ماهان محمدیان: اولین بار که پوسترها را دیدم با خودم گفتم این مسألهای است که سن و سال نمیشناسد و من هم باید کاری کنم. خودم و همه دوستانم بارها و بارها در خیابان مورد آزار قرار گرفتهایم. یک بار هم کنارهم جمع شدیم و از تجربههایمان گفتیم. زندگی همه ما پر از این داستانها است. یک شب به همراه دوستم برای درس خواندن تا دیروقت در مدرسه ماندیم. برای برگشت اسنپ گرفتیم. از مدرسه بیرون آمدیم و در فاصله رسیدن به ماشین، مردی جلویمان ایستاد و شروع به خودارضایی کرد. شوکه شده بودیم و زبانمان بند آمد. شروع به دویدن کردیم. به ماشین که رسیدیم رنگ هردوی ما مثل گچ شده بود. راننده متوجه شد که حالمان روبهراه نیست و ماهم نتوانستیم به او بگوییم که چه اتفاقی افتاده است.
اتفاق دیگری که تا مدتها من را دچار اضطراب کرد، در مسیر کلاس زبان برایم اتفاق افتاد. کلاس من در فاصله دو دقیقهای خانهمان در خیابان ونک قرار گرفته است. در این مسیر کوتاه پیادهروی بارها و بارها متلک شنیدهام اما یک بار مردی به دنبالم افتاد و تا نزدیک ساختمان کلاس هم تعقیبم کرد. در راه پلهها، کس دیگری حضور نداشت. میدویدم و او هم زیر لب حرفهای رکیک جنسی میزد و با سرعت به دنبالم میآمد. همهی راه دعا میکردم که دستش به من نرسد تا اینکه بالاخره به در کلاس رسیدم و وارد آن شدم. تا مدتها برای یک مسیر دو دقیقهای از ساعتی قبل از خروج از خانه استرس میگرفتم. به پدر و مادرم چیزی نگفتم. دلم نمیخواست در نظرشان موجود ضعیفی جلوه کنم که نمیتواند از خودش محافظت و دفاع کند. نمیخواستم نگرانی خانواده در رفت و آمدها برایم محدودیتهای جدیدی ایجاد کند، اما دائماً با خودم فکر میکردم چه راهی برای دفاع و محافظت از خود دارم. حتی به ابزارهای دفاعی جیبی هم فکر کردم. این همه اضطراب و احساس ناامنی برای ابتداییترین رفت و آمدهای روزمره خیلی بی انصافی است. دو یا سه مورد هم تا به حال دستدرازی را تجربه کردهام.
این تجربهها انگار تمامی ندارد و هر کدام در بخشی از وجود ما نفرت کاشته است. هیچ وقت برایم عادی نشده و همیشه وقتی موردی پیش میآید مثل روز اول وحشت میکنم. برای همین تصمیم گرفتم قدم کوچکی بردارم و پوسترها را بر روی دیوار نزدیک مدرسه بچسبانم. چه کسی میخواهد جلویم را بگیرد؟ تعدادی از پوسترها را پرینت گرفتم و در کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ اخر که به صدا درآمد، آنها را روی دیوار سفید بزرگ بیرون مدرسه چسباندم. بچهها یکی یکی از مدرسه خارج میشدند، روبهروی دیوار توقف میکردند و نوشتههای پوسترها را میخواندند. خیلی خوششان آمده بود. آنهایی که گوشی همراه خود داشتند عکس هم گرفتند. دو مرد رهگذر هم ایستادند، تماشا کردند و گفتند: «آفرین که انقدر احساس مسئولیت اجتماعی داری.»
فردای آن روز پوسترها را به تعداد بالاتر پرینت کردم و یکراست سراغ مدیر مدرسهمان رفتم. برگهها یک روز روی میز ماند تا بالاخره تأیید شد. من را صدا کرد و نگاهی به برگهها انداخت و گفت که این طرحها خیلی خوب هستند و از اینکه شاگردی همچون من در این مدرسه دارد، خوشحال است و به اینکه این پوسترها در مدرسهاش چسبانده شود افتخار میکند. مدیرم به من گفت که هرجا که به نظرت مناسب است آنها را بچسبان.
از آن روز پوسترها در مدرسه پخش شد و حالا هر روز جلوی چشممان است. حداقل کاری که برای خودم میتوانم انجام دهم این است که به بچههای مدرسه یادآوری کنم که احساس امنیت حق ما است و نباید این حق را فراموش کنیم. نباید نسبت به این آزارها که هر روز اتفاق میافتد بیتفاوت باشیم و سکوت کنیم. نباید بگذاریم تحمل این موارد برایمان به عادت تبدیل شود. سکوت را بشکنیم و اعتراض کنیم. نگذاریم نفرت، هر روز بیشتر از روز قبل وجودمان را بگیرد.