها و زنها آموزش بدیم که تصوراتی که در ذهنشون به مرور زمان شکل گرفته به واسطه آموزش، غلطه و همه باید کاری کنند که امنیت تامین بشه و فقط مختص مردا هم نیست این آموزش».
بالاخره و بعد از این سخنرانی، میگذارد پوستر را بچسبانیم روی گوشهای از مغازه. این را هم بگویم که به مغازهدارهایی که سخت میگذارند پوستر را بچسبانیم مشکوکم. فکر میکنم همین که بیرون برویم، پارهاش میکنند یا اسپری را برمیدارند و باهمان پوستر شروع به تمیز کردن شیشه مغازهشان میکنند بنابراین توی هر مغازهای که میرویم اتمام حجت میکنیم که اگر میخواهند بعد از رفتنمان آن را بردارند، بهمان بگویند و زحمتمان را هدر ندهند که آقایی خیالمان را راحت میکند و جدی میگوید: «اگر میخواستم نزنم و برش دارم از اول نمیزدمش.»
راسته خیابان ولیعصر را بالا میرویم و سرخوشی از اینکه کارمان دارد دیده میشود و برخوردها هم بد نیست و مغازهدارها دارند خوب همکاری میکنند جایش را به ناامیدی لحظههای اول داده که رفتیم توی مغازهای و یکی گفت طراح داخلی مغازه اجازه نمیدهد چیزی بچسبانیم یا پوستر را گرفتیم جلوی یکی و چند دقیقهای بهش نگاه کرد، مثل آدمی که نگاه میکند و ولی چیزی نمیبیند، گفت: «نه چرا دروغ بگم نمیچسبونم» و ما آمدیم بیرون و خودمان را در مغازهای دیدیم که پدر و پسری نشسته بودند و عکس سیاه و سفید شجریان هم بالای سرشان بود. گفتم:« میشه این رو بچسبونید توی مغازهتون؟» گرفت و چسباندش بغل عکس شجریان، انگار که او هم داشت به پوستر ما نگاه میکرد و نگاهش تاییدی بود به نوشته روی کاغذ.
شب، وقتی دارم زرتشت را به طرف میدان ولیعصر برمیگردم، نگاه میکنم ببینم هنوز پوسترها، پشت شیشه هستند یا نه. هنوز هستند و از دیدنشان ذوق میکنم که هنوز کسی به ذهنش نرسیده ورشان دارد. حتی جلوی یکیشان چند دقیقهای میروم عقب و دوباره میآیم جلو و وراندازش میکنم، مثل آن موقعی که داری توی آینه نگاه میکنی ببینی تنخور لباست چطور است. یکی از مغازهدارها میپرسد به چی نگاه میکنی؟ میگویم دارم به پوسترمان نگاه میکنم و از کارمان کیف میکنم و هر دو لبخند میزنیم.
گزارش تصویری این روز را اینجا مشاهده کنید.