تاریخش دقیقا یادم نیست شاید ده سالم بود اون موقع چادری بودم و خیلی لاغر. مادرم منو سوار آسانسور کرد و چون جا نبود از پله رفت. من بودم و سه تا خانم و یه مرد. اون مرد مدام به باسنم دست میزد و فشار میداد و من هی سعی میکردم فرار کنم ولی جا نبود و منم واقعا هیچ ایدهای نداشتم چه اتفاقی داره میافته و اون خانمها هم یادم نیست ولی قاعدتا باید متوجه میشدن چه اتفاقی داره میافته ولی واکنشی نشون ندادن. وقتی آسانسور رفت همه خانمها زودتر رفتن و من وقتی خواستم برم اون مرد با یه دستش کل باسنمو گرفت و انگشتاشو به جلو رسوند و محکم هلم داد به بیرون از آسانسور.