رفته بودم نمایشگاه کتاب. تو غرفه های شلوغ کتابای کمک درسی که واقعا همه تو هم میلولن منتظر برادرم بودم که رفته بود برام کتابا رو بگیره. لای جمعیت داشتم به زور حرکت میکردم که ناخودآگاه متوجه شدم دستی رو بدنمه. از نعجب خشکم زد دیدم مردی که سن حدودا بالایی هم داشته داره با شدت نوک سینه هام رو فشار میده. باورم نمیشد و فقط داد زدم چیکار میکنی که بلافاصله راهشو کشید و فرار کرد. وحشتناک بود کاش میتونستم بی آبروش کنم