بچه که بودم مثل خیلی از پسر بچه ها آدمها فکر میکردند با نمک هستم. پنج یا شش ساله بودم. اغلب وقتی به خانه دختر عموی پدرم میرفتیم دخترش رویا که هفت سال از من بزرگتر بود با من بازی میکرد. یک روز توی هاموکی که بین درختهای توت بسته بودند با هم دراز کشیده بودیم و رویا به من توت میداد، که بخورم. بعد شروع کرد به بوسیدن صورت من و بعد لبهای من. لبهایم را می بوسید. هیچ درکی از اینکه چه اتفاقی دارد می افتد، نداشتم. چیز زیادی هم بعد از گذر سالها یادم نمی آید فقط یادم هست که وقتی که دستش را زیر پیراهنم کرد و شروع کرد به دستمالی سینه ام اصلا خوشم نیامد و دستش را پس زدم. چیز دیگری یادم نمی آید. توی راه برگشت به خانه مادربزرگ و پدربزرگم حسابی سوال پیچم کردند. مثل اینکه فهمیده بودند اتفاق بدی برایم افتاده. اما من فکر میکردم نباید چیزی بگویم. چیزی نگفتم. واقعا نمی توانستم آنچه گذشته بود را تحلیل و حلاجی کنم. از آن سال به بعد مادربزرگم دیگر اجازه نداد برای عید دیدنی به همراه او و پدربزرگم به خانه رویا برویم. نزدیک پانزده سال بعد، این ماجرا را برایم عمه ام که از کانادا بازگشته بود تعریف کردم و به او گفتم رویا در کودکی من را آزار داد. فکر می کردم عمه ام چون در فرنگ زندگی کرده از بقیه فامیل نسبت به این مسائل روشن تر باشد اما او بلافاصله گفت نه تو اشتباه می کنی و حتما چنین اتفاقی نیفتاده و رویا منظور بدی نداشته. }این تعرض در شمال شهر تهران در شمیران اتفاق افتاد.}