با اصرار خانواده و به علت علاقه شدید پدرم برای خاکسپاری جناب ناصر ملک مطیعی رفتیم جمعیت خیلی زیادی بود بسیار شلوغ بود و من اصلا آدم اجتماعی نیستم و از جاهای شلوغ بیزارم و بسیار دوری میکنم اما مادرم به اصرار منو با خودش به سمت مرکز جمعیت برد همش حس میکردم که چیزی به باسنم برخورد میکنه اول فکر کردم بخاطر اینه که همه توهمن بعد که متوجه شد برگشتم همه کسایی که پشت سرم بودن آقا بودن هیچکدومشون حتی من نگاه نمیکرد تا سرمو برمیگردوندم دوباره شروع میشد تا اخر برگشتم چیزی بهش بگم شالم از سرم افتاد یه آقا دیگهای شروع کرد داد زدن بیا کنار شالت سرت کن و.... و من ساکت موندم اما تا اخر روز واقعا حالم گرفته شد. از قبل که علاقه ای به ظاهر شدن در اجتماع نداشتم این موضوع بدترش هم کرد و من واقعا علاقه ای به رفتن به جامعه و بیرون ندارم.