راهنمایی بودم ازمدرسه برمیگشتم سوارتاکسی شدم یه مردخیلی چاق وگنده هم اومدکنارم نشست چندبارباپاش زدب پام ودست انداخت پشت کمرم اروم گفت من یکم دیگه پیاده میشم،اون موقع نمیدونستم معنی این کارا ینی چی ولی دیگه واقعا اشکم دراومده بود واحساس ناامنی میکردم. بعد با گریه بلند داد زدم خب به من چه ک پیاده میشی، هیچکس هیچ کاری نکرد حتی راننده.
و یک باردیگه هم این داستان برام تکرارشد. بعد از اون از همه مردابدم میومد و یه حس تنفر شدید داشتم بهشون و پیاده تاخونه که نیم ساعت طول میکشید اونم توگرما رفتم. تا حالا به کسی این داستانو نگفته بودم چون می ترسیدم و بیشتر خجالت میکشیدم با این که میدونستم خانوادم کاملا طرف من رو میگیرن اگر بدونن ماجرارو .اینجااولین باری بود ک فرصت گفتنش مهیا شد...