صبح ساعت 7:45 دقیقه داشتم از تو کوچهمون میرفتم به سمت خیابون که تاکسی سوارشم که حس کردم یکی پشتمه. ترسیدم ولی به راهم ادامه دادم یه دفعه دستاشو بین پاهام حس کردم و جیغ بلندی زدم ولی هیچکس نبود! سرمو برگردوندم با قیافه کریهش زل زد بهم و خندید ترس رو تو چهرهام میدید و میخندید
مریض بودم و بدن درد داشتم و نمیتونستم بدوم ونبالش ولی همش حس میکنم دست یکی بین پاهامه. دارم دیووونه میشم