اون زمان 17،18 سالم بود اما قبل از اونم توسط پسرای فامیل تو بچگی دست درازی شده بود بهم و من اصلا نمیتونستم به مادر پدرم یا بقیه چیزی بگم و بماند که چه تاثیراتی تو زندگیم و روحیم گذاشت اونروز با دختر خالم که دو سال از خودم کوچکتر بود داشتیم میرفتیم سوپر مارکت سر کوچه که توی کوچه متوجه یه مرد موتوری شدیم که التش و بیرون اورده بود و تکون میداد به غیر از ما یه خانم مسن هم توی کوچه بود اما حتی از اون خانوم هم نمیترسید وقتی دید ما متوجهش شدیم بهمون لبخند میزد ما از ترس تند تند به راهمون ادامه دادیم و چون کوچه جلوتر شلوغ شد نتونست به ما نزدیک بشه اما رفت دور زد و از جلومون در اومد صبر کرد که ما ازش بگذریم قصد دست زدن به پشتمونو داشت مام فهمیدیم و رفتیم سمت دیوار اما انقدر رفت و اومد که دیگه خیلی ترسیده بودیم تصمیم گرفتیم این دفه که میاد یه چیزی بهش بگیم اما متاسفانه اون سرعت عملش بالا بود و کار خودشو کرد اون لحظه فقط دلم میخواست داد بزنممم و حالم از این همه بی رحمی داشت بهم میخورد چرا واقعا دوتا دختر تویه اون سن پایین باید یه همچین چیزایی رو ببیننو تحمل کنن؟به چه گناهی اصلا؟!؟؟!بعد از اون هر وقت که از پشت سر موتوری رد میشه ترس کل وجودمو فرا میگیره و برمیگردم که مبادا مثل اون موتوری به بدنم دست بزنه.