شب بود توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که اقایی کنارم نشستن کولهش رو گذاشت بینمون. هواسرد بود. گرمیای رو توی قسمت گودی کمرم حس کردم اهمیت ندادم بعد متوجه شدم اون گرمه داره حرکت میکنه به سمت پایین ومن فقط تونستم با نگاهم به اون اقا بفهمونم دست از سرم بردار و این مثل یک خواهش بود انگار.