نگین باقری: از استرس نفسمان میلرزید. استرس اینکه مبادا مردم به حرفمان گوش نکنند، نکند متلک شنیدن برای آنها بیاهمیت باشد، نکند کسی رویش را برگرداند. با همین اما و اگرها با صدای ضعیفی که به دو مسافر آنطرفتر نمیرسید وارد واگن شدیم و گفتیم: «سلام خانوما. ما نمیخوایم چیزی بهتون بفروشیم فقط میخوایم راجع به مسئلهای با شما صحبت کنیم. یک مسئلهای که تجربهاش را داشتید. همه ما حتماً در خیابان از سوی بعضی از آقایون مورد آزار قرارگرفتهایم. برای ما این مهمه که بدونیم توی این موقعیت کار درست چیه. ما یکسری...» کلماتمان با صدای مردی که داخل واگن بود گره خورد. «خانمای محترم روفرشی آوردم، پونزده تومن. انصافاً تو بازار کارو بهتون پونزده تومن نمیدن. سه تای آخرم مونده.» از میان جمع چند نفر هنوز به ما نگاه میکردند تا جملهمان را تمام کنیم. «ما یکسری بروشور آماده کردیم که با توجه به فرهنگ خودمون و تجربههای جهانی بهمون راهکارهایی هنگام آزار دیدن در خیابون میده.»
چشمهای دنبالکننده بیشتر شدند. یکی دو نفر به در تکیه دادهاند و یک نفر هم در حالی که سعی میکند توجهی نکند زیرچشمی ما را میپاید. «این موضوع که فردی چیزی گفته و رد شده مسئله سادهای نیست. ما در اون لحظه میتونیم تظاهر کنیم که داریم به پلیس زنگ میزنیم. چراکه متلک برای ما احساس ناامنی میآورد و به خاطر اینکه طبق قانون جرم محسوب میشه میتونیم...» کسی از میان جمع گفت: «میشه بهم از این بروشورها بدید؟» تا نوک دماغمان از خوشحالی لرزید. دستهای زیادی سمتمان آمد تا بروشورها را بگیرد. بعضی همانجا بروشور را میخواندند و بعضی هم آن را میگرفتند و تا میکردند. ایستگاه اول پیاده شدیم تا این موفقیت را جشن بگیریم.
با صدای رسا و اعتمادبهنفس بیشتری سوار قطار بعدی شدیم. فروشندههای دیگر، قانون بین خودشان را برای ما هم اعمال میکردند؛ یعنی صبر داشتند تا حرفمان تمام شود و بعد شروع به تبلیغ کالای خودشان میکردند. «بعضی با خودشون میگن اینکه وقتی متلک میبینند سکوت کنند یا حتی فحش بدن راه مناسبیه اما ما توی این بروشورها نوشتیم که بهترین کار برای شما چیه. همین متلکها فضای ناامنی را برای ما در شهر درست میکنند.» این بار همه واگن صدایمان را میشنیدند و بعضی که سرشان را به شیشه تکیه داده و خوابیده بودند چشمها را باز و ما را نگاه میکردند. قدم اول را برای حرف زدن با مردم در روز هشت مارس به خوبی پیش بردیم. طوری که حدس نمیزدیم از 200 بروشوری که چاپ کردیم 50 برگه باقی بماند.
حالا مرحله دوم شروع شد: رفتن به واگن مختلط. نفس در سینه حبس و سپس با بسته شدن درها شروع کردیم: «آقایون یه لحظه توجه میکنید؟ براتون پیش اومده که ببینید آقایی داره برای یک خانم مزاحمت درست میکنه؟ ما یک سری بروشور آماده کردیم که بهمون یاد میده وقتی شاهد آزار هستیم صرفاً نگاه نکنیم. وقتی توی خیابون دعوا میشِه شما جزء اون افرادی هستید که دعوا رو نگاه میکنند و ازش فیلم میگیرن یا جزء اون افرادی هستید که دارند مشکل را بین طرفین حل میکنند؟ وقتی یک خانومی در خیابون آزار میبینه شما به کمک زن میرید؟ یا فقط مشاهده میکنید؟» اینجا دیگر کسی با صدای بلند درخواست بروشور نمیکرد. بعضی از آنها طوری که همه متوجه نشوند دستشان را تکان میدادند که بروشور را برسانیم ولی بعضی دیگر انگار که نگران وجههشان بودند خودشان را بیتفاوت نشان میدادند. واگن اول اینگونه گذشت اما در واگن بعدی با اعتمادبهنفس بیشتری حرف زدیم و آنها نیز با آزادی بیشتری دستشان را بلند میکردند. دو نفر هدفونها را از گوش برداشتند و یکی از آنها بروشور را پس داد. سپس مرد مسنی آمد و طوری که بقیه متوجه نشوند تشویقمان کرد. دیگران هم به شکلی خودشان را به خواب زده بودند که شاید هیچ صدایی بیدارشان نکند. آن روز نه تنها ترس ما از حرف زدن فروریخت بلکه با دیدن این همدلی، واهمه همیشگی از آزاردهندههای خیابانی نیز کمتر شد.
گزارش تصویری این فعالیت میدانی را اینجا مشاهده کنید.